هيپنوتيزم
يک روزی عصری که از راديو داشتم آماده ی رفتن خانه مي شدم يکي از مديران فعلي و ارشد صدا و سيما که آن روزها در راديو بود و حالا در تلويزيون است تلفن زد و گفت بيا دفترم کارت دارم. رفتم و بعد از کمي حال و احوال و اين ها گفت فردا يک گروهي مي خواهند بيايند راديو و انجمن علمي شان را معرفي کنند ولي چون آدم های تقريبأ مهمي هستند و مي آيند اينجا (يعني دفتر خود آن آدم) مي خواستم تو هم بيايي و اگر سوال علمي ازشان داری بپرسي و بلاخره همينطوری معرفي شان نکنيم. البته نگفت اين هايي که مي آيند کي اند اين مربوط به دوره ی رياست جمهوری رفسنجاني بود
فردا در استوديو بودم که خبر دادند فلاني گفته بروی دفترش، من هم کار ضبط برنامه را تمام کردم و رفتم. ديدم دکتر منافي که در دوره ی رفسنجاني رئيس سازمان محيط زيست بود و دو سه تای ديگر نشسته بودند در دفتر آن آقای مدير. معرفي ام کردند و اين ها که فهميدند از گروه دانش هستم کلي تعريف و تمجيد کردند که بله ما اصلأ منظور از آمدنمان همين بود که با بچه های دانش آشنايي پيدا کنيم و خلاصه شروع کردند برای ما چند نفری که از راديو بوديم درباره ی انجمن شان حرف زدن. رحمان نظام اسلامي هم بود اتفاقأ، گاهي هم يک متلکي به لهجه ی خرمشهری خفن مي پراند آن وسط حرف های اين ها
اصل حرف اين حضرات اين بود که يک انجمني درست کرده اند به نام انجمن هيپنوتيزم که از طرف انجمن نظام پزشکي هم تأئيديه دارد و دفترشان هم در همان ساختمان نظام پزشکي است. بعد از راه انداختن اين انجمن هم افتاده اند به تعطيل کردن دم و دستگاه هيپنوتيزورهای قديمي مثل کابوکي. دری وری هم زياد مي گفتند که ما اصلأ داريم هر روز صبح يک موضوعي را با استفاده از امواج روی ذهن مردم مي فرستيم و چه ها مي کنيم. من هم چون مجوز داشتم که بپيچانمشان دائم سوال مي کردم که نمي شود و خلاصه دو ساعتي جر و بحث داشتيم تا اين که گفتند مي خواهيم عملأ نشانتان بدهيم چه قدرتي داريم
يکي شان که اسمش بيات بود و اتفاقأ برادرش هم در راديو کار مي کرد دو تا صندلي گذاشت روبروی هم. به محمدی نيا که الان مدير گروه اجتماعي شبکه يک تلويزيون شده گفت حاضری هيپنوتيزم بشوی؟ او هم تعارف گير شد و گفت بله. او را ايستاده نگه داشت و گفت به سه چهار نقطه ی خاص از دست و پاهايت که مي گويم فکر کن و يک باره او را برد به يک دنيای ديگر
با کمک من سر و پاهای محمدی نيا را گذاشتيم روی صندلي ها، مثل يک قطعه ميله ی آهني. به جز زير سر و پاشنه ی پاهايش مابقي بدنش معلق مانده بود ميان صندلي ها. خود همان بيات کفش هايش را درآورد و رفت ايستاد روی شکم محمدی نيا و دو سه تا ورجه ورجه هم زد، ما هم دهانمان باز مانده بود که الان شکم محمدی نيا سوراخ مي شود با اين ورجه های بيات. اگر کسي برايم تعريف مي کرد باور نمي کردم ولي به چشم خودم ديدم اين ها را
بعد دوباره محمدی نيا را سر پا نگه داشتيم و او را به هوش آورد. به او گفتيم فهميدی چه شد؟ گفت انگار يکي دستش را گذاشته بود روی شکمم. هي چه مي گفتيم اين آدم روی شکمت ايستاده بود و بالا مي پريد باورش نمي شد اصلأ. از خود محمدی نيا بپرسيد بهتان مي گويد. بعد هم چند چشمه ی ديگر از اين کارها کرد. بعد گفت من با همين فوت و فن ها يک روزی برای امتحان آمدم توی ساختمان تلويزيون در جام جم و يک دستگاه ضبط را برداشتم و پياده بردم بيرون از سازمان و هيچکسي هم نفهميد. راست و دروغش با خودش
اين داستان هيپنوتيزم کردن و اين ها پيچيد در راديو و ما از فردا روزی ده بار بايد داستان را برای بر و بچه های راديو تعريف مي کرديم. البته هيچوقت هم معرفي شان نکرديم از راديو چون حرف علمي نمي زدند شايد به درد تلويزيون مي خورد کارشان
چند وقت بعدش ديديم دم در راديو شروع کرده اند به بازرسي کيف ها آن هم وقتي مي خواستيم برويم خانه. کلي وقت همه را مي گرفتند. اين ور و آن ور معلوم شد يک جايي در صدا و سيما حرف آن خارج کردن ضبط از جام جم توسط همان بيات شده و اين ها حالا افتاده اند به بازرسي. ما هر چه قسم و آيه که بابا چطور مي شود دستگاه های به آن بزرگي صدا و سيما را بگذاريم توی کيف مان ببريم بيرون به خرج اين ها نمي رفت. مدت ها داستان ما اين بود که سر به سر اين هايي که بازرسي مي کردند مي گذاشتيم که آره ما فلان ضبط را داريم قطعه قطعه مي کنيم اين جا و دوباره توی خانه روی هم سوارش مي کنيم

نظرات

پست‌های پرطرفدار