وطن يعني گره بقچه را باز کنيد

اين را در جواب محبت نيک آهنگ مي‌نويسم، نظر شخصي‌ام را مي‌نويسم ولي چون در معرض ديد همه‌ هم هست طبيعتأ قابل نقد شدن است. اصراری هم ندارم که اگر يافته‌های شخصي‌ام بيشتر و بهتر بشوند زورکي روی همين نظر پافشاری کنم.

من دو بار توی زندگي‌ام سوگند خورده‌ام. آن اولي‌اش وقتي بود که سرباز بودم، در دوره‌ی جنگ، و مثل همه‌ی سربازها که بعد از تمام شدن دوره‌ی آموزشي بايد سوگند بخورند که از کشورشان دفاع کنند من هم يکي‌ از آن‌ها بودم. خوب البته انتخابي در کار نبود که من بتوانم از سربازی رفتن انصراف بدهم و يا اگر مي‌روم يک جوری با سر بروم که ديگر قسم خوردن در مقابل خود نفس رفتن هيچ باشد. راهي نبود و من هم مثل باقي آن‌هايي که سربازی رفته‌اند وارد اين جاده‌ی يک طرفه شدم. آن دو سال سربازی هم آش دهان سوزی نبود برايم چون باقي سربازها برای مرخصي‌شان لااقل مي‌رفتند چند روزی نفسي مي‌کشيدند، در عوض من برای مرخصي‌ام مي‌آمدم اهواز که خودش منطقه‌ی جنگي بود و تازه اگر از دستم برمي‌آمد کمکي مي‌کردم به خانواده‌ام. اين کمک‌ها دو نمونه‌اش عبارت بودند از: يک بار در چند مرحله رفتم 80 تا نان خريدم، چون آن موقع توی اهواز همين يک فقره نان گرفتن خودش مصيبتي بود. و بار دوم که هميشگي بود برداشتن بشکه‌‌های نفت و احيانأ سيلندرهای خالي گاز برای پرکردن‌شان از يک جايي بود که هرگز معلوم نبود هر روز در کجای شهر يا اطراف شهر است، بلکه بشود نفت و گاز مصرفي خانه را تهيه کرد. جهت اطلاع‌تان هم، ما تا سال 1375 در دوران جنگ تمام زمستان‌ها يک ديگ بزرگ مي‌گذاشتيم روی يک بخاری علاءالدين و آب گرم مي‌کرديم و با آب سرد مخلوط مي‌کرديم که بشود حمام کرد. از وضع ما خيلي خيلي بدترش هم زياد بود.

اين از سوگند اول که مربوط بود به سربازی.

اما سوگند دوم مربوط بود به روزی که تابعيت استراليايي گرفتم که نه زوری بود برای اخذ اين تابعيت و نه دنبالم فرستاده بودند که حتمأ تشريف بياوريد. خودم خواستم و بابتش سوگند ياد کردم.

حالا البته معني اين دو تا سوگند را که نوشتم اين نيست که من از وطن ايراني‌ام بيزارم يا عشق اين جا مرا کشته. حتي موضوع جبر سربازی و اختيار تابعيت هم نيست چون خوب خيلي‌ها خيلي پيش از من دلشان نخواسته بود ايران بمانند و با هر وسيله‌ای از ايران رفتند- ايرادی هم بهشان نيست- ولي من ترجيحم به ماندن بود، آنقدری که بعد از سربازی هم ماندم و درس خواندم همانجا و کار کردم توی راديو و تلويزيون و مطبوعات، و به همه‌ی کارهايي که انجام داده‌ام هم افتخار مي‌کنم چون به نظرم اگر اشکال سهوی در کارم بوده اما عمدأ به دنبال کمک کردن به کشوری بودم که توی آن بزرگ شده بودم، فرقي هم نمي‌کند که گاهي آزار ديده بودم در همان راهي که به نظرم کمک کردن بوده.

اما واقعأ دنيا عوض شده و نمي‌شود پای‌مان را توی يک کفش کنيم که وطن همان معنايي را دارد که وقت سرودن "ای ايران" داشته. چرا؟ چون همين دوره‌ی جنگ را فرض بگيريد که اگر اسلحه‌ی خارجي به داد ما نمي‌رسيد لابد همان هشت سال هم گرفتاری‌های بيشتری برای‌مان داشت، بلکه خرمشهر هم الان تبديل شده بود به محمره و استاندارش هم يکي از دار و دسته‌ی صدام حسين بود.

دنيا عوض شده و مفهوم وطن را، به نظر من، تبديل کرده به معنای آشنايي با يک فرهنگ و زبان که اگر آن را بشناسي آنوقت يک گوشه‌ی ناپيدای فرهنگ جهان را مي‌تواني به زبان ديگری به مردم ساير کشورها بشناساني. همين هم هست که اسمش را گذاشته‌اند توسعه‌ يافتگي. وگرنه چه دليلي دارد ما همين يک قطعه خاک‌مان را نچسبيم و بابت هر اتفاقي در افريقا راه بيفتيم به کمک کردن و فقرزدايي در آن طرف دنيا؟ يا بگوييم چهار ديواری اختياری‌ست و درخت و آب و خاک را نابود کنيم، و آدم‌ها را به دردسر بيندازيم! که چه بشود؟ که مثلأ به وطن گفته‌اند بالای چشمت ابروست؟ که مثلأ تمام دوران زندگي روی کره‌ی خاکي را انکار کنيم و صاف همين زمان را بچسبيم و پای‌مان را بکوبيم روی ترمز و بابتش محروميت به خلق الله بدهيم؟

خوب دنيا عوض شده و همانقدر که احمد نوری زاده که ارمني نيست اما بعنوان مترجم ارمني مي‌تواند فرهنگ ارمني را به ما بشناساند لابد ما هم بايد بتوانيم فرهنگ زباني را که بلديم به ديگران بشناسانيم. نمي‌شود که آثار حافط و سعدی و حتي حسين سناپور را بخوانيم و اگر مي‌توانيم درباره‌اش حرف بزنيم آن‌ها نگه داريم توی چهار ديواری وطن. يعني اين‌ها هر چه گفته‌اند مال همين چند هزار متر مربع مساحت است و هيچ جای ديگری کاربرد ندارد؟ يعني فقط مي‌شود فرهنگ ژ-3 را صادر کرد باقي هيچ؟

ديشب که نوشته‌ی نيک آهنگ را ديدم پيش خودم گفتم آمديم و بين استراليا و ايران جنگ درگرفت، مثلأ! خوب من بايد بروم کدام طرف بايستم؟ آمديم و در صلح و صفا اما يکي‌شان گفت من به تو فلان دارو را نمي‌دهم يا نفت نمي‌فروشم، آنوقت چي؟ من چطوری بايد ثابت کنم که اگر من آنجا سوگند خورده‌ام پس به اندازه‌ی سهم نفت من يک لوله‌کشي کنيد تا اينجا و از اين طرف هم به اندازه‌ی سهمي که در ساخت آن دارو دارم پس بايد دارو بفرستيد آن طرف. لابد ايتاليايي‌ها هم بايد هر چه کاپوچينو هست همه را جمع کنند و اخطار جنگي بدهند به دنيا! توليد پاستا را هم به اندازه‌ی خودشان کاهش بدهند و جهنم مال دنيا و از توليد دست بکشند، باقي مردم بروند هر چه در کشورشان درست مي‌شود همان را بخورند!

اين که وطن چيست خوب با آن "ای ايران" خواندن البته جور درنمي‌آيد، منتهای مراتب همان "ای ايران" هم با کوچه‌ی درشکه‌رو و ماشين بنزی که از توی کوچه رد نمي‌شود هم جور درنمي‌آيد، و با هواپيمای بوئينگ هم جور درنمي‌آيد که آن را به اتوبوس ترجيح مي‌دهيم. دنيا عوض شده و حالا وطن يعني ملغمه‌ای که ديگر هيچکس در فکر تصفيه و جدا کردن اجزايش از هم نيست.

وطن يعني اين که اين کره‌ی زمين فعلأ همين يکي‌ست، تويش هم پر از گرفتاری‌هايي‌ست که خود همين ما وطن‌پرستان به اين روز درش آورديم. توی همين کره‌ی زمين هم کلي آدم باشعور زندگي مي‌کرده‌اند که از بخت بد همزبان ما بوده‌اند و همين هم شده که هر چه توليد کرده‌اند مثل بقچه‌ی مادربزرگ‌مان همينطور گره خورده از اين صندوقخانه به آن صندوقخانه منتقل‌شان کرده‌ايم. وطن يعني اين گره بقچه را باز کنيد و اگر چيز به درد بخوری تويش هست به ديگران هم نشان بدهيد. و اين کاری‌ست که ما به اسم وطن نمي‌کنيم.

نظرات

پست‌های پرطرفدار