آن مرتيکه که حالي‌اش نمي‌شد

امروز ياد دو تا موضوع خيلي خنده‌دار افتادم

اولي‌اش اين که من که رفته بودم سربازی چون دوره‌ی آموزشي سه ماهه‌ام در خرم ‌آباد بود چند تايي از دوستانم که در لرستان زندگي‌ميکردند خيلي محبت مي‌کردند و گاهي مي‌آمدند يک سری ميِ‌زدند برای احوالپرسي و هميشه هم دست پر مي‌آمدند

آن سه ماه سخت آموزشي در طول زمستان همه‌ی بر و بچه‌های گروهان و بخصوص خوابگاه را با هم صميمي کرده بود و يک جورايي همه با هم ندار شده بودند برای همين هم خوراکي‌ای اگر به دست کسي مي‌رسيد به همه‌ی هم خوابگاهي‌ها مي‌رسيد، همه هم همين وضعيت را داشتند

يک روز يکي از دوستانم لطف کرد و يک نيم گوني گردو آورد برايم، مثلأ برای تعارف. هر چه اصرار کردم که اين اصلأ مايه‌ی دردسر مي‌شود چون زياد است قبول نکرد. با دردسر آوردمش توی آسايشگاه و خوب تقسيم کردم مثل همه که اين کار را مي‌کردند. از زيادی به خوابگاه های ديگر هم رسيد ولي ديگر به همه‌ی پادگان نمي‌رسيد اما آوازه‌اش به همه‌‌ی پادگان رسيد

دردسری شده بود چون بقيه هر کس سهمش را داشت، همه مي‌دانستند که گردوها مال من بوده اما همه خبر نداشتند که تقسيم‌شان کرده بودم و خودم هم به اندازه‌ی بقيه گردو داشتم برای همين هر بار که مي‌آمدم سر وسايلم مي‌ديدم انگار يک کسي قبل از من آنجا بوده. خنده‌دار شده بود چون يک شب در گوني را بستم و نخ گوني را هم بستم به مچ دستم که اگر کسي نصف شب آمد نتواند بي‌خبر بزند به گوني. آمده بودند به آرامي نخ را بريده بودند و باز گردو‌های سهم خودم را خورده بودند. البته دعوا و مرافعه‌ای در کار نبود. همه به اندازه‌ی همديگر اوضاع غذايي‌مان خراب بود که کک کسي نگزد ولي آی دردآور بود که گردوها را سرقت مي‌کردند. يک شب نشستم هر چه گردو بود توی گوني همه را خوردم تا ته و شبانه بردنم درمانگاه از زور دل درد. مابقي هم دل درد گرفته بودند اما از زور خنده

و دومي. سربازی که تمام شد و رفتم دانشگاه با سه تا از دوستانم همخانه‌ای شدم. الان هر سه تاي‌شان در رشته‌های مختلف پزشکي متخصص شده‌اند. دوران دانشجويي هم که آدم بند ناف مالي‌اش بسته است به خانواده‌اش و ملاحظه کار مي‌شود. وضع غذا و اين‌ها مشکلي نداشت چون سه چهار دقيقه‌ای يک شله کوفته‌ای درست مي‌کرديم که به افتخار اين که چه کسي آن را سر هم بندی کرده اسم خودش را رويش گذاشته بوديم. مثلأ خورش همايون يک چيزی بود در مايه‌های چند تا سيب زميني و احيانأ مقداری گوشت و تا مي‌شد فلفل. از زور تندی اصلأ زيادی هم مي‌آمد و هي پشتش بايد سطل سطل آب مي‌خورديم، معمولأ هم بعد از يک ساعت که دوباره گرسنه‌مان مي‌شد مي‌رفتيم بيسکويت مادر با چای شيرين مي‌خورديم. اين از غذا. اما گرفتاری همه‌مان در وضع لباسي بود که همه‌مان تقريبأ سايزمان يکي بود جز يکي‌مان که دست‌هايش درازتر از بقيه بود

گرفتاری لباسي عبارت بود از اين که لباس ميهماني خريدن خيلي صرف نداشت چون آنقدری ميهماني نمي‌رفتيم که لباس چنداني بخواهيم ولي به مرور احتمال ميهماني هم بوجود آمد چون کم‌کم سرو گوش‌مان داشت مي‌جنبيد. خلاصه يک بار با هم قرار گذاشتيم که هر چهار تای‌مان با هم برويم يکي يک دست لباس ميهماني بخريم که چهار مدل لباس داشته باشيم و مثلأ مدت‌ها راحت باشيم

سايزمان مثل هم بود ولي سليقه‌هامان هر کدام يک چيزی بود، برای همين هم دوبار رفتيم که لباس بخريم و به نتيجه نرسيديم از بس که به همديگر ايراد مي‌گرفتيم. قرار شد جدا جدا بخريم اما تا حد ممکن نزديک به هم که بشود گاهي يکي دو تا تکه از لباس‌ها را بشود با هم پوشيد

چشم‌تان روز بد نبيند اصلأ حتي دو تکه لباسي را که يک نفر هم خريده بود نمي‌شد با هم پوشيد چه برسد به اين که خريد‌های ديگران را هم قاطي‌اش مي‌کرديم. ديديم همين است که هست چون خريد گروهي‌مان هم افتضاح از آب درآمده بود. مدتي بعد ديديم يک جورهايي مي‌شود با تجديد نظر بعضي تکه‌های مختلف را با هم پوشيد. ولي اين شامل همه نمي‌شد

خيلي اتفاقي و غير منتظره صاحبخانه‌مان که در اختياريه زندگي‌ مي‌کرد همه‌مان را دعوت کرد برای يک ميهماني. ما طبقه‌ی پائين زندگي مي‌کرديم. مانده بوديم حالا با اين لباس‌های مثلأ ميهماني چه خاکي بريزيم سرمان بخصوص که با همان تجديد نظر مي‌خواستيم يکي دو تا تکه را با هم بپوشيم ولي حالا همه با هم دعوت بوديم و اصلأ خراب اندر خراب مي‌شد که آن تکه‌ها را يکي مي‌پوشيد و مابقي را که گربه‌ها هم از رويش رد نمي‌شدند ما بپوشيم‌شان

يک قراری گذاشتيم که امروز که يادم آمد مرده بودم از خنده. گفتيم دو نفر مي‌روند بالا ميهماني و دو نفر پائين مي‌مانند. آن دو تا بالايي مي‌توانند بهترين تکه‌های لباس‌ها را با هم بپوشند ولي شرطش اين است که زمان بالا ماندنش‌شان نصف آن دو تای ديگر باشد. منصفانه بود که اقلأ دلمان خنک مي‌شد که لباس خوب با زمان کم. همه قبول کرديم و به قيد قرعه دو تا انتخاب شدند. من و يکي ديگر مانديم پائين

وقت گرفتيم که نيم ساعت بعد بايد برگردند. يکي‌شان سر وقت آمد و لباس‌هايش را عوض کرد و يکي ديگرمان رفت بالا و من ماندم که آن دومي هم بيايد. يک ساعت شد و نيامد. رسيد به نوبت بعدی باز هم نيامد. آن که رفته بود نوبت دوم آمد پائين پرسيديم پس اين فلان فلان شده چکار مي‌کند؟ گفت دارد با يکي دل مي‌دهد و قلوه مي‌گيرد ول کن هم نيست. تصميم گرفتيم از قانون تخطي کنيم و من بپوشم بروم و بيارمش پائين. رفتم بالا ديدم راست مي‌گويند دارد صفايي مي‌کند. رفتم مثلأ مؤدبانه جلوی آن آدمي که داشت با او حرف مي‌زد گفتم فلاني انگاری حال بابات خوب نيست قرار است پنج دقيقه‌ی ديگر تلفن کنند برو پائين. نامرد گفت آره مدت‌هاست بابام همينطوريه خوب ميشه. گفتم ولي خيلي اين بار حالش خراب شده برو پائين. باز گفت نه حتمأ عصبي شده حالا خوب مي‌شه. پيش خودم گفتم ديگر راه ندارد. جلوی طرف مربوطه بهش گفتم مي‌داني بابات گفته آن لباس مردم را ببر بهشان بده قرار بود تا ساعت شش پيشت باشه. طرف مربوطه يک کمي هاج و واج نگاه کرد و بعد دوزاری‌اش افتاد. داشت از زور خنده مي‌ترکيد، سرخ شده بود

خنده‌های طرف مربوطه با ديدن آن رفيق چهارمي‌مان که با يک تکه از لباس‌های آن رفيق نامردمان آمده بود بالا تبديل شده بود به قهقهه، اشک از چشم‌هايش مي‌آمد، يک طوری که همه آمده بودن مي‌گفتند به چي مي‌خندی؟ ولي خيلي با معرفتي مي‌کرد که دليلش را الکي يک چيز ديگری مي‌گفت. رفيق نامرد ما هم شب هم يک کتک مفصل نوش جان کرد

البته آن طرف مربوطه بعدها تبديل شد به طرف کاملأ مربوطه‌ی رفيق آن شب نامرد ما و گاهي ما تا دير وقت بايد سه نفری در خيابان قدم رو مي‌رفتيم، خلاصه

مرتيکه هر چه مي‌گفتم بابات مريض شده حالي‌اش نمي‌شد  
    

نظرات

پست‌های پرطرفدار