آخر هفته
آخر هفته را رفتم يک شهر کوچک اما ديدني کنار بريزبن به نام "گلد کست"، کنار اقيانوس و کاملأ توريستي. رفتم خانه ی يکي از دوستانم که از بيست و چهار ساعت شبانه روز اگر بيدار باشد بيست و پنج ساعتش را در حال خنديدن و مزه پراندن است. اين دوست خندان آدم های دور و برش هم مثل خودش خندان شده اند کم کم، انگار مغناطيس همه شان را به هم چسبانده. بين اين دوستانش که پسر و دختر هستند يکي شان يک انگليسي زبان از اهالي لندن هم بود. هر کداممان که حرف مي زديم وسط حرفمان مي پريد و مي گفت اين که گفتي تلفظش غلط بود درستش مي شود فلان چيز و اصلاح مي کرد، افتضاحش هم اين است که ما همگي به لهجه ی استراليايي حرف مي زنيم که بدترين لهجه در ميان انگليسي زبان های دنياست و رقابت تنگانگش از جنبه ی افتضاح بودن با لهجه ی متداول در شمال اسکاتلند است. خلاصه هر چه بيشتر مي گفتيم ايرادهايش هم بيشتر مي شد، ديگر داشت زبانمان بند مي آمد از بس ايراد بهمان گرفت. من ديدم خسته شدم از بس ايراد گرفت از اين لهجه ی استراليايي مان، منبعد هر چه مي خواستم حرف بزنم مثل کر و لال ها با دست و سر و انگشتانم حالي شان مي کردم. آرام آرام بقيه هم شروع کردند به ادا درآوردن با دست و صورت، حالا جماعت خندان کارشان درآمد که با سر و دستشان شروع به خنداندن همديگر کنند، بدتر از همه هم همان دوست لندني شان بود که ديگر ديد جايي برای ايراد گرفتن نمانده و زده بود روی دست بقيه. شنبه که خواستم بخوابم ساعت رسيده بود به پنج، در واقع يکشنبه صبح خوابيديم. چهار ساعت هم نخوابيدم آن هم روی يک مبل دو نفره با دسته های بلند که نه مي شد سرم را روی دسته هايش بگذارم نه پاهايم را. همين جايي که خوابيدم هم غنيمت بود
يکشنبه آمدم برگردم خانه گفتند نه نمي شود بروی بايد برايمان کيک درست کني، توی پرانتز اين که من تقريبأ در کيک و شيريني پختن از همه جورش حرفه ای هستم. ديدم حالا کيک درست مي کنم بعد مي روم. رفتم موادش را خريدم و کيک خامه ای برايشان درست کردم. آمدند به زور و التماس که بيا و غذا هم بپز برايمان ما بلد نيستيم، هر کاری هم بگويي انجام مي دهيم برايت. غذا هم پختم برايشان، خودشان يک سالاد درست کردند که انگار با پا رفته بودند توی ظرفش
توی يخچال اين دوستم چند تا پلاستيک ها نيمه پر شير ديدم، گفتم مي خواهيد برايتان ماست درست کنم اگر شيرها را نمي خواهيد. کلي طرفدار ماست شدند بساط ماست بندی هم راه انداختم و چها تا ظرف ماست برايشان درست کردم. عصر شد گفتند نمي گذاريم بروی چون دوباره مي خواهيم همگي دور هم باشيم و بخنديم. گفتم مي مانم به شرطي که برای آب خوردن هم تکان نخورم. گقتند قبول. و دوباره شروع شد به بگو و بخند. شب دوباره روی همان کاناپه خوابيدم تا صبح که به عبارتي مثل کنسرو شده بودم و امروز صبح برگشتم خانه. فک و صورتم درد گرفته از زور خنديدن، گردن و پاهايم هم از خوابيدن روی کاناپه ی تنگ، ولي مي ارزيد اين دو روز از نظر روحي برای آماده شدن برای کارهای يک هفته ی بعد

نظرات

پست‌های پرطرفدار