دموکراسي با فهرست


بگذاريد اول آن حرف آخر را بزنم و بعد مصداق هايش را که به سر خودم آمده برايتان بنويسم. حرف آخر اين است که هميشه آدم هايي هستند که بايد حد و حدودشان را بهشان گوشزد کرد و اين با معنای دموکراسي (به تعبير من) کاملأ مطابقت دارد. منظورم اين است که دموکراسي يعني اگر کسي چيزی را نمي فهمد يا مي فهمد و ناديده مي گيرد نبايد همه چيز را به حساب اين که بلاخره يک روز خودش مي فهمد رها کرد، اتفاقأ بر عکس، بايد يقه اش را گرفت و اول محترمانه و بعد اگر نشد نامحترمانه به او گفت ديگر يک قدم ديگرت را تحمل نمي کنم. فکر نکنيد اين حرف را بايد حکومت به آدمي که کارهايش دارد عذابمان مي دهد بزند، قدم اولش وظيفه ی خود ماست و همين را مي گويند حقوق فردی در يک جامعه، چيزی که خيلي از ما به آن واقف نيستيم يا هستيم اما پشت پرده ی حجب و شرم نگهش مي داريم و خودمان را مي چلانيم و به آن سوء استفاده کننده –هر کسي که هست- فرصت مي دهيم که بعد از ما ديگران را هم عذاب بدهد. دعوا و مرافعه ندارد فقط حجب و حيا نبايد کرد

من دو بار همين بلا به سرم آمده که درباره ی دومي خيلي با تجربه تر عمل کردم. در بين صدها دوستي که داشتم و دارم يک دوستي هم داشتم که با هم در يک دانشگاه درس مي خوانديم اما در دو رشته ی متفاوت. او پزشکي مي خواند و من زيست شناسي. کم کم نمي دانم از بي توجهي من به همين حد و مرز آدم ها اين دوست من مي آمد و اگر لازم داشت کفش و لباس هايم را در خانه مان مي پوشيد و مي رفت. من هم اوايلش ناراحت نبودم. خانواده ی من هم او را مثل من دوست داشتند و در اين موارد حرفي نمي زدند. يک مدتي بعد گاهي مي گفت مثلأ فلان قدر پول داری به من بدهي؟ من هم اگر داشتم مي دادم. واقعأ به خاطررودربايستي بيخود من او هم دچار توهم شده بود که مي تواند همه نوع خواسته ای از من و اين اواخر از دوستان ديگرم که گاهي فقط يک بار هم ديده بودشان داشته باشد. همه هم اين ها را مي گذاشتند به حساب رفاقت با من. پول های ريز ريز گرفتنش هم سر جايش بود، من هم مثل خودش دانشجو بودم. يک روز بلاخره به تنگ آمدم گفتم ببين تو ديگر شورش را درآورده ای و من ديگر نمي خواهم رنگت را ببينم. گفت چرا؟ من هم همه را گذاشتم کف دستش، تمام آن پول ها را هم گفتم که هيچوقت پس نداده بود و از همان لحظه تمامش کردم. فارغ التحصيل شد، تخصص گرفت، ازدواج کرد و بچه دار شد نرفتم ببينمش. چندين بار زنگ زد و عذرخواهي کرد ديدم برای من کافي ست که از دستش بکشم. تمام

سال ها بعد باز دچار يکي ديگر شدم. باز هم وضع مالي مان شبيه به هم بود و گاهي او بهتر از من. اين يکي هم بعد از مدتي ظاهرأ از اين که مي ديد من شرم و حيا مي کنم که بگويم آدم حسابي حد و حدودت را نگهدار همين طور راه به راه ادعا داشت. يک بار گفت چند توماني داری قرض بدهي فلان چيز را بخرم من هم دادم اما برای خودم زمان و مقدار پول را جايي نوشتم. درچهار پنج ماه بعد اين هم شروع کرده به همان منوال آن آدم قبلي دائم پول دستي بگيرد و پس ندهد يا بيايد ساعت ها بنشيند در محل کار من و برود سر کار و زندگي اش اما خم به ابرو نياورد که وقت مرا گرفته. يک شبي هم زنگ زد و قرار و مدار گذاشتيم که فردا صبح کله ی سحر بيايد دنبالم و من او را ببرم به يکي از دوستانم در يک اداره ای معرفي اش کنم ، من هم با آن دوست ديگرم قرار گذاشتم برای فردا. فردايش من از يک ساعت قبل از قرار بيدار نشسته بودم که حالا مي آيد، نيامد که نيامد، عصر خبر داد که خواب مانده بوده، من هم بيخود مراعاتش را کردم و خجالت آن دوست ديگرم را به خودم خريدم. دست آخر يک روز داد مرا درآورد. وسايل يکي از دوستانم که از خوزستان آمده بود تهران در دفتر کار من بود، يک بسته خرما هم کنار وسايلش بود که ببرد برای يکي از دوستان ديگرش، خودش رفته بود جايي و برگردد. اين آدم بي ملاحظه مثل هميشه آمد و من برايش چای آوردم - دريغ که يک بار يک حبه قند دستش گرفته باشد بياورد با چای خودش بخورد- چشمش به بسته ی خرما افتاد و به خيال اين که برای من آورده اند آمد بسته را باز کند گفتم اين مال من نيست، گفت حالا من از گوشه اش يکي برمي دارم بعد هم به فلاني مي گويم. گفتم دست نزني بهتر است. ديدم شروع کرد به دست انداختن من و صاحب بسته ی خرما که حالا يک خرما هم برايتان گران است، و من مهلتش ندادم. تا مي خورد بارش کردم و آن کاغذی را که پول دستي ها و هر مزاحمت ديگری را که داشت تويش نوشته بودم را نشانش دادم. گفتم فکر نکني همين طور چشمم را بسته بودم، حواسم بود. افتاد به عذرخواهي که تو نگفتي وگرنه من رعايت مي کردم. گفتم مرد حسابي تو فکر کردی من چيزی نمي گويم تو حق داری هر کاری را مباح بداني، اصلأ تو حد و حدود نداری؟ حالا هم افتاده ای به بسته ی خرمای امانتي مردم. اين يکي را يک جوری به خاطر تجربه ی قبلي خيلي بد تمامش کردم. اسم مرا جايي مي شنيد آن جا نمي ماند

حالا بعد از چند سال انگار دارم مي رسم به سومي، که خبر ندارد من مدت هاست حواسم هست و آن دو تجربه ی قبلي را هم دارم. شايد بعد از اين سومي بتوانم يک دستورالعمل بنويسم بگذارم در همين وبلاگ که بدانيد چطور بايد آدم های بي ملاحظه را ادبشان کرد. اين عين دموکراسي ست که حقوق خودتان را ندهيد دست ديگران و بعد برای باز پس گرفتنشان عذاب بکشيد. حالا نوبت سومي ست و من هم با آن فهرستم آماده ی خدمتگزاری اش هستم

نظرات

پست‌های پرطرفدار