او برود آن وقت تو مي روی به جای او؟
حقيقتش نمي خواستم در اين باره بنويسم، اما مجبور شدم. کاش يک وقتي بيست و شش هفت سال پيش يک آدمي هم ابزار و امکانات نوشتن داشت و هم خودش را مجبور به نوشتن مي ديد و مي نوشت. حالا حسين درخشان هم امکان نوشتن را با وبلاگ درست کردن براي من فراهم کرده و هم ديروز اجبار در نوشتن را برايم درست کرد. خودش هم مي داند که به دليل احترامي که برای فکرش قائلم و ظرفيتي که در نقد پذيری از او سراغ دارم اين ها را مي نويسم
درست بعد از انقلاب يک پسر جوان سي ساله ی سپاهي به نام علي اصغر (يا علي اکبر) دهکردی را در خوزستان به عنوان مسئول رسيدگي به امور کارکنان و ادارات و با اختيارات کامل برای ابقاء يا پاکسازی کارمندان دولت معرفي کردند، بختکي بود که به جان عالم و آدم افتاد. بعيد هم مي دانم هم خودش و هم آدم های بالای سرش نفريني مانده بود که نصيبشان نشده باشد
معلوم نبود از کجا آمده يا چه نوع محروميتي کشيده بوده که با سگرمه های در هم روز و شب را به همه ی کارمندان ادارات تلخ کرد. خلاصه ی کار اين آدم را مي شود در يک جمله نوشت، هر چه اتهام بود بر خلايق وارد دانست و قريب هشتاد درصد و شايد هم بيشتر از کارمندان ادارات خوزستان را پاکسازی کرد، پدر من هم جزو آن ها بود. برای بعضي ها چنان پرونده سازی کرد که به اعدام هم رسيدند. اتهام همه هم اين بود که چرا در ادارات آن روز برای تولد شاه چراغاني مي کردند و اين کارمندان در کار اداری شان مشارکت داشتند. به هر زباني که مي شد به او مي گفتند که آدم حسابي مگر کارمند دولت مي توانسته مثل بازاری ها يا آخوندها و معممين برای خودش ببرد و بدوزد، اصلأ مگر بعد از انقلاب مي شود برای چراغاني های بيست و دوم بهمن اما و اگر کرد که قبل از آن بشود؟
اين آقای جوان کرد هر چه را نبايد مي کرد. اتهام پدر من اين بود که رئيس اداره تربيت بدني بود در خرمشهر، يک آدم نماز خوان روزه بگيری که تا همين امروز لاينقطع دهه ی اول محرم را اگر سنگ از آسمان ببارد مي رود سينه مي زند، اما همين اتهام منتسب به رياست باعث شد خانواده ی ما دو سال و نيم بدون يک ريال پس انداز و درست در دوره ی جنگ آواره ی اين جا و آن جا بشود. همين جاها هميشه يادمان آمده که حساب زندگي آدم ها دست خداست وگرنه چه ها از بي پولي که مي توانست به سرمان بيايد که نيامد
يک وقتي در يکي از نوشته هايم نوشته بودم که امثال من نه مي توانستيم انقلابي بشويم نه ضد انقلاب، فقط شاهدان بي کلام حوادث اطراف بوديم، البته که من چهارده سال هم به همين دستگاهي که هنوز ننشسته به تخت زندگي ما را سياه کرد خدمت علمي کردم، ناراحت هم نيستم
داستاني بود که از گفتن جزئياتش مي گذرم تا يک وقت ديگر، فقط اين که پدر من و بسياری ديگر را بعد از بيش از دو سال با عذرخواهي برگرداندند بر سر کار اما اثر بيعدالتي آن جوان هنوز که هنوز است باقي مانده در ميان ما. حالا حسين دارد همين حرف ها را درباره ی يونس شکرخواه مي زند که همکار شريعتمداری بوده در کيهان و از خودش نمي پرسد کجا و چه طور او مي توانسته با شريعتمداری مخالفت کند؟ حسين خودش چوب اين حرف ها خورده از سلام و عليک خانواده شان با اهل هيئت موتلفه، يا اين که به قول خودش اگر برود ايران و برگردد به سلامت چه ها درباره اش خواهند گفت، آنوقت همين ها را به شکرخواه مي گويد؟
به اين ترتيب بايد جلايي پور هم به دليل موقعيتش در کردستان محکوم بشود، سروش هم به دليل شورای انقلاب فرهنگي، شمس الواعظين برای کار در کيهان، منتظری برای قائم مقامي رهبری، اصلأ همه ی ما برای کار و زندگي مان در ايران از نظر بسياری يا مأموريم يا خودفروخته. چه کنيم حسين جان که حکومت در ايران صاحب همه چيز است حتي قبرستان و حتي اگر بميريم هم در زمين دولت دفنمان مي کنند و اگر آدم بهانه جويي پيدا بشود بر سر مرده مان هم دعوا راه مي اندازد که چرا اين جا دفن شده و آن جا نيست. حسين جان تو و خانواده ات که بيشتر از من و خانواده ام که آزار نکشيده ای. من همه را گذاشته ام پای حکومت ها چه قبل و چه بعد از انقلاب و حالا دارم به همين آدم های امثال شکرخواه که لااقل آدم های فرهنگي هستند در اين دوران افتضاح مرحبا مي فرستم که مانده اند لای چرخ های آدم خرد کن مثلأ فرهنگ و دارند يک کارهايي انجام مي دهند. تو به الله کرم رضايت مي دهي که بيايد استاد روزنامه نگاری بشود؟
حسين جان! من و تو که اين جا در خارج نشسته ايم و خير سرمان داريم از زندگي لذت مي بريم حق نداريم از اين بيرون نسخه بپيچيم برای داخل نشين ها. يعني وجدانأ اگر مي شد در ايران بماني و بنويسي همان طوری که دلت مي خواست مي آمدی بيرون؟ خوب مردم که گناه نکرده اند که نمي توانند يا نمي خواهند بيايند بيرون. موافقي يونس شکرخواه کار فرهنگي اش را کنار بگذارد؟ خوب آنوقت حاضری بروی و مجله راه بيندازی يا در دانشگاه تدريس کني و نفست هم درنيايد، هم از داخل بکشي هم از بيرون؟
نظرات