دنيا جای عجيبي‌ست


اين اطراف ساختمان دانشکده‌ی ما مدت‌ها بود داشتند کار ساختماني انجام مي‌دادند و حالا يک ساختمان جديد به مجموعه‌ی دانشکده اضافه شده. ديروز از يک ساختمان ديگری و از بالا داشتم اين ساختمان جديد را نگاه مي‌کردم که کارگران داشتند آخرين خرده ريزه‌های کارشان را جمع مي‌کردند و همين صحنه ذهنم را برد به سال 1361

ديپلمم را گرفته بودم و مدت‌ها بود که کاری هم نداشتم. در واقع کاری در خوزستان دوره‌ی جنگ نبود که بدهند به يک آدم ديپلم گرفته‌ی بي تجربه. چند وقتي، حدود يک ماه، رفتم کمک يکي از دوستانم که برای يک مغازه‌ی آلومينيوم فروشي کارهای حسابداری‌شان را انجام مي‌داد اما به خاطر وضعيت جنگي مغازه تعطيل شد

رفتم برای سربازی رفتن خودم را معرفي‌کردم گفتند خبر مي‌کنيم و باز الاخون و والاخوني که چه وقت خبر مي‌دهند. تا اين که رفتم پيش يکي از بستگان خيلي نزديکم، که همين سال گذشته در يک تصادف جاده‌ای در ايران از دست رفت و افسوسش را گذاشت به دلم، اصلأ پيمانکار بود، گفتم مي‌شود بيايم با شما کار کنم؟ گفت بيا ولي کار دفتری ندارم، واقعأ هم نداشت، ولي گفت اگر دوست داری بيا و هر کار ديگری مي‌خواهي انجام بده. فکر مي‌کنم اوايل خرداد ماه بود. گفتم باشد

از فردا ساعت چهار و نيم صبح يک جايي مي‌ايستادم که يک وانت مي‌آمد و يکي يکي کارگرها را سوار مي‌کرد پشت وانت و مي‌برد سر کار. محل کار در اطراف مجتمع صنايع فولاد اهواز بود که نيم ساعتي راه مي‌شد. داشتند يک تصفيه خانه و ملحقاتش را مي‌ساختند

روز اول گفت برو ببين کجا مي‌خواهي کار کني؟ رفتم ديدم چند تا بنا و کارگر دارند يک ساختمان را مي‌سازند که قرار بود بشود اتاق کنترل تصفيه‌خانه. گفتم همين جا کار مي‌کنم. کارم عبارت بود از اين که محل عبور لوله خرطومي‌های برق را توی آجرها دربياورم. لابد ديده‌ايد که اول ديوار را مي‌سازند و بعد برقکش مي‌آيد و علامت مي‌زند و بايد با قلم و چکش بيفتيد به جان آجر و سيمان که لامذهب پدر درمي‌آورد کندن‌شان، بخصوص که ساختمان را خيلي محکم و پر ملات ساخته باشند

دو ماه آزگار در آن ساختمان جای لوله‌ها را درآوردم. به نظر دست‌هایم از مچ تا انگشتان سه برابر بزرگ شده بودند از بس که قلم و چکش زده بودم به ديوار. روزهای اول که از زور درد نمي‌شد شب‌ها بخوابم. واقعأ هم کسي زوری نفرستاده بودم برای کار، خودم خسته شده بودم از وقت تلف کردن و مدام کتاب خواندن. فکر کردم يک چيزی ياد بگيرم. البته ياد گرفتني‌هايش يکي هم اين بود که دو روز اول فکر کردم لابد دستکش و کلاه ايمني و اين‌ها مي‌دهند اما بعدها معلوم شد اصلأ در محيط کارگری ايران استفاده از اين وسايل ايمني يک جور کسر شأن به حساب مي‌آيد، من هم که عشق مردانگي خفه‌ام کرده بود و همين مانده بود که محض اثبات مردانگي يکي هم با چکش بکوبم توی سر و دست خودم

خلاصه بعد از دو ماه که کارم تمام شد رفتم گفتم يک کار ديگری بدهيد، گفتند بيا آمارتوربندی کن. اسم آرماتوربندی را که شنيده‌ايد؟ ميله‌های آهني‌ را اول به شکل‌های مختلف خم‌شان مي‌کنند و بعد با سيم‌های آهني نازک به هم مي‌بندندشان و دست آخر هم روی آن را با سيمان مي‌پوشانند. اين ديگر بدتر از کار با قلم و چکش بود. زير ظل آفتاب تابستان خوزستان و يک ماه فقط خم کردن آرماتورها. من و يک استادکار به اندازه‌ی يک تپه آرماتور خم کرديم. لابد در سيستم‌های مدرن اين کار را با ماشين انجام مي‌دهند ولي ما دو تا از آرماتورهای شماره‌ی 16 يا 18 را گرفته بوديم و چند جای‌شان چند تکه‌ی کوچکتر از همان آرماتورها را جوش داده بوديم که بشود ابزار خم کردن و يکي يکي شاخه‌های آرماتور را مي‌گذاشتيم روی يک ميز که چند تا جای خم کردن در آن تعبيه کرده بوديم و طبق نقشه آرماتور‌ها را خم مي‌کرديم

لبه‌های آرماتور بريده شده خيلي تيز هستند و به هر جايي که بگيرند از چاقو بدتر مي‌برند. لباس و اين‌ها که هيچ کلي دست و پا و شکم‌مان در همان مدت بريده شد. راهش فقط مراقبت بود ولي به هر حال رخ مي‌داد. يک ماه هم آرماتور خم کردن داشتيم و بعد شروع کرديم به بستن آن‌ها در داخل يک حوضچه‌ی بزرگ که قرار بود بتون ريزی‌اش کنند، اين بستن آرماتورها هم يک ماه طول کشيد. از زور داغي آرماتورها در هوای گرم يک مدتي قرار گذاشتند که بعدازظهرها تا شب و نيمه شب کار را با نورافکن انجام بدهيم اما دو سه روزی نگذشته بود گفتند محل کار نزديک به مجتمع اصلي است و ممکن نوری که شما استفاده مي‌کنيد محوطه را برای هواپيماها روشن کند و بيايند بمباران کنند. بنابراين کار را برگرداندند به همان صبح تا عصر. صورتم از زور سوختگي سياه شده بود. همه هم همينطور بودند، منحصر به من نبود. کلاه حصيری داشتيم ولي واقعأ افاقه نمي‌کرد چون باد داغ هم همانقدر مي‌سوزاند که نور خورشيد

خلاصه که آرماتورها هم بسته شدند و کار تمام شد. باز مانده بودم بيکار. رفتم گفتم جوشکاری بلدم اما اگر با يک استادکار کار کنم بيشتر ياد مي‌گيرم و به هر حال ممکن است به دردتان بخورم. گفتند برو جوشکاری. اين‌ها را از روی لطف انجام مي‌دادند چون هر کاری که تمام مي‌شد کارگرهای آن کار را مرخص مي‌کردند ولي من مي‌ماندم

و رفتم جوشکاری. يک کلاهي دارم که يادگاری نگهش داشته‌ام از کار جوشکاری آن موقع. يک استادکاری داشتم که گاهي کارهای خيلي کوچک را بدون عينک انجام مي‌داد و با وجود اين که چشمش مي‌افتاد به سوزش و اشک ريختن اما دست بردار هم نبود، اما استادی بود واقعأ. باور کنيد مثل طلاسازها جوشکاری مي‌کرد و بعد که جوش‌هايش را مي‌ديديد از الگويي که بعد از جوش دادن درست شده بود تعجب مي‌کرديد. خيلي هم با لطف کار ياد مي‌داد. گمانم اگر يک جايي مسابقه‌ی جوشکاری بگذارند حتمأ مدال مي‌گيرم، از بس که برای کار خوب انجام دادن وسواس داشت همين وسواس را به ديگران هم منتقل مي‌کرد، من هم وسواسي شده بود سر کارهای جوشکاری. سه ماه هم جوشکاری کردم

و ديگر کار تمام شد. البته قاطي همين کارها يک کمي هم بولدوزر و گريدر هم راندم ولي چون کارشان يک نفره و خيلي تجربي بود خيلي چيزی ازشان ياد نگرفتم جز راندن

يک مدتي بعد از اين کار به خواهش يکي ديگر از بستگانم رفتم برايش مغازه‌داری کردم. داشتم مي‌مردم از ايستادن توی مغازه‌ی لباس ورزشي فروشي. خيلي هنر مي‌خواهد آدم طاقت بياورد توی مغازه. سه ماه هم مغازه‌داری کردم ولي آن کار کارگری نيمه بياباني اصلأ با هيچ کاری قابل مقايسه نبود. کاری بود

حالا ديروز که داشتم از بالا به ساختمان در حال تمام شدن نگاه مي‌کردم پيش خودم فکر مي‌کردم دنيا جای عجيبي‌ست

نظرات

پست‌های پرطرفدار