سوزن و نخ

خياطي بلديد؟ اصلأ مرد و زن جماعت‌ بايد خياطي کردن بلد باشند؟ خنده‌تان مي‌گيرد ولي خوب گاهي آدم وقتي به تله مي‌افتد خيلي هم که فيلسوف باشد مجبور است بلاخره شلوارش يا لباسش را وصله پينه کند که تا برسد به يک جای امن‌تر اقلأ آبرويش نرود. من زياد ديده‌ام اين که يک آدمي مجبور شده بابت گرفتاری‌های لباسي مثل در رفتگي زيپ لباس يا پاره شدن يک جای نامربوط شلوار- که در آقايان هم شايع است- از عرش جلوس کنند به زمين و مثلأ پيراهن‌شان را بيندازند روی شلوار تا برسند به يک جايي. از اين‌ها بدترش را هم ديده‌ام

من بابت يک موضوع رقابتي با خواهرم خيلي سال پيش در دوره‌ی نوجواني آنقدری خياطي ياد گرفتم که دست آخر يک پيراهن هم از روی الگو برای خودم دوختم. در واقع يک پيراهن به درد نخورم را برداشتم و از روی همان يک تکه پارچه‌ را بريدم و دوختم و مدت‌ها پوشيدمش

داستان خياطي‌ کردن‌های من شده بود اسباب خنده و دردسر. خنده‌اش اين بود که سال‌ها بعد که ديگر کارهای خياطي خودم مثل پس‌دوزی شلوار و اين‌ها را انجام مي‌دادم يک روز داشتم از ميدان انقلاب رد مي‌شدم ديدم يک خانمي دارد قرقره مي‌فروشد. دوازده تا قرقره‌ی رنگي در يک بسته‌بندی پلاستيکي. يکي‌شان را خريدم و اين بسته رفت توی کيف دانشگاه و بعد اداری‌ام و تا سال‌های سال همه جا با من بود. يک رنگ‌هايي هم داشتند

يک بسته‌ی کوچک هم درست کرده بودم شامل هفت هشت تا سوزن نخ کرده و آن‌ها را هم گذاشتم توی کيف پولي‌ام که هنوز هم دارمشان با همان بسته بندی قديمي‌. آن قرقره‌های رنگي را بعد از سال‌ها در اثر اصرار برداشتم از توی کيفم، در واقع ديدم خيلي هم استفاده‌ای ندارند مگر بزنم به گلدوزی که ديگر همين يک کارم مانده بود

يک وقتي داشتم از اصفهان مي‌آمدم تهران. خيلي هم شديد مريض بودم و حال و روزم نزار شده بود. توی فرودگاه که داشتند بازرسي مي‌کردند افسر پليسي که بازرسي مي‌کرد تا قيافه‌ام را ديد گفت تو بيا اين طرف ببينم. شروع کرد به اين که روی پنجه‌ی پا بايست، ايستادم. ها بکن، کردم. گفتم معده‌ام ناراحت است باورش نشد. خلاصه گفت وسايلت را بايد بگردم، گفتم بگرد. همه را گشت. گفت کيف پولت را هم بايد ببينم، گفتم ببين. همه‌ی کيف پولم را خالي کرد تا رسيد به آن بسته‌ی کوچک سوزن و نخ. تا آن را ديد خيلي پيروزمندانه به همکارش گفت، خودشه. بسته را باز کرد ديد پر از سوزن و نخ است. طفلک عصباني شده بود گفت اين‌ها چيه؟ گفتم سوزن و نخ. مي‌خواست با مشت بزند توی فکم

يک وقتي هم رفته بوديم قشم از طرف دانشگاه برای بازديد علمي. همه‌ی همکلاسي‌های دانشگاه مي‌دانستند که من سوزن و نخ دارم توی کيفم، کلي هم اسباب خنده‌شان بود هميشه. داشتيم کنار خليج فارس نمونه‌ی خرچنگ مي‌گرفتيم ديدم يکي از استادها دارد صدايم مي‌زند که فلاني بيا. رفتم، گفت شنيدم سوزن و نخ داری بده ببينم، و رفت پشت يک تخته سنگ و يک ده دقيقه‌ای بعد آمد بيرون. يعني فلان جای شلوارش را اگر مي‌گذاشت پاره بماند سنگين‌تر بود. اصلأ شلوارش کج شده بود از زور بد دوختن

اما اين سوزن و نخ من به يک آدم خيلي مهمي هم که جزو مديران ارشد کشور است خدمت کرده. رفته بوديم برای يک ضبط تلويزيوني که يک مراسم دانشگاهي در جريان بود. يکي از مديران ارشد کشور هم قرار بود بيايد برای افتتاح مراسم. يک جايي پشت صحنه‌ی مراسم وسايل‌ اضافه‌مان را گذاشتيم که همه را دنبالمان نبريم. من آمدم که يک قطعه‌ای از وسايل را بردارم ديدم خيلي شلوغ است پشت صحنه و نمي‌گذارند بروم کنار وسايل. يکي دو نفر هم داشتند با هم حرف مي‌زدند که حالا کسي سوزن و نخ ندارد اين‌جا. زود فهميدم چه خبر است. گفتم من دارم. خلاصه سوزن و نخ را گرفتند و خودشان ظاهرأ قال قضيه را کندند. بعد که مراسم تمام شد يکي از همان آدم‌هايي که سوزن و نخ را گرفته بود آمد تشکر کرد که تو از کجا سوزن و نخ داشتي؟ گفتم داستانش طولاني‌ست ولي برای همين وقت‌ها خوب است

بي زحمت با يک نخ و سوزن نتيجه گيری سياسي نکنيد  

خلاصه که يک سوزن نخ کرده بگذاريد توی کيف‌تان به درد مي‌خورد  

نظرات

پست‌های پرطرفدار