نمايش ايراني رئيس جمهوری که شبيه به همه مان است
نمايشي در يک پرده با نتيجه ی اخلاقي
رژيسور: لوئي آزادنويسيان


آقا تقي: جواد جون بلاخره نشوني خونه تونو ندادی ما يه روز بيايم دولتسرا جهت عرض ادب
آقا جواد: نوکرتيم آ تقي. نشوني بنده منزل سر راسته. کوچه ياقوت رو که بلدی؟
آقا تقي: آره، همونه که پشت کفاشي حسن واکسيه
آقا جواد: آ باريکلا. صاف مي يای تا ته کوچه، بعدش سه تا پيچ کوچيک مي خوره مي رسه به خونه مون، يه چپ، يه راست، يه چپ ....

در همين موقع تلفن زنگ مي زند، درررررررينگ، درررررينگ

آقا تقي: جواد جون شما تا چايي تو نوش جان کني من ببينم تلفن کيه

ده دقيقه بعد

آقا تقي: شرمنده ی آقا جواد هم هستيم. داش جواد کجای حرف بوديم؟
آقا جواد: رسيده بوديم به يه چپ، يه راست؛ يه چپ
آقا تقي: عجب! پس زدی خورد و خاکشيرش کردی؟
آقا جواد: ای بابا! تو خودت داشتي مي گفتي يه چپ، يه راست، يه چپ، يادت نيست؟
آقا تقي: آهان يادم اومد. جون جواد آی زدمش، آی زدمش، نفله ش کردم
آقا جواد: بابا چي چي رو زدمش؟ داشتي آدرس خونه تونو مي دادی؟
آفا تقي: د ، راست ميگي ها. شرمنده تم به مولا، آره جواد جون ته کوچه ياقوت، بعدش يک چپ، يه راست، يه چپ

دوباره در همين موقع تلفن زنگ مي زند، درررررررينگ، درررررينگ

ده دقيقه بعد


آقا تقي: شرمنده ی آقا جواد هم هستيم به مولا. داش جواد کجای حرف بوديم؟
آقا جواد: رسيده بوديم به يه چپ، يه راست؛ يه چپ
آقا تقي: عجب! پس زدی خورد و خاکشيرش کردی؟

و اين نمايش مکرر در مکرر ادامه پيدا مي کند. اين همين وضعي است که ما ايراني ها داريم. دور و نزديکي مان به ايران هم هيچ اثری در روحياتمان ندارد، تا جايي که من ديده ام همه مان گرفتار همين وضعيم. داريم از اکبر گنجي حرف مي زنيم يکباره حرفمان مي شود ترافيک تهران، هنوز در ترافيکيم ناگهان موضوعمان مي شود جايزه ی اسکار. از جايزه ی اسکار فيلمان ياد هندوستان مي کند که بنشينيم زيارت عاشورا بخوانيم. زيارت عاشورا تمام نشده شروع به نامه نگاری به يونسکو مي کنيم درباره ی آبگيری سد سيوند
خوب انتظار داريد با اين وضعي که داريم و روی هيچ موضوعي بند نمي شويم تا نتيجه بگيريم مثلأ منتسکيو بيايد رئيس جمهورمان بشود؟ خوب همين احمدی نژاد برايمان کافي است. اعتقادم را يک بار نوشته بودم و عذر مي خواهم اگر بي احترامي تلقي مي کنيد حرفم را، ولي ما ايراني ها روشنفکر نداريم، تحصيلکرده داريم فراوان و با بهترين درجات دانشگاهي اما مهلت نمي دهيم روشنفکر در ميانمان پرورش پيدا کند از بس که معلوم نيست بلاخره چه چيزی برايمان مهم است که يک آدمي از همين تحصيلکرده ها بنشيند و نسخه ی خودمان را بپيچد و خودش هم بشود روشنفکر و چهار تا شاگرد هم تربيت کند. راستش اصل گرفتاری در اين است که ما اصلأ بلد نيستيم شاگردی کنيم که بعد بشويم استاد و بعد روشنفکر، فقط بلديم مريد بشويم. با مريد شدن هم به جايي نمي رسيم، بايد شاگردی کردن را ياد بگيريم و پرسشگر بودن را، اين ها راز پيشرفت غربي هاست، خودشان چطوری شاگردی کردن را در کلاس هايشان به جوانتر هايشان ياد مي دهند و پشت سر هم استاد تحويل مي دهند به جامعه. هيچ کس مريد نيست که چشم و گوشش را بسته باشد، همه شاگردند و پرسشگرند و همين پرسشگرها هستند که بذر روشنفکری را مي پاشند و شاگردانشان از آن ها مراقبت مي کنند. ما خودمان مقصريم که برای توجيه کردن از اين شاخه به آن شاخه پريدنمان مريد پروری مي کنيم که مبادا کسي پرسشگری کند. ما اين جا در خارج از ايران هم از همان گرفتاری رنج مي بريم که داخل نشينان گرفتارش هستند. احمدی نژاد رئيس جمهور ما هم هست. يعني به همه مان مي خورد

نظرات

پست‌های پرطرفدار