زندگي
تازگي ها به يک باوری رسيده ام که احتمالأ برای خيلي ها دست اول نيست و مدت ها پيش به آن رسيده اند
پايه ی باور نه چندان نوآورانه ی من دو تا سوال بود. اول اين که اين صلح جاوداني و ابدی اصلأ چيست؟ و دوم آيا مي شود به چنين صلحي دست پيدا کرد در اين دنيا؟ حقيقتش من که ديگر از فکر دنيای بدون جنگ و همه در صلح و صفا درآمده ام. يعني واقعأ وجودش را حالا فقط در داستان ها يا اشعار مي پذيرم. اتفاقأ نه نهيليست شده ام نه جنگلي که از هر دو طرف افتاده باشم. اما باورم شده که صلح يک تفسيری دارد که بعضي از ما آدم ها فقط آن پله ی آخرش را قبول داريم و از پله های ديگرش غافليم، يعني صلح برايمان معني اش اين است که همه جا آرام و گاوها شيرافشان و عسل و سکنجبين در جوي ها روان. خوب اين تصورات آنقدر دورند و واقعي نيستند که آن آدمي که مي خواهد در اين دنيا بهشان دست پيدا کند از زور دوری راه که هرگز هم تمام نمي شود اصلأ منفعل مي شود و مي رود يک جايي مي نشيند و ديگر تکان نمي خورد تا عمرش تمام شود. خيلي نمي خواهم سند و مدرک بياورم از اين منفعلانه نشستن ها که گاهي تفسيرش هم اين است که خيلي خوبند و خاصيت دارند، واقعأ دلم نمي خواهد به هر دليلي به کسي بربخورد اگر که اعتقادش در اين مورد با من فرق مي کند
اين صلح جاودانه ای که دائم وعده ی زميني اش را مي دهند هميشه در مقابل جنگ بوده اما هيچ کس هم نمي گويد اين جنگ اصلأ چه جوری است که ماها ملتفت بشويم که در مقابلش مسلح بشويم؟ يعني جنگ همين توپ و تانک و اين هاست برای گرفتن يا باز پس گرفتن يک قطعه خاک و برای انتشار يک اعتقاد؟ يعني اگر آن قطعه خاک به دست آمد منبعد همان داستان گاوهای شيرافشان مي شود؟ پس چرا حالا نيست در مناطقي که جنگي ندارند؟ اصلأ فرض کنيد آن قطعه خاک مورد دعوا را بدهند به يک آدم يا يک گروه آدم، خوب بعدش چه؟ لشکر مي کشند به کره ی مريخ که آن جا را هم فتح کنند؟ اصلأ اين زمين ها به چه کاری مي آيند مادامي که ما با همين مقداری که داريم نمي دانيم چه کنيم؟ فکر مي کنم برخلاف تصور، جنگ مي تواند همين جستجوی ما برای راه های زندگي نکردن باشد. زمينه اش را اول در خودمان فراهم مي کنيم و بعد مي مانيم تا آن بيرون از ذهن مان شاهدش را پيدا کنيم آنوقت جنگ شروع مي شود و گاهي صاعقه وار مي آيد و مي رود
سال ها پيش خواهر سيمين دانشور که طبيب هم بوده وقتي مي رود بالای سر مردم زلزله زده ی بوئين زهرا از فرط ناراحتي خودکشي مي کند. طبيبي که به آخر خط رسيده بوده. تصويرش از صلح و آرامش چنان دست نيافتني بوده که ديگر نمي دانسته کجای خرابي را اصلاح کند و خودش را راحت کرده. اين تصوير حالا ممکن است در ايران هم در حال گسترش باشد از بس که آدم های کم فکر حکومت وعده های دور و دراز جهاني مي دهند و آخرش هم مي گويند صلح ابدی آن ته خط است. اين حرف ها را نه در دنيا کسي باورشان مي کند و نه اگر باورپذير باشند همه ی دنيا هم که زورشان را بگذارند روی هم عملي مي شوند. خرابي هم که زياد است و مي ماند آدم ها که راه مي روند و خرابي ها را مي شمارند و مي بينند زورشان برای اصلاح آن ها نمي رسد و تمام
من اين جا صلح را يک جور ديگری مي بينم دارند معنا مي کنند که اقلأ دستشان به آن برسد در همين عمر انساني شان. آن صلح ابدی را هم کنار گذاشته اند و دارند در همين دنيا به اندازه ای که مي توانند استفاده مي کنند از فرصت ها. به دنبال آن صلح ابدی رفتن نتيجه اش مي شود بريدن از دنيا و تا جايي که من خوانده ام هيچ جا خدا از پيامبرانش نخواسته که مردم را به بريدن از دنيا تشويق کنند. ماها در ايران بايد راه های نزديک تری را برای صلح مي رفتيم که نرفتيم بهتر از اين ها خلاقيت به خرج مي داديم که نداديم و همه اش به اين خاطر بوده که هميشه آرمان صلح را با متراژهای بزرگتر از توانمان طلبيده ايم و برايش تفسير هم تراشيده ايم. حتي اگر خودمان هم تفسير نداشته ايم اما به هر تفسير برای دنيا گريزی مجال داده ايم که بيايد و در ذهنمان رسوب کند. مي دانيد آخرش هميني شده که هيچ کس دلش نمي خواهد تغيير کند. همه خسته و دلزده اند
مي دانيد نبايد به هيچ قيمتي زندگي کردن را از دست بدهيم. اگر کسي دارد اين فرصت را ازمان مي گيرد نبايد تن بدهيم. مي دانم حرف زدنش آسان است اما همين زندگي کردن اسمش صلح است. آن صلح ابدی وجود خارجي ندارد. هيچ کس تضمين نداده که ما آدم ها دو بار زندگي مي کنيم. همين يک بار است. اگر صلح مزه ای دارد بايد همين يک بار آن را بگيريم و مزه اش کنيم. بايد راه بيفتيم و زندگي کنيم. اين غربي ها از نيروی زندگي است که دارند مدام خلق مي کنند و تغيير مي دهند. ما اين نيرو را بايد در خودمان زنده کنيم
نظرات