حکايتي که حسرتش ماند به دل من

من توی زندگي‌ام حسرت يک چيزی بيشتر از همه به دلم مانده. تقصير خودم هم نبوده و البته من هم تنها آدمي نبوده‌ام که گرفتار اين وضعيت شده باشم ولي چون از کسي نمايندگي ندارم که حرف او را هم بزنم برای همين آن قسمتي را که سهم خودم هست مي‌گويم

بزرگترين حسرت من اين بود که مثل همه‌ی دانش‌آموزهای ديگری که مي‌خواهند ديپلم بگيرند و آن سال آخر دبيرستان‌شان را با هيجان امتحان معرفي مي‌گذرانند بتوانم ديپلم بگيرم. ديپلمم را گرفتم اما به چه مکافاتي

مثل امروزی بود که جنگ شروع شد و قرار بود مثل فردايي من بروم کلاس چهارم دبيرستان. با سابقه‌ی چندتا نمره‌ی بيست در شيمي و رياضي و فيزيک که واقعأ برايشان زحمت کشيده بودم و تمام سال سوم را بکوب درس خوانده بودم. اسمم در سال سوم بين بچه‌های دبيرستان بايندر خرمشهر مساوی بود با آدم درسخوان. ورزش هم مي‌کردم مثل بلانسبت تراکتور

اما به سال چهارم قد نداد که همه چيز سر جای خودش بماند. جنگ و هزار آوارگي و بدبختي. حالا من دارم درباره‌ی ديپلم گرفتن حرف مي‌زنم که در مقابل آن‌هايي که همان روزهای اول در خرمشهر شهيد شدند اصلأ موضوع مهمي هم نيست. اگر روزگاری دستتان به عکس‌های محسن راستاني از روزهای اول جنگ در خرمشهر رسيد کلي از دوست و رفقای‌مان را مي‌بينيد که يکي‌شان مثل عزيز طاهری واقعأ نابغه‌ای بود در رياضيات که همان ماه اول شهيد شد

خلاصه‌اش تعطيل شدن درس و مدرسه در خوزستان با شروع جنگ بود. ما اهواز بوديم و مثل همه‌ی آدم‌های ديگر زندگي‌مان شده بود کمک کردن به بيمارستان‌ها برای حمل و نقل مجروحان جنگ، باقي اوقات بيکاری‌مان هم با کندن سنگر در اطراف خانه‌هامان مي‌گذشت که امروز با هزار جان کندن سوراخ را مي‌کنديم و فردايش پر از آب شده بود چون سطح آب اصولأ در خوزستان بالاست

يک مدتي مثلأ هفت ماه که گذشت اعلام کردند که در شهر شوشتر که حدود يک ساعت و نيم با اهواز فاصله دارد و کمي بهتر از شهرهای نزديک به جنگ بود قرار است امتحانات متفرقه برگزار کنند و اگر مي‌خواهيد ديپلم بگيريد مي‌توانيد برويد ثبت نام، يک جايي را هم در اهواز درست کرده بودند که مي‌رفتيد گواهي مي‌گرفتيد که من سال سوم را خوانده‌ام که از روی مدارکي که در مرکز استان داشتند تأئيديه مي‌دادند. هر کسي مي‌توانست برود رفت و من هم رفتم. از سر و کول هم بالا مي‌رفتيم. خلاصه ثبت نام کرديم و گفتند هفته‌ای سه روز يکي از دبيران شهر شوشتر در فلان مسجد مي‌نشيند که دانش آموزان اگر سؤالي دارند بروند و بپرسند چون کلاسي برای‌مان نبود

من سي و دو بار اين مسير اهواز به شوشتر را رفتم، يکي از سفرها که هنوز دقيق در خاطرم هست مربوط به اين بود که ببينم ديمانسيون يعني چه؟ ده دقيقه‌ بيشتر طول نکشيد که آقای دبير برايم توضيح داد و برگشتم، دوباره يک ساعت و نيم توی راه. البته تا ميني‌بوس مي‌گرفتيد برای رفتن و آمدن يکي دو ساعت هم معطلي داشت. دبيرهای اهواز را هم نمي‌شناختم و ضمنأ کسي اصولأ جايي بند نمي‌شد از زور توپ‌های عراقي‌ها که هر لحظه ممکن بود بيفتد ناغافل يک جايي از شهر

امتحانات متفرقه را شهريورماه برگزار کردند و من در همان سالي که بايد ديپلمم را مي‌گرفتم گرفتم اما آن سال آخر را که همه غش و ضعف مي‌روند که سال آخری هستند من همينطور توی راه شوشتر به اهواز در رفت و آمد بودم و پرونده‌ی تحصيلات من در دوره‌ی متوسطه با غيرعادی‌ترين وضعيت بسته شد. ديپلم گرفتن و امتحان معرفي و پز سال آخری بودن حکايتي شد که حسرتش ماند به دل من و لابد خيلي‌های ديگر

نظرات

پست‌های پرطرفدار