در قاب عکس استراليايي -1

يک گفتگوی اتفاقي


ديروز که با اتوبوس از دانشگاه مي آمدم خانه در همان ايستگاه دانشگاه رفتم نشستم روی يکي از آن دو تا صندلي که جلوی پايشان وسيع تر است و برای صندلي چرخدار يا کالسکه ی بچه درست شده و تقريبأ هميشه در مسير دانشگاه خالي ست. سرم به خواندن يک مقاله گرم بود که متوجه شدم يک کالسکه ی بچه آمد کنار پايم و يک مادر جوان با بچه ی به بغل نشست روی صندلي کناری ام. کالسکه ی بچه پر بود از جزوه و کتاب درسي. اتوبوس که راه افتاد کتاب ها و جزوه ها ريختند روی کف اتوبوس. کمک کردم و جزوه ها را دوباره برگرداندم به کالسکه.
کم کم بچه شروع کرد به بي تابي کردن و هر چه مادر جوانش مي توانست انجام مي داد که ساکتش کند و نمي توانست. بلاخره يک دسته کليد از کيفش درآورد و شروع کرد به تکان دادن و بچه آرام شد
يادش آمد که تشکر نکرده بابت جمع کردن کتاب ها از کف اتوبوس. گفتم به نظرم بايد يک فکر بهتری بکني که هم از کالسکه استفاده کني و هم کتاب هايت نريزند به هم. گفت تازه دارم ياد مي گيرم که چه کار کنم، و گفتگو شروع شد
من: دانشجويي؟
مادر: آره، سال اولي هستم، تازه سه ماهه شروع کردم
من: چه رشته ای مي خواني؟
مادر: علوم سياسي
من: پس بايد حسابي به درس خواندن علاقه داشته باشي که به جای بچه داری آمده ای دانشگاه؟
مادر: آره، دوست داشتم از سياست سر دربيارم. يک درس روانشناسي هم گرفته ام شايد به درد بچه داری بخورد
من: شوهرت کمک مي کنه برای مراقبت از بچه و کارهای خانه؟
مادر: شوهر ندارم، دوست پسرم داشتم که جدا شديم. آلکس (بچه) را مي گذارم مهد کودک. امروز هم چون روز تولدم بود آوردمش دانشگاه
من: پس خيلي هم آسان نيست؟ آلکس چند ساله س؟
مادر: يازده ماهشه. داريم با هم بزرگ مي شيم
من: مگه خودت چند سالته؟
مادر: (با خنده) امروز نوزده ساله شدم
من: پس هنوز به سن قانوني نرسيده بودی که مادر شدی؟
مادر: (باخنده) گفتم که داريم با هم بزرگ مي شيم
من: پدر آلکس کمک مي کنه برای مخارج بچه يا برای ديدنش مي ياد؟
مادر: نه! گاهي همديگر رو توی دانشگاه مي بينيم، اما فقط توی دانشگاه. از دولت پول مي گيرم برای نگهداری بچه. پدر آلکس اصلأ بچه ش رو نديده
من: چطور مگه؟
مادر: آخه من تازه يک ماهه باردار بودم که تمومش کرديم
من: پدر آلکس استراليايي بود؟
مادر: نه اصلأ اهل روسيه س ولي اينجا زندگي مي کنه
من: خانواده ات کمک مي کنند برای نگهداری از بچه؟
مادر: نه، مادرم شاغله پدرم هم خيلي گرفتار درس خوندنشه، امسال بايد دکتراش رو تموم کنه
من: چه جالب. پس پدرت تحصيلکرده س! اون چه رشته ای مي خونه؟
مادر: اقتصاد، توی دانشگاه گريفيث درس مي ده
من: ببينم نمي شد همون موقع که جدا شدين از بچه دار شدن جلوگيری کني؟ سقط کني که اين همه به دردسر نيفتي؟
من: نه کار درستي نيست. من به گناه اعتقاد دارم
من: يعني مذهبي هستي؟
مادر: آره. دلم نمي خواست گناه کنم
من: ولي حالا به نظرت بيشتر به بچه ات سخت نمي گذره؟
مادر: نه خدا به هر دوی ما کمک مي کنه. من اعتقاد دارم که خدا اجازه نمي ده زندگي آلکس بد بشه. تو مسيحي هستي؟
من: نه
مادر: دوست داری درباره ی مسيح برات بگم؟
من: نه علاقه ای به اين حرف ها ندارم، مذهبي نيستم
مادر: به هر حال آدم نبايد گناه کنه. من از اين که گناه نکردم خيلي خوشحالم
من: اگه اين طور فکر مي کني خيلي خوشحالم برات
سکوت
من: انگار رسيديم
مادر: آره. بازم تشکر بابت کمک برای کتاب ها
من: خواهش مي کنم

نظرات

پست‌های پرطرفدار