اول مهر و باقي قضايا
خوب برای کلاس اوليها امروز خيلي روز مهميست چون هم اول مهر شده و هم روز شنبهست. حالا خدا ميداند اينهايي که ميروند کلاس اول مينشينند کدامهايشان تا دبیرستان و دانشگاه و بعدأ در زندگي همچنان همديگر را ميبينند و رفت و آمد هم پيدا ميکنند
شايد ما چند تا دوستي که از کلاس چهارم دبستان تا به حال با هم بودهايم از خوش شانسهای روزگار باشيم که هنوز بدانيم کجاييم و چه کار ميکنيم در زندگي
من هشت يا نه تا دوست خيلي نزديک دارم که از کلاس چهارم دبستان با هم همکلاس بودهايم و بعدها اگر همکلاس هم نبوديم اما رفيق مانديم با هم. دعوا هم داشتهايم و دلخوریهايي که با بزرگ شدنمان پررنگتر هم شدهاند، و گلهگذاریهایمان که هنوز هم ادامه دارند اما هر کداممان که از بد اخلاقي يکي ديگرمان از در بيرون رفتهايم باز بعد از مدتي از پنجره آمدهايم داخل
اما يک چيز خندهداری بنويسم از اين دوستي ما چند نفر. يکي از همين دوستان قدیمي اصلأ مسيحي و آشوریست. يک خواهر بزرگتر از ما هم دارد که از همان دوران همکلاسي بودنمان تا هنوز که هنوز است اگر موردش پيش بیايد مثل خواهر بزرگ به همهمان امر و نهي ميکند، همه هم پذيرفتهايم. شنيديم که اين خواهر بزرگ برای مدتي از ايران رفته و ديگر بيخبر بوديم از او. اين را داشته باشيد تا بروم يک جای ديگر
در دورهای که در دانشگاه شهيد ملي سابق بودم يک همکلاسي دختر داشتيم که آشوری بود. اتفاقأ همدورهایهای دانشگاهي خيلي خوبي هم داشتيم که کلي در دانشکدهی علوم معروف بوديم، حتي بچه مذهبیهای گير بدهی دورهی ما هم نسبتأ بهتر از دورههای ديگر بودند، يا به نظر ما اينطور ميرسيد
آن اواخر دوره همان دوست آشوریمان ازدواج کرد و برای مراسم ازدواجش خيلي از همکلاسيها منجمله من را دعوت کرد به کليسا. من تا به حال وارد کليسا نشده بودم و در ضمن مراسم عروسي کليسايي هم نديده بودم. خيلي برايم جالب بود که بروم اين مراسم را ببينم. همهمان به موقع رفتيم برای مراسم. کليسا هم در خيابان فرصت نزديک ميدان فردوسی بود. يک چند دقيقهای در حياط کليسا بوديم و بعد دعوت شديم به داخل کليسا
همه همکلاسيهای عروس توی يک رديف نشستيم. هنوز مراسم شروع نشده بود که دو تا خواهر روحاني به همراه عروس آمدند و از آمدنمان به مراسم تشکر کردند و گفتند چون مراسم به زبان آشوریست و يک مواقعي از جمعيت خواسته ميشود که بلند بشوند يا بنشينند و شما متوجهش نميشويد بنابراين به ديگران نگاه کنيد برای نشست و برخاست
اينها هنوز نرفته بودند که يک خواهر روحاني ديگر آمد و صاف آمد روبروی من و یک جوری که همه فهميدند گفت باز که تو پيراهن و کراواتت به هم نميخورند. من نگاه کردم ديدم اى بابا اين که همان خواهر بزرگ خودمان است که حالا خواهر روحاني شده. نمیشد کل داستان را در همان چند لحظه برای ديگران تعريف کنم برای همين گفتم بله انگار درست ميگوييد. عروس خشکش زده بود که من و اين خواهر روحاني از کجا اينهمه همديگر را ميشناسیم که حالا او به پيراهن و کراوات من گير داده. باقي هم وضعشان از زور گيج شدن بهتر نبود
خلاصه مراسم که تمام شد داشتم برای ديگران توضيح ميدادم که اين خواهر روحاني اصلأ کيست و چرا ميتواند به پيراهن و کراوات من هم گير بدهد که عروس بدو بدو آمد که من از زور گيجي دو سه تا از جملههای جواب به داماد را عوضي گفتم و تو چه نسبتي با خواهر روحاني داری. رفتم از همان خواهر روحاني خواهش کردم که بیايد و خودش توضيح بدهد که ما چه نسبتي با هم داريم
آن مدتي که خواهر بزرگ در ايران نبود رفته بوده درس خواهر روحاني شدن بخواند و تازگيها برگشته بوده و جزو پرسنل همان کليسا شده بوده. خلاصه خيلي خندهدار شده بود حال و وضع عروس و دوستانم. از عروسي که آمديم زنگ زدم به همان دوستم که خواهرش حالا روحاني شده بود آمدم بگويم بابا به اين خواهرت بگو آبروی ما را بردی با اين نصيحت کردن بي موقع ديدم دارد قاه قاه ميخندد. گفت قبل از تلفن تو خودش زنگ زده و مراتب نارضایتياش از پیراهنت را برايم توضیح داده
خوب اول مهر به کلاس اوليها خيلي مبارک باشد
شايد ما چند تا دوستي که از کلاس چهارم دبستان تا به حال با هم بودهايم از خوش شانسهای روزگار باشيم که هنوز بدانيم کجاييم و چه کار ميکنيم در زندگي
من هشت يا نه تا دوست خيلي نزديک دارم که از کلاس چهارم دبستان با هم همکلاس بودهايم و بعدها اگر همکلاس هم نبوديم اما رفيق مانديم با هم. دعوا هم داشتهايم و دلخوریهايي که با بزرگ شدنمان پررنگتر هم شدهاند، و گلهگذاریهایمان که هنوز هم ادامه دارند اما هر کداممان که از بد اخلاقي يکي ديگرمان از در بيرون رفتهايم باز بعد از مدتي از پنجره آمدهايم داخل
اما يک چيز خندهداری بنويسم از اين دوستي ما چند نفر. يکي از همين دوستان قدیمي اصلأ مسيحي و آشوریست. يک خواهر بزرگتر از ما هم دارد که از همان دوران همکلاسي بودنمان تا هنوز که هنوز است اگر موردش پيش بیايد مثل خواهر بزرگ به همهمان امر و نهي ميکند، همه هم پذيرفتهايم. شنيديم که اين خواهر بزرگ برای مدتي از ايران رفته و ديگر بيخبر بوديم از او. اين را داشته باشيد تا بروم يک جای ديگر
در دورهای که در دانشگاه شهيد ملي سابق بودم يک همکلاسي دختر داشتيم که آشوری بود. اتفاقأ همدورهایهای دانشگاهي خيلي خوبي هم داشتيم که کلي در دانشکدهی علوم معروف بوديم، حتي بچه مذهبیهای گير بدهی دورهی ما هم نسبتأ بهتر از دورههای ديگر بودند، يا به نظر ما اينطور ميرسيد
آن اواخر دوره همان دوست آشوریمان ازدواج کرد و برای مراسم ازدواجش خيلي از همکلاسيها منجمله من را دعوت کرد به کليسا. من تا به حال وارد کليسا نشده بودم و در ضمن مراسم عروسي کليسايي هم نديده بودم. خيلي برايم جالب بود که بروم اين مراسم را ببينم. همهمان به موقع رفتيم برای مراسم. کليسا هم در خيابان فرصت نزديک ميدان فردوسی بود. يک چند دقيقهای در حياط کليسا بوديم و بعد دعوت شديم به داخل کليسا
همه همکلاسيهای عروس توی يک رديف نشستيم. هنوز مراسم شروع نشده بود که دو تا خواهر روحاني به همراه عروس آمدند و از آمدنمان به مراسم تشکر کردند و گفتند چون مراسم به زبان آشوریست و يک مواقعي از جمعيت خواسته ميشود که بلند بشوند يا بنشينند و شما متوجهش نميشويد بنابراين به ديگران نگاه کنيد برای نشست و برخاست
اينها هنوز نرفته بودند که يک خواهر روحاني ديگر آمد و صاف آمد روبروی من و یک جوری که همه فهميدند گفت باز که تو پيراهن و کراواتت به هم نميخورند. من نگاه کردم ديدم اى بابا اين که همان خواهر بزرگ خودمان است که حالا خواهر روحاني شده. نمیشد کل داستان را در همان چند لحظه برای ديگران تعريف کنم برای همين گفتم بله انگار درست ميگوييد. عروس خشکش زده بود که من و اين خواهر روحاني از کجا اينهمه همديگر را ميشناسیم که حالا او به پيراهن و کراوات من گير داده. باقي هم وضعشان از زور گيج شدن بهتر نبود
خلاصه مراسم که تمام شد داشتم برای ديگران توضيح ميدادم که اين خواهر روحاني اصلأ کيست و چرا ميتواند به پيراهن و کراوات من هم گير بدهد که عروس بدو بدو آمد که من از زور گيجي دو سه تا از جملههای جواب به داماد را عوضي گفتم و تو چه نسبتي با خواهر روحاني داری. رفتم از همان خواهر روحاني خواهش کردم که بیايد و خودش توضيح بدهد که ما چه نسبتي با هم داريم
آن مدتي که خواهر بزرگ در ايران نبود رفته بوده درس خواهر روحاني شدن بخواند و تازگيها برگشته بوده و جزو پرسنل همان کليسا شده بوده. خلاصه خيلي خندهدار شده بود حال و وضع عروس و دوستانم. از عروسي که آمديم زنگ زدم به همان دوستم که خواهرش حالا روحاني شده بود آمدم بگويم بابا به اين خواهرت بگو آبروی ما را بردی با اين نصيحت کردن بي موقع ديدم دارد قاه قاه ميخندد. گفت قبل از تلفن تو خودش زنگ زده و مراتب نارضایتياش از پیراهنت را برايم توضیح داده
خوب اول مهر به کلاس اوليها خيلي مبارک باشد
نظرات