داستان شبي که به صبح چسبيد
ديروز و ديشب از آن روزها و شبها بودند که آدم نميداند از کجا بايد سر و تهشان را به هم برساند.
اين چند روز گذشته حسابي کارهای خودم در آزمايشگاه و کارهای دانشجوها که حالا آخر سال تحصيليشان هست و کلي خرد و ريز ديگر روی هم تلنبار شده که بايد به وقت خودش هم تمام بشوند. موضوع شخصي من هم نيست چون همه همين وضعيت را دارند، هر آدمي يک مدلي.
آمدم کارهای خودم را راست و ريست کردم که يک فاصلهی دو ساعته خالي بگذارم برای آخرين جلسهی کلاس. کلاس که تمام شد گفتند يک سخنراني هم هست که دربارهی رسانه که خوب است بيايي، مؤدبانهاش را گفتند چون معلوم بود بايد ميرفتم. دليلش هم اين است که ترجيح ميدهند در يک مواردی همه با همديگر يک موضوع را از يک منبع يکسان بشنوند که بعدأ هر کسي ساز خودش را نزند. آن هم يک ساعت بعد از کلاس برگزار ميشد. گفتم ميآيم.
برگشتم آزمايشگاه و يک مقداری کار کردم و بدو بدو رفتم سخنراني. سخنران از يک دانشگاه ديگری در يک شهر نزديک به بريزبن آمده بود. موضوع حرفش هم جوانان و رسانه بود. خيلي هم سؤال برانگيز بود و همه سؤال پرسيديم.
اين چند روز گذشته حسابي کارهای خودم در آزمايشگاه و کارهای دانشجوها که حالا آخر سال تحصيليشان هست و کلي خرد و ريز ديگر روی هم تلنبار شده که بايد به وقت خودش هم تمام بشوند. موضوع شخصي من هم نيست چون همه همين وضعيت را دارند، هر آدمي يک مدلي.
آمدم کارهای خودم را راست و ريست کردم که يک فاصلهی دو ساعته خالي بگذارم برای آخرين جلسهی کلاس. کلاس که تمام شد گفتند يک سخنراني هم هست که دربارهی رسانه که خوب است بيايي، مؤدبانهاش را گفتند چون معلوم بود بايد ميرفتم. دليلش هم اين است که ترجيح ميدهند در يک مواردی همه با همديگر يک موضوع را از يک منبع يکسان بشنوند که بعدأ هر کسي ساز خودش را نزند. آن هم يک ساعت بعد از کلاس برگزار ميشد. گفتم ميآيم.
برگشتم آزمايشگاه و يک مقداری کار کردم و بدو بدو رفتم سخنراني. سخنران از يک دانشگاه ديگری در يک شهر نزديک به بريزبن آمده بود. موضوع حرفش هم جوانان و رسانه بود. خيلي هم سؤال برانگيز بود و همه سؤال پرسيديم.
باز بدو بدو برگشتم سر کار خودم. يک دانشجوی چشم بادامي، فکر کردم ژاپني باشد، آمد که اگر ميشود بيا و اين آخر متني را که نوشتهام بخوان و نظرت را بده. گفتم اصلأ فرصت ندارم اگر ميشود از يکي ديگر خواهش کن، گفت بقيه هم همين را گفتند تا رسيدهام به تو. ديدم خيلي لهجهی تر و تميز امريکايي دارد. گفتم اهل کجايي؟ گفت پدرم کرهایست و مادرم امريکايي. گفتم تو هم گشتي بين پيغمبرها جرجيس را پيدا کردی، آدم حسابي خوب ببر بده مادرت بخواند. به زور و کلنجار رفت.
تا هشت شب داشتم کار ميکردم. در و پيکر را قفل کردم که بروم ديدم دو از همکارانم دارند ميگويند خوب شد تو هستي چون ما دست تنها بوديم. معلوم شد امروز قرار بوده يک گروهي بيايند برای بازديد از آزمايشگاهها و آزمايشگاه ما را که ببينند از زور آت و آشغالي که تويش هست اصلأ تمام ساختمان را پلمب ميکنند.
سه نفری مثل تراکتور يک خروار چيزهای به درد نخوری که موزه هم قبولشان نميکرد را ريختيم بيرون. نصف آزمايشگاه خالي شد. باز آمديم برويم ديديم اين سردخانهی کناریمان که محل نگهداری نمونههای همهی اهل ساختمان است از کار افتاده و بوقش به صدا درآمده و از حراست دانشگاه آمدهاند که چون ما نميدانيم چيست شما يک فکری بکنيد. شده بود ساعت د ده شب. نيم ساعتي هم با سرعت آن جا را خالي کرديم و الفرار.
آمديم ايستگاه اتوبوس شانسي يک اتوبوس آمد. تا راه افتاد شده بود ساعت يازده. ديدم خوب است يک جايي وسطهای راه پياده بشوم که اتوبوس بعدی را بگيرم. بدترين جای ممکن پياده شدم. بشين بشين، از قرار از مرکز اتوبوس توی دوربين ديده بودنم. ديدم با بلندگو دارند ميگويند اين ايستگاه آخرين اتوبوسش رفته. اين طرف و آن طرف تاکسي هم پيدا نميشد چون مسيرش تاکسيخور نبود.
زنگ زدم به تاکسي تلفني گفتند ميتواني نيم ساعت صبر کني؟ گفت الان که يک ربع به دوازده است نيم ساعت ديگر هم که ميشود دوازده و ربع خوب است پياده بروم بلکه خودم زودتر برسم به يک تاکسي.
يک بيست دقيقهای هم پياده رفتم تا بلاخره يک تاکسي پيدا شد. مسافر داشت اما با دست اشاره کرد که ميآيم . ده دقيقه بعد آمد. شد همان نيم ساعتي که گفته بودند. ساعت شده بود دوازده و ربع.
يک کمي که حرکت کرديم راننده زد زير گريه. گفتم امشب بدبختي گرفته ما را، از در و ديوار دارد ميبارد. گفتم آقا چيزی شده؟ گفت با زنم دعوايم شد و دخترم که چهار سالهست افتاد به گريه کردن من هم آمد بيرون از خانه که راحت بشوم، حالا ميشود يک کمي برای شما حرف بزنم؟ گفتم همينطور که توی راه ميرويم گوشم با شماست.
رسيديم به خانه و اين تازه نيمههای داستانش بود. نزديک خانه ماشين را نگه داشت و من بدبخت را نشاند به گوش دادن. معلوم شد با زنش دوست بوده و بچهدار شدهاند اما ازدواجشان را ثبت نکردهاند و حالا هر روز سر بچه دعوا دارند که کدامشان بايد خرج بيشتری بدهد. کلي هم دربارهی پدر خودش حرف زد که مهندس بوده و اينها را از پاپوآ آورده به استراليا. خلاصه شد ساعت يک و بيست دقيقه صبح. ده دلار هم تخفيف داد.
با اجازهتان ساعت دو صبح خوابيدم.
نظرات