تمرين برای يک روز خوب

من البته که آدم صاحبنظری در حوزه‌ی علوم انساني نيستم، و به همچنين در علوم اجتماعي. اما چون سواد خواندن و نوشتن دارم به هر حال انديشه‌های آدم‌های ديگر را مي‌خوانم به اندازه‌ی فهم خودم از آن‌ها ياد مي‌گيرم که چطور بايد آن قسمت از زندگي‌ام را که با ديگران در يک جامعه سهيم هستم يک طوری پيش ببرم که اگر سودی برای ديگران ندارد صدمه‌ای هم بهشان نزند. حدس مي‌زنم بشود گفت از عهده‌ی همين برمي‌آيم، چون مسئوليت خودم را که مي‌توانم بعهده بگيرم ديگر!

در بين اين تعطيلي‌ها دو سه روزی‌ست که دارم به يک موضوع فکر مي‌کنم که حالا مي‌نويسمش برايتان.

فکر مي‌کردم که يک گلداني هست که يک گياه توی آن کاشته‌اند. يک ليوان هم گذاشته‌اند کنارش با يک برگه کاغذ آن طرف‌تر. روی برگه‌ی کاغذ مثلأ نوشته شده: "لطفأ ليوان را سر ساعت 6 عصر از آن شير آب که دو متر آنطرف‌تر است پر کنيد و بريزيد پای گياه توی گلدان. بعد ليوان را بگذاريد سر جايش. خيلي هم ممنون".

فکرم اين بود که چون اصل داستان اين است که گياه زنده بماند بنابراين آن کسي که گلدان را گذاشته آن جا، که اصلأ نمي‌دانيم کيست، لابد حساب کرده که فعلأ همان يک ليوان آب کافي‌ست. بعد هم خواهش کرده که ليوان را بگذاريد سر جايش که پيمانه‌ی آب يکسان باشد. دستورالعملش هم که خيلي عجيب نيست. شير آب هم که دو متر آنطرف‌تر است. ساعتش هم که مشخص شده.

حالا فرض کنيم من نوعي بخواهم بروم يک هفته مسافرت و از يک دوستم بخواهم يک روز به جای من بيايد دستورالعمل را اجرا کند و بعد ببينم آن دوست مي‌تواند کمک فکری بدهد که يک دوست ديگر را پيدا کنيم که يک روز هم او بيايد گلدان را آب بدهد و بعدی و بعدی تا يک هفته. دست آخر هم يک روزی همه‌مان بنشينيم و گياه توی گلدان را که به گل نشسته تماشا کنيم و به مناسبت کار مشترک‌مان يک چای هم با هم بخوريم و بگوييم و بخنديم و برويم دنبال کار و زندگي‌مان، همين.

همينطوری که خيالپردازی مي‌کردم ديدم با وجود اين که کار ساده‌ای به نظر مي‌رسد اما ما ايراني‌ها همين را هم بايد تمرين کنيم. مثلأ اگر خود من يکي از آن آدم‌هايي باشم که قرار است در يکي از روزهای هفته بيايد همان يک ليوان آب را بريزد پای گلدان يک روز هوس مي‌کنم دو تا ليوان آب بريزم، يا ساعت آب دادن را عوض ‌کنم، يا يک چيزی اضافه روی کاغذ بنويسم، يا هيچ که اين کارها را نکنم شير آب را رها مي‌‌کنم که همينطور تا فردايش چکه کند. دستورالعمل هم که به امان خدا رها شده.

خودتان ببريد داستان را در خيال‌تان و ببينيد چقدر مي‌شود يک کار ساده‌ای به بيراهه برود. يک وقتي هم با وضعيت انقلابي ما ايراني‌ها همان يک گياه درون گلدان تبديل مي‌شود به سمبل انقلابيگری که به جای اين که يک روز بياييم بابتش يک چای بخوريم و بگوييم و بخنديم يک باره مي‌شود مظهر خون و قيام و باقي قضايای انقلابي. يا از آن طرف تبديل مي‌شود به يک موسسه‌ی دولتي که کارش برنامه‌ريزی برای روزی يک بشکه آب دادن به گلدان‌های بيشماری‌ست که دائم هم دارند زياد مي‌شوند و دعوا بر سر ساعت کار و بازنشستگي‌ست. باور کنيد آدم وحشت مي‌کند.

اين را با هر مدلي از خودمان که خيالپردازی‌اش کردم ديدم آدم برای اين که برسد به همان يک روز خيلي خوب برای چای خوردن کلي بايد تمرين کند. مثل خوردن يک قطعه کوچک مثلأ بيسکويت است که نه انتظار داريد آدم را از گرسنگي نجات بدهد و نه مزه‌اش ممکن است ناياب باشد ولي جای تعارف کردنش مهم است که به آدم مي‌چسبد. اين که چه وقت تعارفش کنيم همین هم تمرين مي‌خواهد.

مي‌دانيد ما به تمرين کردن برای به ثمر رساندن کارهای گروهي کوچک، واقعأ کوچک و غير سياسي، بيشتر از هر چيزی نياز داريم. مفهوم زندگي، به نظر من که صاحبنظر هم نيستم، به ثمر رساندن يک کار کوچک است نه شروع کردن کار بزرگي که نه چشم اندازی از پايانش داريم و نه حوصله‌ی تمام کردنش را.

نظرات

پست‌های پرطرفدار