از اون هفته تا اين هفته چه خبر؟

روز اول. حدس مي‌زنم که خود آدم‌های پشت پرده‌ی دولت احمدی‌نژاد زمينه‌ی استيضاح وزرای کشاورزی و آموزش و پرورش را فراهم کرده‌اند. در واقع دارند با مجلسي‌ها معامله مي‌کنند. چرا؟ خوب اولش اين است که اين دو تا آدمي که به وزارت رسيدند از همان ابتدای کارشان بنا بر شارلاتان بازی خيلي رک و پوست کنده گذاشته بودند. وزير کشاورزی که آمده بود شماره‌ی موبايلش را داده بود که کشاورزان صاف در مورد مشکلات کشت و زرع و جوانبش به او زنگ بزنند. وزير آموزش و پرورش هم که قرارش اين بوده که مشکل صد ساله‌ی آموزش مملکت را در شش ماه اول کارش خيلي ريشه‌ای حل کند. حالا احمدی‌نژاد دارد مي‌فهمد که همين آدم‌ها قبل از رياست جمهوری دوره‌اش کرده بودند که پست بگيرند و لابد کلي هم به ريشش خنديده‌اند. اين مدل آدم‌ها را همه‌مان در ايران ديده‌ايم و وزراء هم مثل باقي آدم‌ها هستند، از مريخ که نياوردندشان. حالا که چشم احمدی‌نژاد به واقعيت‌ها باز شده در دو حرکت دارد کابينه‌اش را شخم مي‌زند و آدم اهل حساب و کتاب مي‌گذارد. در حرکت اول همان کانديدای وزارت نفت را که رک و راست گفته بوده من آدم پولداری هستم آورده توی کابينه و به او پست داده و در حرکت دوم خودش اين دو تا شارلاتان را داده به مجلس که همه از هم راضي باشند، هم مجلسي‌ها يک صوابي ببرند از استيضاح و هم احمدی‌نژاد نشان بدهد دارد حواسش را جمع مي‌کند، احتمالأ طولي نمي‌کشد که مرد علمي جهان آقای مظاهری هم دراز بشود. به هر حال احمدی‌نژاد اگر حواسش را جمع کرده باشد باقي آدم‌های حکومت هم حواس‌شان را جمع مي‌کنند و در نتيجه دو راه مي‌ماند، يا احمدی‌نژاد کودتا کند و زمام امور را دستش بگيرد و يا برود يک قل دو قل بازی کند. آن طرف يک قل دو قل يا در فرانسه و آقای بني‌صدر است، يا در آسمان‌ها و آقای رجايي‌ست

روز دوم. کره شمالي هم به باشگاه اتمي‌ها ملحق شد. اين کيش شخصيت آدم‌ها چه کارها که نمي‌کند. کيم بونگ ايل که در نظام پادشاهي کره شمالي، واقعأ پادشاهي، جايگزين پدرش کيم ايل سونگ شده مسئول دنيا و آخرت مردم کشورش است و خودش را مثل مرتاض‌هايي نشان مي‌دهد که همه‌ی بدبختي ملت را به دوش مي‌کشد که مابقي آدم‌ها يکراست راهي بهشت کمونيسم بشوند منتها وقتي به عکس‌هايش نگاه مي‌کنيد مي‌بينيد شکمش متورم است، لابد از زور فشار گرسنگي!، و نمونه‌ی عينک دودی‌اش را فقط هنرپيشه‌های هاليوودی به چشم مي‌زنند. يک وقتي در سال 1988 گفته بودند کره‌ی شمالي توانسته رکورد برداشت نسبي محصول به ازای زمين زير کشت مزارع را در دنيا بزند، رکوردشان پانزده ميليون تن در مجموع بوده اما بعدأ يک کارشناس کشاورزی کره شمالي به نام لي مين بوک که توانسته بود از کره شمالي خارج بشود گفته بود اصل آن مقدار اعلام شده هفت ميليون تن بوده و ضمنأ در همان سال 1988 اولين مرگ و ميرها در اثر گرسنگي شروع شده بوده. دروغ گفتن که حناق نمي‌آورد که! تا به حال هفت هزار نفر توانسته‌اند از کره شمالي به کره جنوبي فرار کنند اما از قرار پنجاه هزار نفر هم در حين فرار دستگير و بعد سربه نيست شده‌اند. يکي از فراری‌ها يک خانمي بوده به نام يو اوک که چهار سال طول کشيده تا توانسته از مرز دو کره عبور کند و برسد به کره جنوبي. فکر مي‌کنيد کره شمالي چند نفر جمعيت دارد؟ فقط بيست و سه ميليون نفر. احتمالأ خيلي‌ها فکر مي‌کنند که اگر بيست و سه ميليون آدم توانسته‌اند تحت رهبری‌های داهيانه‌ی يک پادشاه ايدئولوژيک به بمب اتمي دست پيدا کنند خوب شصت-هفتاد ميليون نفر چه چيزی‌شان کمتر است که نتوانند به بمب اتم دست پيدا کنند؟ چه حالي مي‌دهد به جای نفت که قرار بود بيايد سر سفره‌ی مردم پلوتونيوم و کيک زرد بيايد. امل بازی درنياوريد تو را به خدا، آدم عاقل کيک زرد را ول مي‌کند مي‌چسبد به نفت سياه. سال‌هاست داستان ملت‌ دارد گرد قرمزته، آبيته مي‌‌چرخد حالا يک کمي هم زرد قاطي‌اش، زرد از مدل نژاد کيم يونگ ايل

روز سوم. مالاريا هم باز سر و کله‌اش در ايران پيدا شد. هم تبريک دارد و هم تسليت، مخلوط. تبريکش نصيب شرکت‌های توليد سَمّ مي‌شود که از حالا به بعد هر چه در انبارهای‌‌شان مانده و تحت قوانين سخت ايزو نمي‌توانند جايي بفروشندشان حالا مي‌فروشند به ايران، طبيعي‌ست که به لحاظ آماری مي‌بايست ميزان مبتلايان به مالاريا در ايران کاهش پيدا کند و د.د.ت. مثل هميشه حلال مشکلات است. دليلش داخلي‌ نيست البته. اگر مالاريا در ايران رشد کند آنوقت وام‌‌هايي که سازمان‌های بين‌المللي مي‌دهند و بايد صرف ساخت و ساز صنعتي بشوند متوقف مي‌شوند و طرح‌های بهداشتي در اولويت قرار مي‌گيرند. طرح‌های بهداشتي هم اشتغال‌زا نيستند عمدتأ. يادتان هست که در دوره‌ی دکتر مرندی چپ و راست مي‌زدند که جمعيت را کم کنند و از آن طرف حتي تا افغانستان هم برای واکسيناسيون فلج اطفال بودجه گذاشته بودند؟ تا آن اتفاقات نمي‌افتاد بانک جهاني حاضر نبود به ايران وام بدهد. حالا هم که مالاريا آمده باز هم همان داستان است و طبيعتأ مراسم جشن و پايکوبي در بين صنف محترم فروشندگان سَمّ برقرار است، اين از تبريک. اما از تسليت. اين تسليت مربوط به جامعه‌ی بيوتکنولوژيست‌های ايران است. در دوره‌ی رفسنجاني رفتند و يک مرکز تحقيقات بيوتکنولوژی در جزيره‌ی قشم راه انداختند که رئيسش خانم دکتر نسرين معظمي‌ بود. قرارشان اين بود که از طريق مبارزه‌ی بيولوژيکي بيفتند به جان پشه‌های آنوفل و در واقع آفت‌کش‌های زيستي توليد کنند. پايه‌ی کارشان استفاده از يک باسيل به نام باسيلوس تورانژيانسيس بود که مي‌توانست پشه‌ها را عقيم کند. کار آن مرکز بي‌نتيجه ماند که داستانش طولاني‌ست و بعد خانم دکتر معظمي را برداشتند و به جايش خانم دکتر سپهر را نشاندند به عنوان مدير. در واقع مرکز تعطيل شد و در واقع بيوتکنولوژيست‌های ايراني از کار کردن بر روی يک تحقيق ملي بازماندند. حالا که مالاريا دوباره آمده بيوتکنولوژيست‌ها بايد يک توسری از دولت بخورند که چرا نتوانستند برای مالاريا چاره‌ای پيدا کنند و حالا دريافت وام‌های توسعه‌ای گرفتاری دارد، يک توسری هم خودشان به خودشان مي‌زنند که چرا در جمع کوچک علمي‌شان اين همه آدم‌های ناساز با همديگر وجود دارد که توانستند يک مرکز تحقيقاتي را فقط برای چشم و همچشمي از کار بيندازند. خلاصه مخلوط

روز چهارم. روز شنبه- يعني ديروز- مجسمه‌ی سي وهفت متری مسيح در ريودوژانيرو هفتاد و پنج ساله شد و برای اولين بار يک مراسم عروسي را با اجازه‌ی کليسای کاتوليک برزيل در آن جا برگزار کردند. خيلي مجسمه‌ی ديدني‌ست. در داخل شهر ريو و از يک منطقه ی کوهستاني و پيچ در پيچ به نام کورکووادو بالا مي‌رويد تا مي‌رسيد به يک جايي که ديگر بايد پياده از پله‌ها بالا برويد. کلي هم پياده مي‌رويد بالا و سر راهتان يک پله برقي خراب هم مي‌بينيد که يک زماني برای بازديد پاپ ژان پل دوم درستش کرده بودند و حالا داغان افتاده آنجا. بعد مي‌رسيد درست زير يک مجسمه‌ی گرانيتي عظيم. مدام هم دور و برتان هواپيما و هليکوپتر پرواز مي‌کنند که توريست‌ها را دور مجسمه مي‌چرخانند. مسيحي‌های دو آتشه تا مي‌رسند بالا همينطور به خودشان صليب مي‌کشند. خيلي خيلي مجسمه‌اش زيباست با دست‌های کشيده شده به دو طرف که روی‌شان پرنده مي‌نشيند. و تازه از آن بالا مي‌توانيد شهر ريودوژانيرو را ببينيد که چقدر زيباست. دو تا ساحل خيلي ديدني به نام‌های کوپاکابانا و ايپانيما در ريو هست که از آن بالا زيبايي‌شان صد برابر مي‌شود. مردم ريودوژانيرو به شهرشان مي‌گويند سيداد مارولوسا يعني مثلأ شهر عجايب. آن روزی که رفته بودم برای ديدن مجسمه قرار بود نيم ساعت آن جا باشم بعد تبديل شد به سه ساعت و نيم. اصلأ آدم متوجه گذران زمان نمي‌شود. حدود عصر بود که آمدم پائين و صاف رفتم به دانشگاه فدرال برزيل و کلي عذرخواهي که نشد زودتر بيايم. گفتم فلان جا بودم همه‌شان افتادند به خنده. رئيس دانشگاه گفت همه همينطورند، مي‌روند آن بالا گير مي‌افتند. يک ساعت بعد هم نشستم به نوشتن و ايميل زدن، و چه آدمي آمد آنلاين و کلي متلک پراند؟همين نيک آهنگ بدجنس که آنلاين هم داشت گير مي‌داد. و بعد هم رفتم ساحل کوپاکابانا. يک رستوران معروفي‌ آن جا هست که به نظرم صاحبش از وقتي به دنيا آمده هميشه کت و شلوار سفيد با پاپيون مشکي مي‌زده چون هر چه عکس روی در و ديوار هست از او و هنرمندان بزرگ دنياست و در همه‌شان صاحب رستوران با همان کت و شلوار سفيد و پاپيون مشکي‌ست. تمام بازديد کننده های معروف هم روی ديوارهای رستوران را امضا کرده‌اند. نه قربان، قد ما نمي‌رسيد به امضا کردن

روز پنجم. انتخابات خبرگان هم که در راه است. واقعأ فرقي هم دارد که چه کسي انتخاب مي‌شود؟ مدت‌هاست که ديگر اين نهادهای مثلأ انتخابي دردی از مردم را دوا نمي‌کنند، اين يکي که اصلأ خودش شده درد لاعلاج. اصلاح طلب‌ها واقعأ چرا اين همه اصرار دارند برای چيزی که مثل آب در هاون کوبيدن است و اصلأ به هر آدم عاقلي که صورت مسئله را نشان مي‌دهيد مي‌فهمد که دور باطل است. يک عده‌ای خودشان نظر مي‌دهند درباره‌ی خودشان. حقيقتش اصلاح طلب‌ها خودشان هم نمي‌دانند دنبال چه هستند و ديگر کارشان از حرف زدن با مردم گذشته است و دارند برای آسمان‌ها و در و ديوار حرف مي‌زنند. راستش اسم اصلاح طلبي را هم کم‌کم بايد ازشان پس گرفت يا برای اين کار يک اسم ديگری خلق کرد که لااقل معنا داشته باشد. خوب آخر چه چيزی در خبرگان مهم است؟ اگر حقوق و مزايا دارد خوب همينطوری بدهند به يک عده‌ای، مگر مردم از همه‌ی انواع اين مزايايي که جاهای ديگر مي‌دهند به آدم‌های خاص با خبرند؟ اين هم روی باقي‌شان. بدبختي‌اش اين است که داستان خبرگان هم شده است مثل فراموشخانه و فراماسونری که حتي اصلاح طلب‌هايي هم که در جمع فعلي خبرگان هستند هيچ چيزی درباره‌ی حرف‌های آن جا يا اين که چرا بايد برای انتخابات يک محلي که هيچ چيزی از داخل آن به مردم گفته نمي‌شود رأی داد. فقط مي گويند خيلي مهم است. بدبختي را ببين! آدم برود رأی بدهد برای انتخابات فراموشخانه. لابد اگر بگويي چه چيزی از اين مجلس برای مردم مهم است مي‌گويند فقط حلال زاده‌ها مي‌فهمند. داستانش را که مي‌دانيد؟

روز ششم. سال گذشته وليعهد دانمارک با يک دختر استراليايي که اهل ايالت تاسمانياست ازدواج کرد و في‌الفور نه ماه بعد یچه‌دار شدند. حالا استراليا هم وارد بازی شاهزاده‌ها شده. پدر دختر و در واقع پدر ملکه‌ی آينده يک پروفسور رياضي‌ست و از همان روز ازدواج دخترشان به دعوت دانشگاه کپنهاگ به آن دانشگاه سفر کرد تا خانواده‌ در کنار دختر تازه عروس باشند، اين از سابقه‌ی موضوعي. اما اين روزها که بازار حمله به سفارت دانمارک گرم است اين طرف دنيا هم مردم خوشحال نيستند. به هر حال يک دختر استراليايي دارد ملکه‌ی دانمارک مي‌شود و اگر قرار باشد خاک ملکه از دست مسلمان‌ها در امان نباشد خاک زادگاه ملکه هم چندان مايل به پذيرايي از مسلمان‌ها نيست. خيلي موزيکالش مي‌شود اين که زدی ضربتي، ضربتي نوش کن. اگر به سلامتي داريد با استفاده از امکانات دولتي راهي دانشگاه‌های اين طرف‌ها مي‌شويد و ممکن است جواز دريافت امکانات دولتي در حضور پرشورتان در کنار سفارت دانمارک جهت گراميداشت مقام سنگ و کلوخ و زبانه‌های آتش باشد اين جا حتمأ مي‌آيند پيشوازتان. پدر ملکه آينده‌ی دانمارک خودش اهل علم و دانشگاه است و خوب حالا آدم سرشناسي‌ هم شده که مي‌تواند مؤثر هم باشد، فقط با يک مصاحبه‌ با يک روزنامه يا شبکه‌ی راديويي يا تلويزيوني ترتيب پيشوازتان داده مي‌شود و منبعد دانشگاه‌ها برای دوری از بدنامي‌های بعدی مته به خشخاش بگذارند برای صدور پذيرش برای دولتي‌ها. به هر حال حالا که همه جور تشکيلاتي داريم برای به هم زدن مراسم سخنراني، خوب يک تشکيلاتي هم درست بشود برای به هم زدن مراسم عقد و عروسي پسر و دخترهای مقامات کشورهای ديگر که گرد و خاک فاميل شدن‌شان به چشم دولت ما نرود

و روز آخر. يکي از خبرنگاران شبکه‌ی اس بي اس استراليا مي‌خواست برود ايران و درباره‌ی جامعه‌ی ايران برنامه بسازد. خيلي وقت پيش به من زنگ زد و کلي با هم حرف زديم که مي‌شود به ديد مثبت هم به ايران نگاه کرد و به هر حال تحولات اجتماعي را جدا از فضای سياسي نشان داد، من فکر مي‌کنم خيلي در جامعه‌ی ايران تحولات مثبت هم وجود دارد که اصلأ ربطي به جمهوری اسلامي ندارد، اين نظر شخصي‌ام است ولي نظر شما هم محترم است اگر مثل همديگر فکر نمي‌کنيم. خلاصه اين که صدور ويزای ايشان را آنقدر طولش دادند که از سفر به ايران منصرف شد، گمانم چهار ماه منتظر ويزا بود. مي‌دانيد نتيجه‌اش چه شد؟ رفت اروپا و امريکا و يک برنامه درباره‌ی ايران ساخت، آن هم درباره ی دار و دسته‌ی رجوی و از همان شبکه پخشش کردند. حالا انصافأ از بس که اين حضرات پرت و پلا مي‌گفتند در جواب سؤال‌های خبرنگار مربوطه يک جاهايي خود خبرنگار مي‌گفت اين‌ها حرف‌های‌شان فقط ادعاست و سنديّت ندارد. به قول حاجي کنزينگتون اين آدم‌های مسئول در تشکيلات رسانه‌های خارجي در دولت ايران نمي‌دانند بايد با اردنگي بزنند فلان جای خبرنگاران خارجي يا همان جای اردنگي خورشان را ليس بزنند که بيايند در کنفرانس‌های مطبوعاتي مقامات. اين هم معمای آخر هفته

نظرات

پست‌های پرطرفدار