کتابچه
گذارمان به دفتر مرکزی شرکت بيمهی کوئينزلند افتاد ديدم همان کنار درب ورودی يک نمايشگاه دائمي دارند از شروع کار اين بيمه تا امروز. از همه چيزهای مربوط یه کارشان از مثلأ گالن سوخت اضطراری که به خودروهای در جاده مانده سوخت رساني ميکردند تا ماشينهای کمک رسان و تا لباس فرم کارکنان اداریشان. بلاخره هر تازه واردی در يک نگاه ميتواند وضعيت گذشته و حال شرکت را مقايسه کند.
به نظرم به شدت مهم است که مشتريان يک شرکت يا کارکنان يک تشکيلات اداری از سابقهی جايي که با آن کار دارند يا در آن کار ميکنند با خبر باشند. هم به آن افتخار ميکنند و هم اگر نظری دربارهی بهبود سيستم دارند ميتوانند قبل از ارائهاش ببينند اصلأ سابقهای دارد يا نه. البته که اينها را همه ميدانند و توضيح واضحات است.
به نظرم به شدت مهم است که مشتريان يک شرکت يا کارکنان يک تشکيلات اداری از سابقهی جايي که با آن کار دارند يا در آن کار ميکنند با خبر باشند. هم به آن افتخار ميکنند و هم اگر نظری دربارهی بهبود سيستم دارند ميتوانند قبل از ارائهاش ببينند اصلأ سابقهای دارد يا نه. البته که اينها را همه ميدانند و توضيح واضحات است.
حدود شش سال پيش از يک سازمان نيمه علمي نيمه اجرايي در ايران با من تماس گرفتند که همين روزها يک کنفرانس بينالمللي داريم و ميتواني کمک کني برای برگزاریاش؟ گفتم البته اگر حساب و کتابش درست باشد خيلي هم خوشحال ميشوم که کمک کنم.
اول از همه گفتند ميخواهيم يک کتابچهای چاپ کنيم که سابقهی سازمان را در آن نوشته باشد که بگوئيم چه کارهی روزگاريم. بعد هم اطلاعاتي دربارهی ايران و بلاخره سابقهی کوتاهي از دورههای قبلي کنفرانس. قرار و مدارمان را گذاشتيم و من رفتم که کار را انجام بدهم.
يک چند روزی نشستم از اين طرف و آن طرف دربارهی سابقهی سازمانشان هر چه ميتوانستم مطلب پيدا کردم. عکس هم از بعضي قديميهای سازمان قرض کردم که بشود کنار مطالب بگذارم. به نظرم خيلي خوب آمد.
بعد دربارهی ايران هم ديدم بهتر است سياسياش نکنم و کتابچه را بستم به اطلاعات توريستي و نقاط ديدني و عکسهای مرتبط. اطلاعات مربوط به کنفرانس هم که از خود سازمان اصلي داشتند و مشکلي نبود. طبق قرارمان مواد خام را آوردم که ببينند و اگر موافقت کردند ازشان استفاده کنم.
تا چشمشان به سوابق سازمان افتاد يکي يکي شروع کردند به اين نباشد و آن نباشد. تقريبأ سازمان بيکس و کار از آب درآمد. همهی آدمهای مدير و مسئول هم از بعد از انقلاب يکباره از زمين سردرآورده بودند و تا قبل از آن زمان اصلأ معلوم نبود چکاره بودهاند. يکيشان که يک جوری توی جلسه حرف زد که به شوخي گفتم شما اصلأ با اين حسابي که از خودتان داريد بايد سنتان به بيست سال هم نرسد و تا انقلاب شده به دنيا آمدهاید، فقط خيلي سن و سالدار متولد شدهاید!
به اطلاعات توريستي هم که رسيديم همين شد و کتابچهشان تبديل شد به کتاب دعا و مناجات و اهل قبور. در واقع کتاب را ميدادند به زوار عتابات بيشتر به درشان ميخورد. تنها بخشي که لاجرم درست بود همان قسمت کنفرانس بود که نميتوانستند درستکاریاش کنند.
يکي دو بار بهشان گفتم اين کتابچه که به درد هيچ جايي نميخورد چرا هزينهی بيخود ميکنيد ديدم برايشان محال است که چيزی به جز اين از زير دستشان دربيايد. حق هم داشتند چون آدم اداری توی ايران بايد به صد جا جواب پس بدهد برای هر برگ کاغذ يا اظهار نظرش. عملي هم نيست که از همه توقع داشته باشيم، البته شعار الکي ميشود سر داد.
خلاصه گفتند همين را که نهايي اش کرديم مورد قبولمان است و شما فقط کتابچه را سر موعد به دستمان برسان. من هم اسمم را برداشتم از روی کار و برايشان چاپش کردم.
حالا اين جور مواقع که ميبينم يک ادارهای به سابقهشان اشاره ميکنند دلم ميسوزد برای تمام ايرانيهايي که به هر حال يک گوشهی کاری را در دوران کاریشان گرفته بودند و به جز حقوق ماهيانهشان انتظار يک يادآوری يا خدابيامرزی هم داشتهاند. اصلأ خبری نيست. آدمي که نداند خيال ميکند قديمها ايران بيابان بوده و گاهي يک کارواني از حوالياش رد ميشده.
نظرات