روزگار غريبي که آدم بايد دعا کند تکرار نشود
گاهي وعده هايي که آدم ها درباره ی خودشان به ديگران و حتي به خودشان مي دهند آنقدر عجيبند که تحقق پيدا کردنشان دردسرساز مي شوند. من ناظر صامت يکي از اين وعده ها بودم در سال 1364 و حالا همه ی مردم ايران دردسر تحقق آن را شنيده اند. شايد فقط سه چهار نفر ديگر اين چيزی را که مي نويسم بدانند. موضوع مربوط به آدمي ست به نام خالد حرداني، همين جواني که سعي کرد همراه با خانواده اش هواپيمايي را بدزدد و با آن برود آن طرف دنيا و حالا دارد همين طرف دنيا زندگي اش را پشت ميله های زندان مي گذراند
من سال 1362 از خوزستان برای سربازی اعزام شدم به لرستان، به شهر خرم آباد. همراهانم همگي بر و بچه های خوزستان بودند و در بين آن ها بعضي از دوستان قديمي ام هم بودند. چون همسن و سال بوديم با هم رفتيم خودمان را برای سربازی معرفي کرديم. يکي از اين ها اسمش قادر بود پسرعموی همين خالد. قادر جزو بهترين ورزشکاران خوزستاني بود و اتفاقأ در طايفه شان تعداد زيادی ورزشکار در رشته های مختلف بودند که به تيم های ملي هم رسيده بودند. طايفه بزرگي هم دارند و بين خوزستاني ها و بخصوص بين عرب زبان های خوزستان خيلي محترمند
دوره ی آموزشي که تمام شد هر کدام از ما را تقسيم کردند به يک جايي. من جزو آن هايي بودم که مانديم خرم آباد و بعد هم به خاطر قد و قامتم مرا فرستادند به دژباني. دژبان ها خيلي بيش از سربازهای قديمي ديگر با جديدی ها سر و کار دارند و همين مي شود که همه هم مي شناسندشان، ضمن اين که همين بالا و پائين کردن پرچم در مراسم روزانه باعث مي شود که سربازها بتوانند دژبان ها را از روی قيافه هم تشخيص بدهند
يک سال بعد از شروع سربازی من يک گروهي از سربازان جديد از خوزستان آمدند همان پادگاني که من دژبانش بودم. دست بر قضا چند تا از دوستانم در بين همين گروه جديد بودند و تا پايشان را گذاشتند توی پادگان نه گذاشتند و نه برداشتند وسط به صف کردنشان آمدند بيرون از صف و به دست و روبوسي کردن با من. همين چند نفر دوستاني که ميان جديدی ها بودند باعث شدند که مابقي بچه های خوزستان هم بيايند برای هر کاری سراغ من، از پادرمياني کردن برای مرخصي دو روزه تا شفاعت کردن برای آن هايي شان که طاقت پادگان را نداشتند و از بالای ديوار فرار کرده بودند اما گرفته بودنشان
کم کم بعضي هاشان خيلي دوستان نزديکي شدند در همان سه ماه آموزشي و مي آمدند عصرها با هم فوتبال بازی مي کرديم يا مي نشستيم برای هم به روده درازی کردن. خالد هم جزو همين گروه بود. اين ها با هم بيشتر سر و کار داشتند چون در يک گروهان بودند ولي من وقت فراغتم را باهاشان مي گذراندم برای همين هم گاهي نتيجه ی قمپز در کردن های روزانه شان را مي آمدند و برای من تعريف مي کردند. يکي از اين قمپزها يا شايد بشود گفت آرزوهايشان که آرزوی دوری هم نبود برای همه ی بچه های خوزستان که دمارشان از جنگ درآمده بود اين بود که بروند جايي از دنيا و زندگي کنند
آن مصايب جنگ مثلأ يکي اش هم اين بود که همه مان مجبور بوديم برای يک سيلندر يازده کيلويي گاز ساعت ها در يک جايي که هر بار تغيير مي کرد و بايد پرسان پرسان مي فهميديم کجاست صف مي بستيم. من هيچوقت يادم نمي آيد که از يازده ساعت کمتر برای يک سيلندر گاز معطل مانده باشم. خانواده ی ما برای مصرف کمتر گاز دو سه سال زمستان ها با يک ديگ بزرگ که روی يک بخاری علاالدين مي گذاشتيم تا آب را گرم کند حمام مي کرديم. تازه اين ها خوب هايش بود. برای همين ها بود که همه مي خواستند از اين وضع دربيايند به هر امکاني که شده
آن جمع سربازها با خودشان قرار گذاشته بودند که بعد از سربازی بروند خارج و به همديگر نشان بدهند کدامشان زودتر رفته اند و کدامشان آدمش نبوده اند که سختي هايش را بکشند. دوره ی آموزشي شان که تمام شد از شانس شان سهميه ی بزرگي هم به خوزستان دادند و بيشترشان رفتند خوزستان. من هر بار که مي رفتم مرخصي اهواز (ما مرخصي که مي گرفتيم تازه مي رفتيم منطقه ی جنگي) چندتاي شان را مي ديدم که همچنان داشتند کرکری مي خواندند که چيزی نمانده که برسند به تمام شدن سربازی و شروع زندگي. سربازی من يک سال زودتر از آن ها تمام شد و رفتم نشستم به درس خواندن برای دانشگاه و کمتر مي رسيدم ببينمشان. تا اين که يک روز گفتند يکي از همان جمع که ديگر چهار ماه به تمام شدن سربازی شان مانده بود از ايران رفته. ظاهرأ از جايي شنيده بود که ممکن است به خاطر ادامه ی جنگ اجازه ندهند کسي به خارج از کشور برود و چون اين موضوع سابقه داشت اين يکي طاقت نياورده بود و از ايران رفته بود با همه ی خطراتي که برای يک سرباز فراری مي توانست پيش بيايد. بعدها از دوستان ديگرش که آن ها هم همگي رفتند خارج شنيدم که پيغام داده به همه شان که من زودتر از همه تان رفتم گرچه پدرم هم درآمده. مثل اين که هر بلايي که مي شده بر سرش آمده بوده
همه شان رفتند تا رسيد به خالد که از استيصال مي خواست با هواپيماربايي برود دنبال زندگي اش و من بعدها که از طريق روزنامه ها خواندم کلي غصه ام گرفته بود که جنگ و آن وفاداری به تصميم برای زندگي بهتر چقدر به آدم ها بهانه مي دهد که بروند خودشان را به آب و آتش بزنند. حالا ممکن است همه ی ما به چنين تصميم هايي به ديده ی تمسخر يا تنفر نگاه کنيم اما بايد آن پشت صحنه را هم ديد که همين ها آدم هايي بودند که سال های طولاني از زندگي شان صرف اين شد که مثلأ برای اين که روزشان به شب برسد بروند کنار درب بيمارستان ها بايستند تا اگر مجروحان جنگ را با آمبولانس آوردند برانکارشان را بگيرند. اين ها را من هم تجربه کرده ام و ديده ام که جوان های ديگر در خوزستان وقتي جای ديگری نداشتند برای گذران روزشان اين طرف و آن طرف مي دويدند که کاری بتراشند برای خودشان برای سرگرمي، سرگرمي هم چيزی نبود جز پشت صحنه ی جنگ
من هر بار ياد آن جمع سربازها مي افتم مي بينم آن عذاب روزهای جنگ همه شان و همه مان را به روزگار غريبي که گرفتارش شدند و شديم انداخت. روزگار غريبي که آدم بايد دعا کند تکرار نشود
نظرات