فال
يک وقتي قبل از انقلاب يک آقايي آمد خانه ی ما در خرمشهر. برای دو روز ميهمان پدرم بود ظاهرأ از خراسان هم آمده بود و بسيار ارادتمند به امام رضا بود. من فکر مي کنم سيزده ساله بودم آن وقت. خيلي هم خوش صحبت بود و يادم هست آن دو روزی که خانه ی ما بود کلي از نوع حرف هايي که مي زد و تکيه کلام هايش که به امام رضا ربط داشت لذت مي برديم. خلاصه بعد از دو روز رفت اما حدود سي جلد از يک کتاب را در خانه ی ما باقي گذاشت
ظاهرأ آن کتاب ها را آورده بود تا پدرم به دوستانش بدهد و آن آقا را معرفي کند. کتاب ها همه رفتند به جز يکي شان که آمد جزو کتابخانه ی پدرم که از مکتب قرآن تا يهودی سرگردان، همه جور کتابي مي شد در آن پيدا کرد و من با همان مجموعه ی نسبتأ غني سال ها زندگي کردم
از بس که آن ميهمان دو روزه برای من جالب بود تا يکي از آن کتاب ها نصيب خودمان شد من افتادم به خواندنش و در واقع افتادم به تله اش که تا از آن درآمدم سال ها طول کشيد. از روی جلد کتاب فهميدم اسم نويسنده "نوربخش: است و بعد که از پدرم پرسيدم معلوم شد نويسنده همان آقايي بود که آمده بود ميهماني خانه ی ما
حدود سي چهل صفحه ی اول کتاب در مورد بيماراني بود که امام رضا شفايشان داده بود و حکايت چند حيواني که از گله يا سلاخ خانه فرار کرده و به ضريح امام رضا آمده بود با عکس هايشان هم بود. بعد از اين مقدمه يک صفحه ای بود پر از شماره. بالای صفحه نوشته شده بود يک حمد و سوره بخوانيد، چشمتان را ببنديد و انگشتتان را بگذاريد روی صفحه و فال خود را بخوانيد. چشم بستن من همانا و گرفتار شدن با اين کتاب فال همان
کم کم من برای کارهای معمولي هم اول مي رفتم سراغ کتاب و بعد سراغ باقي زندگي ام، اصلأ بدون فال گرفتن نمي توانستم زندگي کنم. دردسری شده بود. انقلاب هم شد باز هم من با اين کتاب بودم کمابيش. هر چند وقتي هم که سعي مي کردم سراغش نروم باز نمي شد. تا اين که رفتم سربازی. خوشبختانه عقل به خرج دادم و کتاب را نبردم با خودم. سه ماه تمام هم مرخصي ندادند که برگردم خانه. از بس که درگير دوره ی آموزشي سربازی بودم و همه چيز تازگي داشت آرام آرام آن عادت فال گرفتن کم شد. يک روز عصری داشتم توی حياط پادگان برای خودم مي چرخيدم ديدم يک عده ای نشسته اند کنار ميدان صبحگاه و خيلي هم دورشان شلوغ است. نزديک تر که رفتم ديدم پيشنماز گروهان که يک سربازی بود مثل خود ما نشسته يک کتاب هم دستش است و سربازها هم دارند با خواهش و تمنا التماس مي کنند که اين فال بگيرد برايشان. فال هم پولي بود. کتاب همان کتاب فال خودم بود. يک دری وری هايي هم به عنوان تفسير به خورد سربازها مي داد که آدم خنده اش مي گرفت ولي آن ها هم گوش مي دادند. من از بس که خودم آن فال ها را برای چندين سال خوانده بودم مي توانستم تا حدود زيادی جمله هايي را که اين طرف داشت مي گفت حدس بزنم. کفرم درآمده بود از طرفي هم نمي شد با اين جماعت که داشتند التماس مي کردند برای فال کاری کرد. گفتم برگردم خانه مي دانم با اين کتاب فال چه کنم
بعد از سه ماه آمدم مرخصي. ساکم را نگذاشته بودم زمين رفتم کتاب فال را آوردم و ريز ريزش کردم و راحت شدم. فالگيری تمام
چند سال پيش رفته بودم برای تمديد گذرنامه ام اداره ی گذرنامه در خيابان ستارخان. ديدم يک پسر جواني همان نزديکي ها نشسته و بساط فالگيری راه انداخته. شايد ديده بوديدنش. از قضا دست او هم همان کتاب فال بود، خنده ام گرفته بود که آن آقای نوربخش چند جلد از آن کتاب را چاپ کرده بود که بعد از اين همه سال حالا بعضي ها دارند از آن نان در مي آورند؟ اين فال گرفتن ها چيز عجيبي است در اين دوره و زمانه

نظرات

پست‌های پرطرفدار