هفت روز هفته

روز اول. آدم اول با خودش فکر مي‌کند احمدی‌نژاد زده است به سرش که از اين حرف‌های عجيب و غريب مي‌زند مثل اين آخری که در مورد ازدياد جمعيت بوده. اما بعد که کمي کنجکاوتر مي‌شود مي‌بيند از مثلأ زمان دکتر مصدق تا به حال يک عده‌ای مثل خليل ملکي هميشه دوست داشته‌اند يک چيزی شبيه به نام نيروی سوم درست کنند و هميشه هم لای چرخ‌های دو گروه عمده‌ی رقيب در ايران له و لورده شده‌اند. يادتان هست که محسن رضايي هم يک وقتي مي‌گفت مي‌خواهم نيروی سوم درست کنم؟ حالا اين حرف‌های احمدی‌نژاد از همان جنس نيروی سومي‌هاست منتها او دارد قبل از اين که بيانيه‌ی خودش را بدهد آن دو گروه ديگر را مي‌اندازد توی هچل تا اين که وقتي بيانيه‌ی خودش را داد آن دو گروه رقيب را به اندازه‌ای که مي‌تواند خراب کرده باشد. مثلأ همين موضوع جمعيت که مثل کتاب دعای کهنه است که نه مي‌شود نگهش داشت و نه مي‌شود دورش انداخت. اصل ازدياد جمعيت کاملأ مورد پذيرش متدينين است و روحانيت اگر قرار باشد مسلمان واقعي باشند نمي‌توانند از ازدياد نفوس مسلمانان دفاع نکنند. اما از طرف ديگر فشار افزايش جمعيت را حکومت ديني ايران که هيچ هيچ حکومت ديگری هم نمي‌تواند تحمل کند، برای همين هم نه مي‌شود حرف احمدی‌نژاد را ناديده گرفت و نه مي‌شود انجامش داد. حتي اگر در انتخابات بعدی هم او و دوستانش برايشان رأی درست نکنند ولي اثر همين حرف‌هايش دامنگير حکومت مي‌شود، نه از جنبه‌ی جمعيتي، بلکه از جنبه‌ی تضاد عقيدتي. باور کنيد اگر يک مصلح ديني پراگماتيک و نه تئوريسين بشود سراغ گرفت همين احمدی‌نژاد است که دارد تضادهای حکومت را بعد از نزديک به سه دهه مي‌آورد پيش چشم مردم و لابد حکومت بايد جواب اين‌ها را بدهد. احمدی‌نژاد اگر کارش گير کند و نياز به رأی داشته باشد به ورود زنان به خبرگان هم نظر مثبت مي‌دهد. لااقل تا به حال که به نظر مي رسد حرف‌هايش مثل استاديوم رفتن و کار کمتر با حقوق کامل برای خانم‌ها خيلي گرفتاری درست کرده برای حکومت.

روز دوم. اين داستان شلوار پوشيدن‌های پسرهای نوجوان در استراليا دارد اشکال بديعي به خودش مي‌گيرد. اول اين که اصلأ بعضي شلوارها را برای اين که زير آن هر چه پوشيده‌اند معلوم بشود درستشان مي‌کنند، اين را يک فروشنده‌ای به من گفت. در واقع رفته بودم شلوار بخرم فروشنده گفت مي‌خواهي زيرش پيدا باشد؟ گفتم لابد فصل بعدی مي‌افتيد به فروش برگ انجير. با جناب فروشنده مزاح فرموديم. بنابراين در استراليا بايد شلوارها را به دو دسته شورت پيدا و شورت پنهان تقسيم بندی کرد. مدل شورت پيدا آداب خودش را هم دارد که شامل شورت‌های با پيام‌های اجتماعي يا سياسي‌ست، چون آن که اين شلوار را مي‌پوشد مي‌داند که توجه مردم به شورت او جلب مي‌شود بنابراين روی شورت را پر کرده‌اند از تبليغ. آداب دست توی جيب کردن و کمربند بستن و اين‌هايش هم خيلي دارد پيشرفت مي‌کند چون هر آدمي که طرف حساب شورت پيدايي‌ها باشد مي‌داند که بايد کلي‌منتظر بماند تا اين‌ها دست‌شان برسد به جيب شلوارشان تا يک چيزی از توی آن دربياورند و هيچکس در مواجهه با شورت پيداها عجله‌ای در کارهايش ندارد، نه در راه رفتن‌شان اگر همراهشان باشد و نه در پول دادنشان اگر چيزی بخواهند بخرند. البته کمي حرص مي‌دهند که خوب اين هم مشکل ديگران است که بايد تمرين سعه صدر داشته باشند. آخرين مد امسال تابستان اين است که شلوار در حال افتادن قطعي از پا باشد.

روز سوم. بلاخره آرژانتين هم اعلام جرم کرد برای انفجار مرکز يهوديان آن کشور. اواخر هفته يکي از روزنامه‌های اين جا عکس رفسنجاني و آن کسي که مأمور سازماندهي انفجار بوده را چاپ کرد و تيتر موضوع را نوشت: رهبريت پنهان کشتار. از زمان کارلوس منم اين کش و قوس‌ها بوده که پرونده‌ی اين داستان به جريان بيفتد و حالا افتاده و با اين پيشزمينه که رئيس جمهور جديد آرژانتين هم دليل به حريان نيفتادن پرونده را به گردن مقامات دولتي سابق انداخته است. تا جايي که از آرژانتيني‌های اين جا شنيده‌ام تقريبأ کارلوس منم را آدم خيلي درست و حسابي نمي‌دانند اما جالب اين جاست که حالا در امريکای لاتين هم شبيه به خاورميانه دو گروه طرفدار و مخالف جمهوری اسلامي درست شده. ونزوئلا سردسته‌ی طرفداران و آرژانتين سردسته‌ی مخالفان. برای من جالب است که چرا دارند به آدمي مثل رفسنجاني که تقريبأ متمايل‌تر از مابقي حکومتي‌ها به غرب است فشار مي‌آورند؟ حدسم اين است که از او انتظار دارند در مناقشه‌ی ميان جمهوری اسلامي‌ و غرب نقش فعال‌تری بازی کند و بعد برای خودش هم که شده آن‌ها را قانع کند که پرونده‌ی انفجار آرژانتين را مسکوت بگذارند. احتمالأ خيلي‌ها در خود ايران هم مي‌خواهند رفسنجاني اتفاقأ هيچ فعاليتي نداشته باشد. بنابراين سکوت او يعني رضايت داخلي‌ها و نارضايتي خارجي‌ها. هر دوی اين‌ها راه را برای آينده‌ی سياسي او مي‌بندند، مثلأ فرض کنيد اگر يک روزی بخواهد رهبر بشود. خوب راهش اين است که رفسنجاني شروع کند به همان بازی مهار دوگانه، يعني مثلأ اول با دو تا سند قديمي مچ بگيری بکوبد توی سر داخلي‌ها و بعد سکان کار را بگيرد در دست خودش و از در دوستي با خارجي‌ها بربيايد. به نظر من هر آدم ديگری هم بود همين کار را انجام مي‌داد.

روز چهارم. اين شيخ تاج‌الدين الهلالي را بايد اسمش را مثل آسپيران غياث آبادی بگذارند مجسمه‌ی بلاهت. البته همانطوری که آسپيران غياث آبادی با فلان جای تير خورده‌اش از خجالت قمر دختر عزيز‌السلطنه درآمد و امنيت دوستعلي خان را در خانه‌ی خودش به هم زد اين شيخ الهلالي هم از يک طرف مي‌رود برای نجات جان گروگان استراليايي در عراق و از طرف ديگر با فلان جای تير خورده اش يک سخنراني مي‌کند که استراليايي‌ها در کشور خودشان هم امنيت پيدا نمي‌کنند. اين جناب منبرباشي که فعلأ سه ماه ممنوع‌المنبر شده همان شبي که صبحش متن سخنراني‌اش منتشر شد افتاد به حال مريضي، البته خنده‌دارش اين بود که با کلاه و عمامه‌اش دراز کشيده بود در بستر بيماری که نکند تصويرش در رسانه‌ها خوب از آب درنيايد. اولين کساني که سخنراني او را محکوم کردند جامعه‌ی مسلمانان لبناني تبار استراليا بودند که هنوز يادشان نرفته که با شروع حمله‌ی اسرائيل به لبنان دولت استراليا همه‌شان را با هواپيما منتقل کرد به مناطق امن. بنا بوده که شيخ برای مراسم عيد فطر و جشني که مسلمان‌های عرب تبار در کوئينزلند گرفته بودند بيايد به بريزبن اما مريضي شيخ و در واقع نارضايتي ميزبانان باعث شد که آمدن او سر نگيرد و ايشان مجبور نشوند مجددأ از منطقه‌ی تير خورده‌شان برای ايراد سخنراني استفاده کنند. اما اين حرفش که اگر گوشت را بدون سرپوش بگذاريد آنوقت تقصير گربه نيست که مي‌آيد و گوشت را مي‌خورد بدجوری با نگاه آدم‌های مذهبي جور درمي‌آيد مثل اين شعار که بي حجابي زن از بي غيرتي شوهر اوست. درست است که ايراني‌ها مي‌گويند در ديزی باز است اما حيای گربه کجاست اما آدم فکر مي‌کند همين شيخ الهلالي بوده که آمده ايران و رنگ گرفته دستش و روی در و ديوارهای شهرهای ايران را با اين شعار پر کرده. حالا دارند شيخ را قانع مي‌کنند که از امام جماعتي مسجد لاکمبي سيدني استعفاء بدهد و او زير بار نمي‌رود. چرا؟ خوب ايشان اگر امام جماعت نباشند آنوقت چه شغلي قرار است داشته باشند؟ آن وقتي که رفته بود عراق برای وساطت در آزاد شدن داگلاس وود استراليايي الاصل به خبرنگاران گفته بود که من تلفن زدم به گروگانگيرها و از آن‌ها خواستم گروگان‌شان را آزاد کنند. يکي از خبرنگارها گفته بوده شما از کجا تلفن اين‌ها را داشتيد؟ شيخ گفته بوده اين جزو اسرار است. درست مثل آسپيران غياث‌ آبادی که فلان جای تير خورده‌اش از تير نخورده‌ی صد تا آدم سالم بهتر کار مي‌کرده و نحوه‌ی کارش جزو اسرار بوده.

روز پنجم. چهار ماه ديگر کنفرانس جهاني روزنامه‌نگاران علمي در استراليا برگزار مي‌شود. همه مشغول رتق و فتق اموری هستند که به هر کسي محول شده، و اينجانب هم يک گوشه‌ای از کار را بعهده گرفته‌ام، البته گوشه زياد دارد. تا جايي که مي‌دانم در ايران بعضي‌ها در کار روزنامه‌نگاری علمي هستند، در واقع آن‌هايي را که مي‌شناختم همين اطرافيان خودم بودند ولي لابد باز هم بايد باشند که نمي‌شناسيم‌شان. موضوعات کنفرانس درباره‌ی فراگيرکردن علم در بين مردم است و نوآوری‌هايي که انجام شده. تا جايي که ديده‌ام هندی‌ها خيلي پرکار بوده‌اند و دو سه تای‌‌شان را که از نزديک مي‌شناسم کارهای قابل توجهي در توسعه‌ی علم انجام داده‌اند. ولي تازگي‌ها يک خانم مصری هم دارد مرتب مقاله منتشر مي‌کند و کارهايش هم جالب بوده. يک سهميه‌ای دارند در نظر مي‌گيرند که از کشورهای در حال توسعه چند نفر را دعوت کنند به کنفرانس ولي شرط‌شان اين است که آن‌هايي که دعوت مي‌شوند کار درخوری انجام داده باشند. داستان هم اصلأ سياسي نيست. اميدوارم بشود از ايران هم دعوتي داشته باشند.

روز ششم. فصل اجرای اپرا در بريزبن به پايان رسيد. آخرين اجرا مربوط بود به اپرای "لوچيا" که دعوت رسمي شده بوديم برای ديدنش، خيلي هم جای علاقمندان خالي. داستان لوچيا که اثر گيتانو دونيزتي‌ست موضوع دو دلداده‌ای‌ست که هر کدام در يک طرف يک دعوای سرزميني قرار دارند و پنهاني به همديگر عشق مي‌ورزند ولي در آخر لوچيا مجبور مي شود به عقد يک همپيمان برادرش که پادشاه بوده دربيايد ولي طاقت نمي‌آورد و در رختخواب او را مي‌کشد و برای اين کارش توسط برادر به مرگ محکوم مي‌شود. نکته‌ی خيلي ظريف در اين داستان اين است که نبردی برای نجات لوچيانو در نمي‌گيرد بلکه بعد از مرگ لوچيانو دلداده‌ی او ادگاردو هم خودکشي مي‌کند که در آسمان‌ها به همديگر برسند. کارگردان اپرا در زمان تمرين اوليه فوت کرده بود و تمرين نمايش با يک کارگردان ديگر ادامه پيدا کرد. رهبر ارکستر ريچارد بونيان بود که يکي از معروفترين‌های رهبران ارکستر حال حاضر جهان است با کلي جايزه از اين طرف و آن طرف دنيا و همسرش هم جوآن ساترلند است که معروفترين خواننده‌ی سوپرانو در استرالياست، زوج جالبي هستند. آخرين شب اجرای برنامه‌های صحنه‌ای معمولأ يکي از بهترين شب‌های اجراست چون همه بعد از مدت‌ها تمرين و اجرای مداوم دارند کارشان را ارائه مي‌دهند اما با وجود همه‌ی اين‌ها و اين که اشعار را به انگليسي روی صفحه‌ی بالای صحنه مي‌نوشتند ولي آدم بايد ايتاليايي بلد باشد که حسابي لذت ببرد. سبک اجرای الويرا فاطيخووا که نقش لوچيا را بازی مي‌کرد در يک قسمت‌هايي مثل چيچيلا بارتولي مي‌شد که نشان مي‌داد چقدر صدای منعطفي دارد. خلاصه اپرا تمام شد.

و روز آخر. شير تو شيری شده است همه جا. يک نشريه‌ای امروز ديدم که نوشته بود ديک چني دارد به بوش فشار مي‌آورد که با سلاح اتمي به ايران حمله کنند. خيلي هم نقشه‌شان را با آب و تاب توضيح داده بود. آدم را ياد اين نقشه‌های گنج‌ مي‌انداخت که توی بعضي قهوه‌خانه‌ها مي‌فروشند و آن که مي‌خردشان اگر با بيل مکانيکي و مته حفاری هم بيفتد به کندن زمين صد سال آزگار هم چيزی گيرش نمي‌آيد. از آن طرف ديشب تلويزيون داشت يک قسمتي از خطبه‌های نماز جمعه‌ی تهران را که آقای احمد خاتمي امام جماعتش بود نشان مي‌داد که داشت در خطبه‌اش مي‌گفت ما مي‌دانيم نقشه‌ی امريکا چيست. فکر کردم شايد يک آدمي برمي‌دارد همين تصنيف‌های را ترجمه مي‌کند و به اسم نقشه‌ی جنگي مي‌دهد دست خطباء جمعه. آدم ناغافل ياد جنگ ممسني مي‌افتد.

نظرات

پست‌های پرطرفدار