پولش را بده خودمان مي‌بريمش

چند سال پيش يک استاد ايراني دانشگاه ... از امريکا آمد برای يک مسافرت به ايران. در واقع بعد از سال‌ها که خارج ايران از زندگي‌ مي‌کرد آمده بود به عنوان ميهمان يک کنفرانس علمي. چون خانواده‌اش در شهرستان بودند به خواست خودش برايش هتل گرفته بودند نزديکي‌های ميدان وليعصر که به قول خودش مردم را ببيند. من از قبل او را مي‌شناختم برای همين هم آن مدت کنفرانس را خيلي با او بودم.

يک هفته‌ای همه‌اش به کنفرانس گذشت. من هم آن موقع خيلي دور و برم شلوغ نبود و پا به پايش اين طرف و آن طرف مي‌رفتم که هم تنها نباشد و هم به هر حال خودم علاقمند بودم به اين همراهي کردن.

يک روز گفت حوصله‌اش را داری پياده راه برويم مردم را ‌بينيم چون خيلي سال است من ايران نبودم حالا هم که همه‌اش به کنفرانس گذشته. گفتم بد فکری هم نيست.

خلاصه راه افتاديم پياده. کلي هم راه رفتيم و با هم حرف مي‌زديم. داشتيم از يک خياباني رد مي‌شديم که اسمش را نمي‌نويسم که نکند تعبير بد بشود از اهل محل، داشتيم رد مي‌شديم که يک مرتبه يک بچه‌ی پنج شش ساله‌ای که داشت با دوستانش بازی مي‌کرد و مي‌دويد ناغافل آمد و خورد به پای اين آقايي که با من بود و افتاد روی زمين.

ما هم اصلأ حواسم‌مان نبود که مواظب باشيم همينطور غرق حرف زدن بوديم. خلاصه بچه افتاد روی زمين و کمي خاکي شد اما هيچ صدمه‌ای نخورد. بعد هم خودش بلند شد و دوباره شروع کرد به دويدن و بازی.

يک آقا و خانمي داشتند آن طرف‌تر با هم حرف مي‌زدند و متوجه شدند که چه اتفاقي افتاد. آقا نه گذاشت و نه برداشت يک دری وری خيلي نامربوطي به اين ميهمان مربوطه گفت. اين ميهمان ما هم گفت من متوجه نشدم اما درست مي‌گوييد و بايد بيشتر مراقب باشم و عذرخواهي مي‌کنم.

آمديم راهمان را بگيريم و برويم همان آقا آمد جلوتر و باز دو تا حرف نامربوط ديگر زد به اين بيچاره. من گفتم آقاجان ايشان که عذرخواهي کردند و ما هم متوجه نبوديم، الان هم هم بچه خودش بلند شده و رفته، شما هم که دو تا حرف زديد اجازه بدهيد مشکلي پيش نيايد، آن خانم هم که حتمأ ديدند. خود اين ميهمان هم خيلي با خوشرويي گفت اگر نگرانيد اجازه بدهيد برويم يک درمانگاهي که بچه را معاينه کنند هزينه‌اش را هم من مي‌دهم.

هنوز حرف اين بدبخت تمام نشده بود که همان آقا يک سيلي آبدار خواباند توی گوش اين ميهمان بيچاره. اصلأ شوکه شده بوديم از بس که غير مترقبه بود. اين ميهمان بيچاره که خودش هاج و واج مانده بود، آدم دعوايي هم نبود که او هم شروع کند، من هم دلم نمي‌خواست وضعيت خراب‌تر بشود. بچه هم که رفته بود قاطي ديگران و بازی مي‌کرد.

به همان که زده بود گفتم ببين آقا ديگر شورش را درآوردی، هم حرف زشت زدی هم سيلي. اصلأ شما پدر بچه هستيد؟ گفت اين بچه‌ی دوستم هست و به تو هم مربوط نيست. گفتم خانه‌شان کجاست من با پدرش حرف بزنم ببينم به شما اجازه داده که بزني توی گوش مردم، اين آقا که مي‌گويد بيا ببريم بچه را درمانگاه اگر نگرانيد آنوقت تو مي‌زني توی گوشش؟ اتفاقأ همان خانمي که آن جا ايستاده بود دو سه بار به همان آقا گفت فلاني چيزی نشده شما خودت را ناراحت نکن اما اين دست برنمي‌داشت.

به من گفت آدرس خانه‌شان به تو مربوط نيست زيادی حرف بزني تو را هم مي‌زنم. من ديدم اين ديگر خيلي زيادی‌اش شده. گفتم بزن تا جفت دستت‌هايت را بشکنم. خيلي برای اين ميهمان بدبخت دلم سوخته بود که برای هيچ و پوچ هم دری وری شنيده و هم سيلي خورده.

آن خانم بدو بدو آمد وسط و دست همان آقا را گرفت و مي‌کشيد که فلاني تو را به کي قسم مشکلي پيش نيامده برای بچه. ميهمان بدبخت هم با حال زاری که داشت خودش هم آمده بود مثلأ ميانداری مي‌کرد و او هم مرا مي‌کشيد و باز افتاده بود به اين که بيائيد ببريم بچه را درمانگاه که خيالتان راحت بشود. حالا خوب است توی اين هير و وير آن آقا چه بگويد؟ که گفت!

گفت پولش را بده خودمان مي‌بريمش درمانگاه. من ديگر داشتم منفجر مي‌شدم و افتادم به دری وری گفتن. آن بيچاره‌‌ی کتک خورده هم قربان صدقه‌ی من مي‌رفت که بگذار پول بدهيم و برويم. يک وضعي شده بود. فهميده بودم طرف چه کاره‌ست و اين دعوا اصلأ برای چه بوده و زورم گرفته بود.

خلاصه‌اش که خود ميهمان بيچاره با خواهش و تمنا که بگذار تمامش کنيم دست کرد توی کيف پولش و آن طوری که بعدأ برايم گفت حدود ده هزار تومان درآورد و داد به هماني که سيلي زده بود و همان طور که دری وری داشت رد و بدل مي‌شد بين من و آن آقا از محل رفتيم.

تا روزی که آن ميهمان از ايران رفت و هنوز که هنوز است و گاهي از استراليا با او تماس مي‌گيرم از خجالت سرخ مي‌شوم که بعد از اين همه سال که آمده بود ايران و مي‌خواست مردم را ببيند چه بلايي به سرش آمد.

نظرات

پست‌های پرطرفدار