هفت روز هفته
روز اول. بلاخره کادر رهبری حزب کارگر تغيير کرد و "کوين راد" جای "کيم بيزلي" را گرفت. همان روز رأی گيری برای رهبری حزب برادر 53 سالهی بيزلي هم از دنيا رفت. يک جايي شنيدم که خودکشي کرده بوده. به هر حال بيزلي هم رهبری را از دست داد و هم برادرش را. حالا کادر جديدی آمدهاند بر سر کار که مشخصهی اصلي رهبرشان در اعتقادات مذهبياش است. اين جناب کوين راد بر خلاف بيزلي خيلي جذبه دارد، واقعأ دارد، چون هم خوش تيپ است و هم خوش برخورد. علاوه بر اين آدم مذهبيای هم هست و در دو سه تا برنامهای که پيش از اين انتخابات در تلويزيون ديده بودم به مقيد بودن خودش و خانوادهاش به امور مذهبي خيلي تأکيد ميکرد. سال گذشته که توني بلر آمده بود استراليا و برای يک سخنراني به مجلس رفت کيم بيزلي بيچاره افتاد به تله و از همانجا گرفتاریهايش شروع شد. توني بلر و کيم بيزلي از دوستان دوران نوجواني هستند. بنابراين بلر ميداند چطور بايد در انظار عمومي با دوست قديمياش حرف بزند. به همين نسبت هم ميداند که اگر دوستش از در مخالفت با او بربيايد چطور بايد خلافکاریهای آن دوران را يادش بياورد که گوشي دستش بيايد. بلر در سخنرانياش با بيزلي اشاره کرد و گفت ما با هم دوست هستيم و من ميدانم مخالفت فعلي تو با حمله به عراق و اعزام نيروهای استراليايي به آنجا ناشي از موقعيت رهبری حزب کارگر است وگرنه تو و من ميدانيم که حمله به عراق کار درستي بود. بيزلي که بعد از بلر سخنراني کرد هر چقدر سعي کرد بگويد که ما دوست قديمي هستيم ولي حالا موضوع فرق ميکند نتوانست اثر آن حرف بلر را از اذهان عمومي پاک کند. بلاخره هم رأی نياورد و کوين راد رهبر حزب شد. حالا انصافأ آدم جلوی هر کسي خالي ببندد اما خيلي سخت مي شود جلوی دوست گرمابه و گلستانش هم خالي ببندد، آن هم وقتي که گرمابه و گلستان را در دوران نوجواني که تازه پشت لب آدم سبز ميشود رفته باشد.
روز دوم. اين اسماعيل هنيه که توی همان باريکهی غزه کراوات از گردنش نميافتد با يقهی باز آمده ايران. اينها هم فهميدهاند رگ خواب مسئولان ايراني کجاست. اگر دستش ميرسيد با دمپايی ميآمد که ديگر خيلي حسن نيتش را نشان بدهد. خندهام گرفته بود که آمده ايران و در نماز جمعه تهران اعلام کرده که ما اصلأ اسرائيل را داخل آدم حساب نميکنيم اما خود هنيه برای اين که اسرائيل پول مالياتها را به دولت فلسطيني بدهد حاضر به معامله شده تا دولت وحدت ملي تشکيل بدهد و او هم ديگر نخست وزير نباشد. يعني معلوم نيست دنيا چه خبر است؟ واقعأ معلوم است منتها تا وقتي يک عدهای در ايران بنا را بر اين گذاشتهاند که ماست ميتواند سياه باشد و چرا هم ندارد آنوقت اسماعيل هنيه هم ميتواند هم بيايد ايران و بزند به طبل هل من ناصر و هم برود غزه و بکوبد به طبل دولت وحدت ملي. اگر ميشد يک روزی دربارهی رنگ سياه ماست سؤال کرد آنوقت ميشود پرسيد جناب هنيه چرا از هر طرفي که غلت ميزند اما صدای خر و پوف کردنش يک راست ميآيد به طرف گوش ما ايرانيها؟
روز سوم. امسال مسئولان کليساهای يک منطقهی بريزبن به جای اين که جداگانه مراسم استقبال از کريسمس را برگزار کنند همگي با هم يک مراسم پر و پيمان برگزار کردند. پر و پيمان از اين جهت که از 4 بعدازظهر تا 9 شب ساز و آواز و کنسرت و غذا و نوشيدني و تاب و چرخ و فلک و طناب برای مردم که خودشان را خفه کنند را همه را به طور مجاني برای مردم آماده کردند و شب شنبه همه را دعوت کردند برای مراسم. تقريبأ هر نوع خوراکي که ميشد همانجا آمادهاش کنند تدارک ديده بودند. قهوه و چای و نسکافه و چسفيل و پشمک و بطری آب خنک که ديگر فراوان، به عبارتي زور زورکي که بخوريد پس چرا بيکاريد و دهنتان نميجنبد. ابتکار بسيار جالبي بود که هم در تفاهم اهل کليساهای مختلف مؤثر بود و هم در هزينه کردنهای دوباره صرفه جويي ميشد. فکر ميکنم دو هزار نفری آمده بودند به مراسم، از بودايي تا لاابالي، از همه رقم. بعد از مراسم هم ملت افتادند به اين که هر چه روی زمين افتاده همه را جمع کنند که جايي کثيف نماند و کمر آدمهايي که آمدهاند داوطلبانه همکاری کنند از زور کار زيادی نشکند. دو تا مسجد بود به فاصلهی کمي از خانهی يکي از دوستانم در تهران. پيشنمازهای هر دو مسجد با هم ميانهی خوبي نداشتند و اگر به دليلي به يکي از مسجدها ميرفتي آنوقت قلم پايت را میشکستند اگر ميرفتي به آن يکي مسجد. اين رفيق من مانده بود چه خاکي بريزد توی سرش چون برای استخدام شدنش بايد يکي از اهل مسجد محلشان را معرفي ميکرد. معلوم هم نبود گزينشيها نروند از آن مسجد رقيب بپرسند. دست آخر اسم مسجد حوالي خانهی پدرش را نوشت. توی مصاحبهی گزينش از او پرسيده بودند تو که خانهات يک جای ديگریست چرا نشاني مسجد جای ديگری را نوشتي؟ گفته بود من هنوز به آن مسجد بيشتر علاقه دارم و همانجا ميروم. آخر سر استخدامش نکردند. مدتي بعد خودش خنزر پنزرهای زندگياش را جمع کرد و رفت فرانسه. لابد او هم از اين برنامههای هماهنگ بين کليساها ديده در فرانسه. وسط اين برنامهی کريسمس يک نفر آمده به من ميگويد فوتبال بازی ميکني؟ گفتم بله ولي نه حالا. گفت اين نشاني را بگير و بيا فلان روز برای ثبت نام به کليسا. ديدم روی کاغذ نوشته شده ورزش ميکنيم برای خدا. لابد دو نيمه فوروارد راست بازی کنيم قربتأ اليالله.
روز چهارم. دورهی شاه، همان وقتي که نزديک بود بين ايران و عراق بر سر مرز اروند رود جنگ دربگيرد و در واقع عراقيها اروند رود را بسته بودند يک ناو جنگي ايراني از خرمشهر راه افتاد و آن جلوی دماغه ناو هم فرمانده نيروی دريايي ايران "تيمسار عطايي" ايستاده بود. بنا را بر اين گذاشته بودند که اگر ناو به مانعي در مسيرش بربخورد شليک کند و جنگ دربگيرد، که کشتيهای عراقي اروند رود را خالي کردند و جنگ هم درنگرفت. همان وقتها يک شعری بين بچه مدرسهایهای خرمشهر بر زبانها افتاده بود که ميگفت: نون و پنير و سبزی، عراق چرا ميترسي؟، ايران کاریت نداره، سر به سرت ميذاره. من از بس که اين شعر را ميخوانديم هنوز هم يادم مانده. اما يک اتفاق ديگر هم همان وقتها افتاد. يک آهنگي با صدای يک خوانندهی کوچه بازاری عراقي از راديو و تلويزيون عراق پخش ميشد که ترجيع بندش به زبان عربي اين بود: پهلوی شیت تريد منه؟ يعني جناب شاه ايران (پهلوی) چي ميخوای؟. همين پهلوی چي ميخوای را هم با زبان فارسي و لهجهی عربي در دو سه جای آوازش ميخواند. امروز يک موسيقي کوچه بازاری عراقي ميشنيدم که خوانندهاش داشت به زبان عربي با ناله و شکوه ميگفت من اهل عراقم، اهل بغداد و بصره هستم ايراني و سوری نيستم و ميخواهم کشورم را خودم بسازم. خيلي ياد آن آواز قديمي افتادم که چي ميخوای. آدم دلش ميخواهد بنشيند برای خودمان، همين خاورميانهایها، زار زار گريه کند که همهمان افتادهایم دست يک مشت حاکماني که لياقت ادارهی يک قصبه را ندارند آنوقت به زور حکومت ميکنند و تازه برای نيات شخصي خودشان هم همهمان را انداختهاند به جان هم. من که واقعأ ديگر خيلي تفاوتي ميان قبل و بعد از انقلاب نميبينم. باقي خاورميانه هم که هکذا.
روز پنجم. اين آقايي که دارد ديجيريدو مينوازد اسمش پيتر است. از بوميهای استراليا و يکي از معروفترين نوازندگان ديجيريدو در دنياست. هفتهی ديگر همراه با يکي از گروههای رقص بوميان استراليا دارند ميروند مسافرت. کجا؟ بغداد. علت سفرشان به بغداد اجرای برنامه برای نيروهای استراليايي مأمور در عراق است. معروفترين کارش در نوازندگي اين است که يک ديجيريدوی کشويي مثل ترومبون کشويي درست کرده و تقريبأ تمام نتها را با سازش اجرا ميکند. و باز از اجراهای معروفش دونوازیاش با ساکسيفون است که محشر به پا ميکنند. يک اجرایشان را ديدم که فوقالعاده بود. مسافرتشان به بغداد از همه جالبتر است چون بوميان استراليايي اعتقاد دارند سفيد پوستها آمدهاند و سرزمينهای آنها را از دستشان درآوردهاند و حالا حکومتي که دارد استراليا را میچرخاند از اساس غيرقانونيست. حالا اين گروه هنرمندان بومي استراليايي خودشان دارند ميروند عراق که بعضي گروههای جنگجوی آنجا و خود صدام حسين همين اعتقاد را دارند که دولت فعلي غيرقانونيست. اما ديجيريدويي ميزند.
روز ششم. نان سنتي ايراني هم دارد رخت برميبندد. حالا من طرفدار احمدی نژاد که نيستم اما اين را مينويسم که مبادا بي انصافي کنيد و اين داستان نان صنعتي را هم به پای احمدی نژاد بنويسيد. از اوايل دورهی دوم رياست جمهوری هاشمي يک طرح مفصلي در پژوهشکده غله و نان تصويب شد که مشکل دور ريختن نان و نپخته ماندنش را حل کنند. در واقع به دنبال اين باشند که نان ايراني را صنعتي کنند. من در راديو و بعد تلويزيون خيلي به مناسبتهای مختلف از متخصصان همان پژوهشکده دعوت کردم که بيايند در برنامههای علمي و دربارهی موضوع حرف بزنند. البته برنامههای علمي آنقدر مخاطب ندارند که حالا بشود گفت پس همه ميدانند اما لااقل من به عنوان برنامهساز آن مجموعهها حتي نان صنعتي ايراني ساخت پژوهشکده را هم خورده بودم و اتفاقأ خوشمزه هم بود. يک مدلي از سنگگ درست کرده بودند که خيلي درست و حسابي بود و با همان ميزان مواد انرژی زا. حالا در استراليا همين نانهای سنتي خودمان را مثل همين بربری را ميبينم که صنعتياش را ميفروشند و البته به نام نان ترکي، خوشمزه هم هستند. اگر امکانش بود دوباره ميرفتم با همان آدمها مصاحبه ميکردم و ميگذاشتم روی وبلاگ که ببينيد اتفاقأ کارشان درست است که ميخواهند نان ايراني را از اين همه اسراف شدن دور کنند. واقعأ نميدانيد چقدر روزانه نان دارد از بين ميرود. ولي حالا ممکن است بي انصافانه اين داستان را بچسبانيم به احمدی نژاد که نان را هم خراب کرد. خوب من پيش وجدان خودم مسئول بودم که بنويسم که اصل طرح مربوط به خيلي سال پيش است. اگر ميخواهيد دربارهی اين جور طرحها بد و بيراه بگوييد به احمدی نژاد بايد يک هفت هشت سالي صبر کنيد. صدای طرحهای صنعتي دير درميآيد.
روز هفتم: اين خانمي که ميبينيد اسمش "جودی اسپنس" است. عضو با سابقهی شورای شهر بريزبن. خيلي آدم جالبيست و خيلي خوشفکر. همهی بچه مدرسهایها و بعد پدر و مادرهایشان ميشناسندش. ميدانيد چطور؟ هر بار به يک دليلي ميرود به مدارس و برای بچهها دربارهی کارهايی که شورای شهر ميخواهد انجام بدهد توضيح ميدهد و از امکان بالقوهی تبليغ خودش توسط دانش آموزان استفاده ميکند. هر حرف امروز صبح جودی تا شب در صدها خانه منتشر شده و بيشتر از اين که راديو و تلويزيون بتوانند به او کمک کنند او به آنها کمک ميکند. روش کاریاش خيلي به اين ايده نزديک است که ميگويم الان. ببينيد پدر و مادرها ميروند کار ميکنند و پول درميآورند ولي بخش عمدهای از درآمدشان را صرف خريد چيزهايي ميکنند که ممکن است هرگز به کار خودشان نيايد. مثلأ هله هوله ميخرند برای بچههایشان. نميتوانند نخرند چون آنوقت بايد عر و بوق بچه را تحمل کنند. برای همين هم اگر يک آدمي برود کار تبليغياش را متمرکز کند روی بچهها ميتواند مطمئن باشد که پدر و مادرهایشان هم درگير ميشوند. از خوردني تا تبليغات سياسي. جودی اسپنس اين کار را انجام ميدهد و خيلي هم به نظر من روشش جالب است. عکسش را که مي گرفتم گفتم برای وبلاگم ميخواهم ولي بچهها نميخوانندش. خندهاش گرفته بود.
روز دوم. اين اسماعيل هنيه که توی همان باريکهی غزه کراوات از گردنش نميافتد با يقهی باز آمده ايران. اينها هم فهميدهاند رگ خواب مسئولان ايراني کجاست. اگر دستش ميرسيد با دمپايی ميآمد که ديگر خيلي حسن نيتش را نشان بدهد. خندهام گرفته بود که آمده ايران و در نماز جمعه تهران اعلام کرده که ما اصلأ اسرائيل را داخل آدم حساب نميکنيم اما خود هنيه برای اين که اسرائيل پول مالياتها را به دولت فلسطيني بدهد حاضر به معامله شده تا دولت وحدت ملي تشکيل بدهد و او هم ديگر نخست وزير نباشد. يعني معلوم نيست دنيا چه خبر است؟ واقعأ معلوم است منتها تا وقتي يک عدهای در ايران بنا را بر اين گذاشتهاند که ماست ميتواند سياه باشد و چرا هم ندارد آنوقت اسماعيل هنيه هم ميتواند هم بيايد ايران و بزند به طبل هل من ناصر و هم برود غزه و بکوبد به طبل دولت وحدت ملي. اگر ميشد يک روزی دربارهی رنگ سياه ماست سؤال کرد آنوقت ميشود پرسيد جناب هنيه چرا از هر طرفي که غلت ميزند اما صدای خر و پوف کردنش يک راست ميآيد به طرف گوش ما ايرانيها؟
روز سوم. امسال مسئولان کليساهای يک منطقهی بريزبن به جای اين که جداگانه مراسم استقبال از کريسمس را برگزار کنند همگي با هم يک مراسم پر و پيمان برگزار کردند. پر و پيمان از اين جهت که از 4 بعدازظهر تا 9 شب ساز و آواز و کنسرت و غذا و نوشيدني و تاب و چرخ و فلک و طناب برای مردم که خودشان را خفه کنند را همه را به طور مجاني برای مردم آماده کردند و شب شنبه همه را دعوت کردند برای مراسم. تقريبأ هر نوع خوراکي که ميشد همانجا آمادهاش کنند تدارک ديده بودند. قهوه و چای و نسکافه و چسفيل و پشمک و بطری آب خنک که ديگر فراوان، به عبارتي زور زورکي که بخوريد پس چرا بيکاريد و دهنتان نميجنبد. ابتکار بسيار جالبي بود که هم در تفاهم اهل کليساهای مختلف مؤثر بود و هم در هزينه کردنهای دوباره صرفه جويي ميشد. فکر ميکنم دو هزار نفری آمده بودند به مراسم، از بودايي تا لاابالي، از همه رقم. بعد از مراسم هم ملت افتادند به اين که هر چه روی زمين افتاده همه را جمع کنند که جايي کثيف نماند و کمر آدمهايي که آمدهاند داوطلبانه همکاری کنند از زور کار زيادی نشکند. دو تا مسجد بود به فاصلهی کمي از خانهی يکي از دوستانم در تهران. پيشنمازهای هر دو مسجد با هم ميانهی خوبي نداشتند و اگر به دليلي به يکي از مسجدها ميرفتي آنوقت قلم پايت را میشکستند اگر ميرفتي به آن يکي مسجد. اين رفيق من مانده بود چه خاکي بريزد توی سرش چون برای استخدام شدنش بايد يکي از اهل مسجد محلشان را معرفي ميکرد. معلوم هم نبود گزينشيها نروند از آن مسجد رقيب بپرسند. دست آخر اسم مسجد حوالي خانهی پدرش را نوشت. توی مصاحبهی گزينش از او پرسيده بودند تو که خانهات يک جای ديگریست چرا نشاني مسجد جای ديگری را نوشتي؟ گفته بود من هنوز به آن مسجد بيشتر علاقه دارم و همانجا ميروم. آخر سر استخدامش نکردند. مدتي بعد خودش خنزر پنزرهای زندگياش را جمع کرد و رفت فرانسه. لابد او هم از اين برنامههای هماهنگ بين کليساها ديده در فرانسه. وسط اين برنامهی کريسمس يک نفر آمده به من ميگويد فوتبال بازی ميکني؟ گفتم بله ولي نه حالا. گفت اين نشاني را بگير و بيا فلان روز برای ثبت نام به کليسا. ديدم روی کاغذ نوشته شده ورزش ميکنيم برای خدا. لابد دو نيمه فوروارد راست بازی کنيم قربتأ اليالله.
روز چهارم. دورهی شاه، همان وقتي که نزديک بود بين ايران و عراق بر سر مرز اروند رود جنگ دربگيرد و در واقع عراقيها اروند رود را بسته بودند يک ناو جنگي ايراني از خرمشهر راه افتاد و آن جلوی دماغه ناو هم فرمانده نيروی دريايي ايران "تيمسار عطايي" ايستاده بود. بنا را بر اين گذاشته بودند که اگر ناو به مانعي در مسيرش بربخورد شليک کند و جنگ دربگيرد، که کشتيهای عراقي اروند رود را خالي کردند و جنگ هم درنگرفت. همان وقتها يک شعری بين بچه مدرسهایهای خرمشهر بر زبانها افتاده بود که ميگفت: نون و پنير و سبزی، عراق چرا ميترسي؟، ايران کاریت نداره، سر به سرت ميذاره. من از بس که اين شعر را ميخوانديم هنوز هم يادم مانده. اما يک اتفاق ديگر هم همان وقتها افتاد. يک آهنگي با صدای يک خوانندهی کوچه بازاری عراقي از راديو و تلويزيون عراق پخش ميشد که ترجيع بندش به زبان عربي اين بود: پهلوی شیت تريد منه؟ يعني جناب شاه ايران (پهلوی) چي ميخوای؟. همين پهلوی چي ميخوای را هم با زبان فارسي و لهجهی عربي در دو سه جای آوازش ميخواند. امروز يک موسيقي کوچه بازاری عراقي ميشنيدم که خوانندهاش داشت به زبان عربي با ناله و شکوه ميگفت من اهل عراقم، اهل بغداد و بصره هستم ايراني و سوری نيستم و ميخواهم کشورم را خودم بسازم. خيلي ياد آن آواز قديمي افتادم که چي ميخوای. آدم دلش ميخواهد بنشيند برای خودمان، همين خاورميانهایها، زار زار گريه کند که همهمان افتادهایم دست يک مشت حاکماني که لياقت ادارهی يک قصبه را ندارند آنوقت به زور حکومت ميکنند و تازه برای نيات شخصي خودشان هم همهمان را انداختهاند به جان هم. من که واقعأ ديگر خيلي تفاوتي ميان قبل و بعد از انقلاب نميبينم. باقي خاورميانه هم که هکذا.
روز پنجم. اين آقايي که دارد ديجيريدو مينوازد اسمش پيتر است. از بوميهای استراليا و يکي از معروفترين نوازندگان ديجيريدو در دنياست. هفتهی ديگر همراه با يکي از گروههای رقص بوميان استراليا دارند ميروند مسافرت. کجا؟ بغداد. علت سفرشان به بغداد اجرای برنامه برای نيروهای استراليايي مأمور در عراق است. معروفترين کارش در نوازندگي اين است که يک ديجيريدوی کشويي مثل ترومبون کشويي درست کرده و تقريبأ تمام نتها را با سازش اجرا ميکند. و باز از اجراهای معروفش دونوازیاش با ساکسيفون است که محشر به پا ميکنند. يک اجرایشان را ديدم که فوقالعاده بود. مسافرتشان به بغداد از همه جالبتر است چون بوميان استراليايي اعتقاد دارند سفيد پوستها آمدهاند و سرزمينهای آنها را از دستشان درآوردهاند و حالا حکومتي که دارد استراليا را میچرخاند از اساس غيرقانونيست. حالا اين گروه هنرمندان بومي استراليايي خودشان دارند ميروند عراق که بعضي گروههای جنگجوی آنجا و خود صدام حسين همين اعتقاد را دارند که دولت فعلي غيرقانونيست. اما ديجيريدويي ميزند.
روز ششم. نان سنتي ايراني هم دارد رخت برميبندد. حالا من طرفدار احمدی نژاد که نيستم اما اين را مينويسم که مبادا بي انصافي کنيد و اين داستان نان صنعتي را هم به پای احمدی نژاد بنويسيد. از اوايل دورهی دوم رياست جمهوری هاشمي يک طرح مفصلي در پژوهشکده غله و نان تصويب شد که مشکل دور ريختن نان و نپخته ماندنش را حل کنند. در واقع به دنبال اين باشند که نان ايراني را صنعتي کنند. من در راديو و بعد تلويزيون خيلي به مناسبتهای مختلف از متخصصان همان پژوهشکده دعوت کردم که بيايند در برنامههای علمي و دربارهی موضوع حرف بزنند. البته برنامههای علمي آنقدر مخاطب ندارند که حالا بشود گفت پس همه ميدانند اما لااقل من به عنوان برنامهساز آن مجموعهها حتي نان صنعتي ايراني ساخت پژوهشکده را هم خورده بودم و اتفاقأ خوشمزه هم بود. يک مدلي از سنگگ درست کرده بودند که خيلي درست و حسابي بود و با همان ميزان مواد انرژی زا. حالا در استراليا همين نانهای سنتي خودمان را مثل همين بربری را ميبينم که صنعتياش را ميفروشند و البته به نام نان ترکي، خوشمزه هم هستند. اگر امکانش بود دوباره ميرفتم با همان آدمها مصاحبه ميکردم و ميگذاشتم روی وبلاگ که ببينيد اتفاقأ کارشان درست است که ميخواهند نان ايراني را از اين همه اسراف شدن دور کنند. واقعأ نميدانيد چقدر روزانه نان دارد از بين ميرود. ولي حالا ممکن است بي انصافانه اين داستان را بچسبانيم به احمدی نژاد که نان را هم خراب کرد. خوب من پيش وجدان خودم مسئول بودم که بنويسم که اصل طرح مربوط به خيلي سال پيش است. اگر ميخواهيد دربارهی اين جور طرحها بد و بيراه بگوييد به احمدی نژاد بايد يک هفت هشت سالي صبر کنيد. صدای طرحهای صنعتي دير درميآيد.
روز هفتم: اين خانمي که ميبينيد اسمش "جودی اسپنس" است. عضو با سابقهی شورای شهر بريزبن. خيلي آدم جالبيست و خيلي خوشفکر. همهی بچه مدرسهایها و بعد پدر و مادرهایشان ميشناسندش. ميدانيد چطور؟ هر بار به يک دليلي ميرود به مدارس و برای بچهها دربارهی کارهايی که شورای شهر ميخواهد انجام بدهد توضيح ميدهد و از امکان بالقوهی تبليغ خودش توسط دانش آموزان استفاده ميکند. هر حرف امروز صبح جودی تا شب در صدها خانه منتشر شده و بيشتر از اين که راديو و تلويزيون بتوانند به او کمک کنند او به آنها کمک ميکند. روش کاریاش خيلي به اين ايده نزديک است که ميگويم الان. ببينيد پدر و مادرها ميروند کار ميکنند و پول درميآورند ولي بخش عمدهای از درآمدشان را صرف خريد چيزهايي ميکنند که ممکن است هرگز به کار خودشان نيايد. مثلأ هله هوله ميخرند برای بچههایشان. نميتوانند نخرند چون آنوقت بايد عر و بوق بچه را تحمل کنند. برای همين هم اگر يک آدمي برود کار تبليغياش را متمرکز کند روی بچهها ميتواند مطمئن باشد که پدر و مادرهایشان هم درگير ميشوند. از خوردني تا تبليغات سياسي. جودی اسپنس اين کار را انجام ميدهد و خيلي هم به نظر من روشش جالب است. عکسش را که مي گرفتم گفتم برای وبلاگم ميخواهم ولي بچهها نميخوانندش. خندهاش گرفته بود.
نظرات