دفتر سوم از مثنوی صورتي: حکايت آن پلنگ که خواست سواره بشود

پلنگ آقا تبديل شده به مثنوی!

ولي خدا نصيب نکند، پلنگ صورتي مي‌خواهد ماشين بخرد.

في‌الواقع خريدن که چه عرض کنم ما همينطوری اسمش را گذاشته‌ايم ماشين خريدن وگرنه مي‌خواهد مقداری مکافات برای خودش و خيلي قاطعانه برای اينجانب توليد کند.

چند روز پيش ديدم آقای پلنگ صورتي دارد با عصبانيت داد مي‌زند. گفتم به فرض که اينجا جاليز هم باشد باز يک آدمي کنار تو نشسته. گفت اين وضعيت ديگر برای من خيلي غير قابل قبول است! وضعيت عبارت بود از اين که ايشان رفته بود روی يک سايت اينترنتي که کارشان خريد و فروش ماشين است. يک ماشيني را پيدا کرده بود و برای آن که مي‌فروخته ايميل زده بود که من از ماشينت خوشم آمده و چه وقت بيايم برای بازديد، آن بابا هم گفته بوده که فردا صبح بيا. حالا آقای پلنگ صورتي رفته نقشه را نگاه کرده ديده اين جايي که ماشين را بايد ببيند اگر رانندگي کنيد مي‌شود دو ساعت. از قرار به زبان فرانسوی داشته خواهر و مادر فروشنده را به همديگر وصلت مي‌داده که چرا نگفته که من توی يک شهر ديگری هستم و اين آقا تصور کرده در يکي از محله‌های حومه‌‌ست.

نتيجه اين که قرار را به هم زد و البته داد و هوارش را توی جاليز آزمايشگاه به عمل آورد.

فکر کردم خوب است به يکي از دوستانم که توی همين کار خريد و فروش ماشين هست زنگ بزنم ببينم ماشين ارزان دارد يا نه. به خود پلنگ گفتم و موافقت کرد. به دوستم زنگ زدم و گفت دست بر قضا 5 تا ماشين دارد که يکي‌شان همين الان آماده‌ی فروش است و چهار تای ديگر تا دو هفته‌ بعد آماده مي‌شوند. گفتم جناب پلنگ آقا چقدر مي‌خواهي پول بدهي بابت ماشين؟ گفت خودم را بکشم 5 هزار دلار. به دوستم گفتم اگر ماشيني که گفتي به پول ما مي‌خورد لطف کن تا دانشگاه بيا که ببينيم. يک کمي من و من کرد و بعد گفت فردا مي‌آورمش که ببينيد.

فردا سر ساعت خبر داد که پايين ساختمان ما ايستاده، ما هم رفتيم برای بازديد ماشين.

تقريبأ خشک‌مان زد از بس که ظاهر ماشين درست و حسابي بود، در کنار راننده را برای‌مان باز کرد ديديم يک صفحه‌ی کوچک تلويزيون هم خودش کار گذاشته که وصل است به يک دستگاه دی وی دی. يک کمي زيادی قر و فر داشت ولي به هر حال ماشين حسابي‌ای بود. آقای پلنگ گفت من اصلأ با يک همچه ماشيني صد سال رانندگي‌ نمي‌کنم چون از اتاق خواب خانه‌مان هم بهتر است. گفتم خوب اين که خوب است که؟ گفت نه خيلي زيادی برای من لوکس است و اين‌ها. خوب البته خيلي هم بد نمي‌گفت منتها آن بابای فروشنده هم مي‌خواست به همين قيمتي که پلنگ محترم مي‌خواست ماشينش را بفروشد چون به هر حال ماشين دست دوم بود و ولو که مدلش 1999 بود اما جان به جانش مي‌کردی نمي‌شد 2007 و قيمتش هم همين بود. يک کمي هم مراعات رفاقت اينجانب را کرد.

خلاصه نشد و فروشنده هم رفت و ما هم آمديم پي کارمان.

فردايش همان همکارمان که دارد مي‌رود سوئيس- در واقع امروز خداحافظي کرد- گفت ما يک ماشيني داريم که اصلأ مي‌توانيم همينطوری بدهيم به آقای پلنگ صورتي ولي خودش بايد برود برايش معاينه‌ی فني بگيرد. جهت اختصار اين که با تعاريفي که از ماشين ارائه فرمودند احتمالأ نه تنها حرف زدن درباره‌ی ماشين جريمه دارد بلکه راندنش هم حبس ابدی‌ست بي برو برگرد!

اين‌ها هم چون مي‌خواهند بروند از استراليا مي‌خواسته‌اند ماشين را بيندازند توی اسقاطي‌ها ولي ديده‌اند حالا که ما توی جاليز هستيم خوب بدهند برای بارکشي ميوه و سبزيجات!

در نتيجه قرار شد پلنگ آقا در يک اقدام متهورانه برود ماشين را ببيند و با زور بياوردش خانه‌اش، برگه‌ی معاينه را هم فعلأ بي‌خيال بشود تا اينجانب با مقداری آچار بروم ببينم به کجای ماشين مي‌شود يک اسبي قاطری چيزی بست که راه برود.

حالا بدبختي را ببين! هي چپ و راست مي‌آيد مي‌گويد تو مطمئني آچارهايت برای درست و راست کردن اين ماشين کافي‌ست؟ مي‌گويم آدم حسابي مشکل که آچار نيست، مشکل خود ماشين است که سال 1981 ساخته شده و من اصولأ به جود چنين ماشيني باور ندارم. بلکه هم مال 1981 پيش از ميلاد باشد!

خلاصه ايشان عنقريب است که ماشين‌دار بشوند و با هم راه بيفتيم توی خيابان‌های شهر برای فروش سبزی و ميوه.

امروز به پلنگ آقا گفتم حالا من البته اره ندارم ولي بيا يک اره پيدا کنيم و همينطوری که مشغول طراحي دوباره‌ی ماشين هستيم سقفش را هم اره کنيم، يک کمي فکری شد که خيلي هم بد فکری‌ نيست. زيرا! زيرا ماشين مربوطه قرار است در آستانه‌ی تابستان به آقای پلنگ صورتي خدمت‌رساني کند و در صورتي که سقف داشته باشد مجبوريم برای خنک کردن داخلش که از فقدان کولر تبديل مي‌شود به جهنم روزی دو سه قالب يخ مصرف کنيم بلکه توی ماشين بشود آب خنک تهيه کرد. خوب چه کاری‌ست که سقف داشته باشد، حالا شايد باران هم آمد که مي‌شود سود دو جانبه.

حالا من فکری‌‌ام که چه آبرويي از رئيس‌مان مي‌رود.

نظرات

پست‌های پرطرفدار