تو بازمانده ی کدوم بزرگمرد عربي؟


از حدود يک سال و نيم پيش به واسطه ی يکي از دوستانم با يک آقای خيلي خوش مشرب و شوخي که اسمش را مي گذارم آقای ايکس آشنا شده ام. چند باری هم نشسته ايم به گپ زدن و از در و ديوار حرف زده ايم. حالا که ديگر مي دانم تقريبأ کيست و چه کاره است برايم جالبتر شده
اين آقای ايکس اهل کردستان عراق است و اصلأ ترکمن است و خانواده اش مخلوط شده اند با کردهای کرکوک. آش شله قلم کاری که از زندگي در کرکوک عايدش شده عبارت است از اين که به زبان های کردی و ترکمني و ترکي و عربي را مي داند، يعني زبان های مادری اش هستند، ولي ما با هم مثل بلبل فارسي حرف مي زنيم، يعني فارسي را هم اضافه کنيد به دانسته هايش
خانواده ی آقای ايکس با صدام حسين مخالف بوده اند و در نتيجه دو برادر و چند نفر ديگر از مردهای خانواده اش را مي گيرند و مي اندازند زندان. اين آقا علاوه بر زن و دو بچه ی خودش گرفتار مراقبت از خانواده های برادرانش هم مي شود، پدر و مادرش هم بر سر همه. اوضاع که ديگر خيلي نا امن مي شود آقای ايکس هم مجبور مي شود فرار کند و بزند به کوه های کردستان. مدتي اين جا و آن جا تا اين که مي بيند راهي نيست جز اين که بيايد کردستان ايران، و مي آيد. هيچ راه برگشتي هم برايش متصور نبوده و سه سالي مي ماند در کردستان ايران
حالا کمربندهايتان را سفت ببنديد که به سرعت ببرم تان وسط ميدان زندگي آقای ايکس
سه سال آوارگي و بدون زن و بچه بلاخره آقای ايکس را مجبور مي کند که يک همسر کرد ايراني را به همسری انتخاب کند و از او صاحب دو بچه بشود. کار و زندگي اش در کردستان ايران نمي چرخد بنابراين مي افتد دنبال کار در شهرهای ديگر ايران و مي آيد و مي آيد تا سر از ميدان شوش در تهران درمي آورد و با تسلطي نسبي ای که در تعمير ماشين داشته وردست يک اوراقچي ماشين در ميدان شوش مي شود. هر از گاهي از پولي بهتری که عايدش مي شده برای آن زن و بچه هايش در عراق مقداری مي فرستاده و گاهي هم مي رفته کردستان ايران و به زن و بچه های ايراني اش هم پولي مي داده. نمي توانسته هيچکدامشان را بياورد پيش خودش در تهران
کم کم وضع مالي اش بهتر مي شود و مي رود يک ماشين مي خرد و مي افتد به کار مسافرکشي بين قم و تهران. تا اين جا دو سال ديگر هم طي مي شود. گاهي تهران مي خوابيده گاهي قم. باز هم پول مي فرستاده برای خانواده ها در ايران و عراق اما زورش نمي رسيده هيچکدام را بياورد چون خودش هم اصلأ در همان ماشينش زندگي مي کرده وسط رفت و آمدهای تهران-قم
کم کم به ستوه مي آيد و دست بر قضا يک مسافر بدبخت تر از خودش گيرش مي آيد و او را با دو فرزند به همسری مي گيرد. همسر سوم در واقع همسر يک شهيد است و در قم زندگي مي کرده. ايشان هم بچه دار مي شوند و باز هم دو بچه ی ديگر. آقای ايکس مي زند به تعمير ماشين های دست دوم و فروش شان. داستان پول فرستادن هم کمافي السابق ادامه دارد به اضافه ی همسر جديد در قم و چهار بچه که آن ها هم خرج دارند
آقای ايکس دو سالي هم همينطور مي گذراند تا اين که مي شنود اگر برود جايي خارج از ايران و کار کند درآمدش بهتر مي شود بنابراين مي زند به اين طرف و آن طرف که به هر قيمتي که شده برود خارج و مي رود. پاکستان، هند، جزاير ميان راه، مالزی، اندونزی و بعد هم سوار قايق قاچاقچي ها و يک جزيره ی نزديک استراليا. آقای ايکس را مي گيرند و مي برند به کمپ. جنگ عراق هم شروع شده بوده و هفت هشت ماهي که آن جا مي ماند به دليل عراقي بودن مي فرستندش بيرون اما بلاتکليف، يک مقرری هم مي دهند به او و مي گويند برو هر جايي که با اين پول مي تواني زندگي کني زندگي کن تا تکليف قطعي ات معلوم بشود، يا اخراج يا اجازه ی اقامت دائم
آقای ايکس مي گردد و در حومه ی شهر يک اتاق ارزاني در يک خانه پيدا مي کند. خانه متعلق بوده به يک خانم فيليپيني که با دو پسر بزرگ و مادرش در آن زندگي مي کردند. آقای ايکس از مهارتش در مکانيکي استفاده مي کند و کاری در يک اسقاط فروشي ماشين پيدا مي کند. مي بيند ماشين های نو هم مي آورند و به قيمت اسقاط مي فروشند بنابراين مي رود يکي دو تايشان را ارزان مي خرد و تعمير مي کند و به دوستان صاحبخانه اش مي فروشد. کم کم از اسقاط فروشي هم مي آيد بيرون و شروع مي کند به خريد و فروش ماشين های دست دوم. همزمان هم علاقه ی ميان آقای ايکس و خانم صاحبخانه افزايش پيدا مي کند و آخرالامر ايشان هم مي شوند همسر چهارم اما بدون سند و محضر. نه ماه بعد هم همسر چهارم صاحب يک دختر مي شوند (راوی محترم که خود من باشم در اين مرحله وارد صحنه مي شود و با چشم های خودش مادر و دختر را مي بيند). مادر فيليپيني ست اما اسم دخترش را نمي تواند تلفظ کند زيرا اسم دختر کاملأ عربي ست و تنها بواسطه ی تعلق خاطر مفرط پدر به پيامبر اسلام انتخاب شده. دختر خوش قدم مي شود و پدر اجازه ی اقامت دائم در استراليا را دريافت مي کند بعد از پنج سال. آقای ايکس همچنان در حال فرستادن پول برای دو خانواده در ايران و يک خانواده در عراق است. همسر چهارم البته شاغل است و خرجي ندارد
آقای ايکس که اقامت دائمش را مي گيرد بعد از پنج سال تصميم مي گيرد که برود ايران و عراق بلکه بتواند خانواده هايش را ببيند و يکي يکي بياوردشان استراليا اگر بتواند به دولت بقبولاند که همه شان همسرانش هستند. مي رود و هر چه مي گويد برويم آن ها مي گويند نع. نه مادران و نه فرزندان. فقط مي خواهند که آقای ايکس پول بفرستد که آن هائي شان که هنوز نرفته اند خانه ی بخت مشکلي نداشته باشند. آقای ايکس برمي گردد استراليا. به همسر چهارم مي گويد من مي خواهم مدتي بروم اين طرف و آن طرف زندگي کنم و پول دربياورم، همسر هم مي گويد راه باز جاده دراز. آقای ايکس هم که منتظر همه جوابي بوده الا "جاده دراز" غيرتي مي شود و اسباب و اثاثيه را مي ريزد توی ماشين و مي رود خانه ی يک دوستش تا يک جايي پيدا کند برای خودش
راوی که خود من باشم ديروز زنگ زد برای احوالپرسي. گفتم فلاني بي زحمت يک استراحتي هم بده به خودت. ولو پودر شاخ کرگدن هم خورده باشي اما به هر حال استراحت در چنين مواقعي را اولياء و انبيا هم پيشنهاد کرده اند. گفت دنبال يک آپارتمان يک خوابه مي گردم که منبعد برای خودم کار و زندگي کنم. گفتم الحق والانصاف که اين چند ساله اصلأ مردن شرف داشته به اين زندگي ات که همه اش کار و تلاش بوده در ابعاد انساني (!!) و يک لحظه ابدأ در فکر آرامش خودت نبودی (!!) ببينيم منبعد چه از آب درمياد. خوبه ازش بپرسم تو بازمانده ی کدوم بزرگمرد عربي؟

نظرات

پست‌های پرطرفدار