هفت روز هفته

روز اول. هفته‌ی استراليايي را با چه چيزی مي‌شود شروع کرد؟ لابد با خواب آلودگي يک آخر هفته‌ی نسبتأ شلوغ! اما اين هفته آنقدرها هم آخر هفته‌‌اش چيز دندان‌گيری از آب درنيامد. چرا؟ چون اهل دولت فدرال افتاده‌اند به جان همديگر تا برای جانشين John Howard، نخست وزير، يک کانديدای قایل قبول پيدا کنند. همين هم باعث شده تا حزب ليبرال که فعلأ دولت را در دست دارد دچار دو دستگي بشود. يک دسته به طرفداری از نخست وزير که معتقدند همين ايشان برای دوره‌ی بعد هم بهترين کانديدای پست نخست وزيری‌ست و دسته‌ی دوم که معتقدند Peter Costello، خزانه‌دار کل استراليا برای رأی بيشتر جمع کردن از مردم مناسب‌تر است. البته اصل داستان اين دو دستگي مربوط است به کانديد حزب ليبرال، Kevin Rudd، که علاوه بر اين که در يکسال گذشته به عنوان رهبر حزب مخالف در مجلس هر بار مچ دولت را گرفته که به اسم رشد اقتصادی دارد ماليات‌ها را زياد مي‌کند، و طبيعتأ مردم هم به او علاقمند شده‌اند، بلکه در مقايسه با جان هوارد که سن و سالي از او گذشته چهره‌ای کاملأ جوان است. يک نکته‌ی جالب‌تری هم هست که به نظرم جان هوارد را لای منگنه‌ی همحزبي‌هايش گذاشته. استراليا در دوره‌ی جان هوارد دو سه باری به خاطر پناهجويان مجبور شد با کشور‌های ديگر مثل اندونزی و چين کنار بيايد. في‌الواقع دولت‌های ديگر سکان هدايت دستگاه سياست خارجي استراليا را به دست گرفتند و اين برای جمعيت مهاجران که به طور بالقوه از تعداد رأی قابل توجهي هم برخوردارند خوشايند نبود. همحزبي‌های هوارد مي‌گويند مهاجران به حزب ليبرال بدبين هستند. دليلش اين است که چه بسا حزب ليبرال باز هم هوس کند و سکان را بدهد دست کشور‌های ديگر آنوقت هر اتفاقي ممکن است بيفتد، مثلأ فرقه‌ی فالون گونگ يا طرفداران دالايي لاما که در استراليا آزادانه فعاليت مي‌کنند اختيارشان را از دست بدهند. يا مثلأ ساکنان گينه که بخشي از اندونزی هستند و معتقدند دولت در موردشان تبعيض قائل مي‌شود امکان فشار به دولت اندونزی را از دست بدهند. خلاصه که اول هفته‌‌ هنوز آثار دعوای هفته‌ی گذشته‌ی اهل دولت از رسانه‌ها پاک نشده. مي‌فرماييد آدرس‌ بدهيم بگيرندشان به جرم اراذل و اوباش؟

روز دوم. انصاف هم چيز خوبي‌ست! آدم خودش ميهمان دعوت کند بعد کاغذ بچسباند روی در خانه که منزل نيستيم؟ اين هفته يک گزارشي در روزنامه‌ی The Australian منتشر شد که خيلي بابت انتشارش حرف و نقل درآمد. گزارش عبارت بود از اين که دستگاه‌های امنيتي استراليا بر اساس اطلاعات‌شان به اين نتيجه رسيده‌اند که گروهي از کساني که به اسم دانشجوی بورسيه از ايران مي‌آيند اصولأ کارشان يک چيز ديگری‌ست و دارند اين طرف و آن طرف زاغ سياه ايراني‌ها را چوب مي‌زنند. در همان گزارش هم از قول دو نفر از مسئولان کانون‌های فرهنگي ايرانيان در استراليا نوشته شده بود که آن‌ها هم موضوع را تأييد مي‌کنند و يکي از آن دو نفر اسم يک مسجد را هم آورده بود که محل رد و بدل کردن اطلاعات است. حالا يک چيزهای خنده‌داری هم اين وسط هست. طبق گزارش روزنامه، ايراني‌های استراليا اصولأ يک جمعيت مسلمان شيعه هستند که بعد از انقلاب 1979 از ايران خارج شده‌اند اما يکي از همان دو نفری که نظرشان را به خبرنگار روزنامه گفته‌اند و اتفاقأ رئيس کانون فرهنگي ايرانيان هم هست خودش ارمني‌ست. لابد رئيس انجمن اسلامي ارامنه‌ی استرالياست؟ ضمن اين که اگر بنا بر تفکيک ايراني‌ها بر اساس دين و مسلک‌شان باشد آنوقت بايد جمعيت ايراني‌های بهايي بيشترين تعداد را در استراليا داشته باشند چون اين‌ها بعد از انقلاب بيشتر مهاجرت کرده‌اند. باز يک چيز خنده دارتری هم هست و آن هم اين است که دولت استراليا خودش با دولت ايران قرارداد دارد که دانشجويان بورسيه‌ی ايراني را بپذيرد و در ازايش پول دريافت کند، بنابراين آمديم و چنين قراردادی فسخ شد خوب در نتيجه آن پول هم قطع مي‌شود ديگر! يعني آدم خودش مي‌زند کار خودش را خراب مي‌کند؟ اما اين آخری‌اش از همه بامزه‌تر است. در استراليا برای هيچ کاری ازتان نمي‌پرسند دين‌تان چيست چه برسد به مذهب‌تان. حالا از کجا يک باره جمعيت ايراني‌ها همه‌شان شيعه از آب درآمده‌اند اين ديگر خيلي از آن حرف‌هاست. من باشم آدرس يک روزنامه‌ی معروف وطني را مي‌دادم به روزنامه‌نگاری که گزارش را نوشته که برود آنجا تا دلش مي‌خواهد از اين نيمه‌ی پنهان‌ها بنويسد بلکه چند وقت ديگر کشف کند ما ايراني‌ها سال‌هاست داريم شتر سوار مي‌شويم!

روز سوم. برای اولين بار در تاريخ، يک خانم به مقام Premier يا همان "سروزيری" ايالت کويئنزلند دست پيدا کرد. روز دوشنبه‌ Peter Beattie سروزير ايالت که از حزب کارگر است اعلام کرد که ديگر وقتش رسيده که بروم و بيشتر با خانواده‌ام زندگي کنم. خيلي تصميم عجيبي بود، چون به نظر مي‌رسيد پيتر بيتي دارد برای انتخابات بعدی هم آماده مي‌شود و شايد هم به دنبال راهي‌ست برای ورود به مجلس فدرال. اما اعلام کرد که خودش را بازنشسته مي‌کند و حتي به نخست وزير هم پيغام داد که او هم بازنشسته بشود. در نتيجه؟ خوب در نتيجه اين که معاون او Ana Bligh به مقام سروزيری ايالت رسيد. روز پنجشنبه "آنا بلای" به دفتر جديديش نقل مکان کرد. اولين اقدام آنا بلای انتخاب يک خزانه‌دار ايالتي بود که فقط 30 سال سن دارد. مي‌گويند علت اين انتخاب آين بوده که آنا برای مدت‌های طولاني وزير جوانان بوده و مي‌خواهد جوان‌ها را به خدمت بگيرد. اما خود آنا بلای چند ساله‌ست؟ او 47 سال سن دارد و 10 سالي مي‌شود که به عضويت حزب کارگر درآمده و دو تا پسر هم دارد. رسانه‌ها دارند همينطور از اين طرف و آن طرف درباره‌اش اطلاعات منتشر مي‌کنند اما يکي از اين‌ها از همه جالب‌تر بوده، آن هم مربوط است به سرگرمي‌‌هايش. حدس بزنيد سرگرمي‌اش چيست؟ گفته بهترين سرگرمي‌ من آشپزی‌ست. حالا بلکه ايالت کوئينزلند تبديل بشود به ايالت رستوران و کافي‌شاپ و اطعمه و اشربه. خدا کند يک روزی هم يک فضانورد بشود سروزير ايالت که بلاخره امکانات فضانوردی هم زياد بشود ... مارمولک کجا بود ترسونديمون ...!

روز چهارم. سپتامبر برای استراليايي‌هايي که دستي به قلم دارند ماه خوبي‌ست. چرايش در اين است که به فاصله‌ی کمي در ايالت‌های مختلف جشنواره‌ی نويسندگان برگزار مي‌شود. اما امسال جشنواره‌ی نويسندگان در ملبورن يک ميهمان ويژه داشت، پروفسور Coleman Barks. خوب اين آقای بارکز چه کاره هستند؟ کولمن بارکز يک کمي عجيب و غريب است. او اصلأ امريکايي‌ست و حالا در جورجيا زندگي مي‌کند اما قبلأ مثل کولي‌ها هر روز يک شهری زندگي مي‌کرده. از قضا مسير زندگي‌اش به ايران هم رسيده و دليل دعوت او به جشنواره‌ی نويسندگان ملبورن به خاطر همين بخش ايراني زندگي‌اش بوده. جالب شد، نه؟ کولمن در سال 1976 يعني سه سال پيش از انقلاب ايران چند بخش از اشعار مولانا را به انگليسي ترجمه کرد و از همان زمان تا امروز به عنوان مترجم اشعار مولوی شناخته مي‌شود. حالا بلکه گرفتاری اسم Rumi برای معرفي مولانا هم محصول خود ايشان باشد. کولمن سال 1993 باز يک بخش ديگری از اشعار مولانا را ترجمه کرد و باز هم در سال 1995 يک بخش ديگر و دست آخر در سال 2003 کتابي به نام The Book of Love که اشعار مولاناست را ترجمه و منتشر کرد. نکته‌ی شايد قابل توجه در کارهای بارکز اين است که او اصولأ فارسي بلد نيست و هر چه را ترجمه کرد از زبان‌های غيرفارسي بوده، منتهای مراتب کار او از اين جهت مهم شده که اشعار مولانا را به ترجمه‌ی ساده و قابل فهم عموم منتشر کرده ، در نتيجه بر خلاف ترجمه‌های ديگر که خواننده‌ی کتاب مجبور است نگاه مولانا را از لابلای زبان فلسفي و ديني‌اش پيدا کند، و تصديق مي‌کنيد که پدر صاحاب بچه‌ی آدم درمي‌آيد، ترجمه‌ی بارکز به زبان عامه‌ی مردم نزديک است و همان مفاهيم را به ذهن آن‌ها منتقل مي‌کند. خلاصه اين که يک شب از جشنواره‌ی نويسندگان ملبورن به مولانا و کولمن بارکز اختصاص داشت، آن هم با بليط 35 دلاری، آن هم وقتي بليط يک اپرا مي‌شود 30 دلار. سال گذشته يعني سال 2006 ميلادی کولمن بارکز از طرف دانشگاه تهران يک دکترای افتخاری دريافت کرد. آدم ناغافل ياد جهانبگلو مي‌افتد که درباره‌ی دالايي لاما کتاب نوشته بود. لابد اگر يک جايي به او بخواهند يک چيزی افتخاری بدهند حاضر نشود حتي ديپلم هم ازشان قبول کند. به ما که مي‌رسد سواد خواندن و نوشتن کفايت مي‌کند. امضا نمي‌خواد ... انگشت بزن.

روز پنجم. يک خبر خيلي بامزه‌ای منتشر شده، حالا البته بامزه که چه عرض کنم! يک زن و شوهری 10 سال پيش در ايالت استراليای غربي از طريق تلقيح مصنوعي بچه‌دار شدند. البته سلول جنسي نر، يا همان اسپرم، از طريق يک اهدا کننده‌ی ناشناس فراهم شده بود. بعد از اين که دخترشان به دنيا آمد و ده ساله شد رابطه‌ی زناشويي اين زوج به هم خورد و در نتيجه از هم جدا شدند و بچه با مادرش ماند. مادر هم شروع کرد از طريق اينترنت به پرس و جو کردن درباره‌ی آن آقايي که اسپرم را اهدا کرده بوده. تا اين که جناب آقا را پيدا مي‌کند. تا به حال بچه گم مي‌شده، حالا بابای بچه گم شده بوده. البته داستان به همين سادگي هم نبوده چون مادر مورد اشاره اول از همه توی يک سايت دوست‌يابي پرسيده بوده چه کساني تا به حال اهدای اسپرم انجام داده‌اند و بعد کم‌کم با رديابي مشخصات افراد توانسته بابای بچه را پيدا کند. دست بر قضا هم بعد از انجام آزمايشات ژنتيکي معلوم شده بعضي اطلاعات موجود در پرونده‌ی پزشکي اهدا کننده غلط بوده، يکي‌شان تاريخ تولد ايشان! خلاصه که خانواده‌ی جديدی تشکيل شده ... حالا لابد مادر مورد نظر با چنين سابقه‌ی ممارستي مي‌تواند تقاضای کار بدهد به اداره‌ی پليس ... حالا کجا؟ ... يعني چي يک کاری شده رفته؟ ... وايسا بينم ...

روز ششم. وزارت خارجه‌ی استراليا مثل همه‌ی وزارت خارجه‌های ديگر هر ماه توصيه‌‌هايش را برای مسافراني که به خارج از کشور مي‌روند منتشر مي‌کند. اين ماه در سايت وزات خارجه نوشته‌اند اصولأ مرزهای مشترک ايران با افغانستان و پاکستان در شرق کشور امنيت ندارند. در غرب کشور هم دولت عراق مناطق عبور شش گانه‌اش را بسته است و اگر هم باز بودند باز هم غرب ايران ناامن است. اگر مي‌رويد تهران آنجا احتمال بمبگذاری وجود دارد بخصوص در مکان‌هايي که مورد استفاده‌ی خارجيان است. بعلاوه اين که تمام ايران در معرض زلزله‌ست. توصيه کرده که در ايران سوار هواپيماهای روسي نشويد چون اساسأ ناامن هستند. باز نوشته‌اند که اگر مي‌رويد برای ديدن حيات وحش ايران خيلي مواظب باشيد که نزديک نشويد به محيط، احتمالأ روی‌شان نشده بنويسند بنشينيد توی هتل و عکس‌شان را ببينيد. توصيه شده که حواس‌تان به خبرهای رسانه‌ای باشد چون ناغافل جمعيت ملتهب مي‌شوند و برای راهپيمايي مي‌روند به خيابان‌ها و ممکن است اگر خارجي جماعت دم دست‌شان باشد کار بدهند دست خارجي‌ها، به همين دليل هم اگر ديديد خبری از راهپيمايي‌ست اصلأ نرويد تماشا. به مسافران يک توصيه‌ی پزشکي‌ای شده که انصافأ برای افغانستان هم زيادی‌ست. نوشته‌اند چون استانداردهای پزشکي در ايران پايين است بنابراين فکرش را بکنيد که اگر مشکل پزشکي‌تان حاد شد برای رساندن خودتان به دوبي يا لندن به چيزی حدود 10 هزار دلار استراليايي نياز داريد. حالا البته اطلاعات ديگری هم داده‌اند که در خود ايران پيدا نمي‌شود کرد. مثلأ گفته‌اند سازمان بهداشت جهاني قطعيت وجود آنفلوآنزای پرندگان در ايران را تأييد کرده است. خوب اين خبر را در ايران نمي‌شد شنيد. خيلي توصيه‌های ديگر هم دارد البته. اما اين آخری‌اش را برای‌تان بنويسم که بدانيد. توصيه شده که مواظب پليس لباس شخصي ايران باشيد چون گاهي به اسم بازرسي، به اموال‌تان دستبرد مي‌زنند. به نظرم بهتر بود برای بخش ايران يک کلام مي‌نوشتند اگر قلب‌تان ضعيف است اين صفحه را نخوانيد.

و روز آخر. نمي‌خواهيد نظر بدهيد درباره‌ی اين هفت روز؟ گفته باشم ها! نگيد تعارف هم نکرد!

نظرات

پست‌های پرطرفدار