گويندگي زورکي
چند روز پيش برای يک ساعتي داشتم راديو پيام را ميشنيدم. صدای يکي از گويندهها را که شنيدم کلي ياد يک اتفاق بامزهای افتادم.
چند سال پيش، آن موقعي که در راديو بودم يک روزی مدير يکي از شبکههای راديو زنگ زد و گفت يک کاری با تو دارم و بيا دفترم. من هم يک نيم ساعتي بعد رفتم دفترش. گفت امروز يک ميهماني دارم که خواستم اگر باشي بفرستمش پيش تو و بعدأ نظرت را دربارهاش بگويي.
آن موقع من يک برنامهی علمي ميساختم که تعداد زيادی مجری- کارشناس داشت، يکيشان هم همين نيک آهنگ خودمان بود که دربارهی زمين شناسي حرف ميزد. برنامهی خيلي جالبي بود و البته به طور زنده پخش می شد، مخلوطي بود از موضوعات علمي و سر به سر گذاشتن بين همين مجریها. مدير آن موقع راديو هم هر جا گذارمان به همديگر ميافتاد ميگفت لابد اين همه آدم را با اتوبوس ميآوری برای برنامه.
نيک آهنگ هم يک روز وسط همين مزه پراندنها که به طور زنده پخش ميشد يک تکهای انداخت که "اين هم مثل اشک تمساح است" يا يک چيزی مشابه با اين جمله، و چون اين مربوط بود به بعد از داستان آن کاريکاتور کذايي، کلي دهان مبارک خودش و اينجانب بابت همان مزه سرويس شد.
خلاصه مدتي بعد ميهمان آقای مدير آمد دفتر من. يک آقای جواني با لباس سرتاسر مشکي و محاسن و تيپ مذهبي. آقای مدير تلفني گفتند که ايشان از طريق يکي از دوستان معرفي شدهاند برای کار در راديو و اگر بشود برای گويندگي.
ظاهرأ اين آقا را که معرفي کرده بودند برای گويندگي آقای مدير هم ديده بوده ممکن است به اسم برنامهی من بتواند از دست ايشان خلاص بشود. خلاصه آمد.
يک صدای وحشتناکي داشت که به نظرم آمد جايي مثلأ کارش داد زدن بوده و حنجرهاش برای ميدان سبزی بهتر جواب ميدهد. گفتم حالا اگر کارشناسي بتواند بکند ميآورمش به عنوان کارشناس که هفتهای يک بار بيايد و تا برنامه هست او هم باشد و بعد ديگر خودشان ميدانند با ايشان. ار قضا معلوم شد کارشناس هيچ چيزی هم نيست. ديدم رودرواسي ندارد، گفتم شما چطور به توانايي خودتان در گويندگي ملتفت شديد؟ گفت داييام متوجه شد و چون مدتي با ايشان کار ميکردم گفتند معرفيات ميکنم به راديو که بروی آنجا و گويندگي کني.
گفتم داييتان کي هستند؟ گفت فلان آقا که نوحه ميخوانند. گفتم فکر ميکنم شما بايد برويد يک آزمايش صدا و گويندگي بدهيد و آدمهای خيلي خبرهای هستند و اگر تأئيد کنند ميتوانيد کارتان را شروع کنيد و اگر هم نه بهتان ميگويند. گفت ولي حاج آقا، يعني داييشان، گفتند شما حتمأ بايد زودتر شروع کنيد و با آقای مدير هم حرفش را زدهاند و من آمدهام که بگوئيد چه وقت بيايم.
گفتم من ترجيح ميدهم شما برويد برای آزمايش صدا بعد بياييد حرف بزنيم. خلاصه از من اصرار و از او انکار که بايد بگويي چه وقت بيايم و داييام گفته و اينها. من ديگر ديدم اين حرف حساب سرش نميشود گفتم ميداني من فکر ميکنم صدای شما برای واحد نمايش خوب باشد که يک وقتهايي يک کارهای مناسب دارند که ميتوانيد اجرا کنيد و ميتوانم بفرستمتان پيش دوستان واحد نمايش.
گفت باشد و من فيالفور فرستادمش. يک ساعت بعد تلفنم زنگ زد و تا آمدم بگويم بله رگبار بد و بيراه بود که از يکي از تهيه کنندههای واحد نمايش سرازير شد به طرفم. ميگفت صدای اين که فرستادی برای سبزه ميدان خوب است و ميفرستيمش پيش خودت.
باز برگشت که من اصلأ ميميرم برای برنامههای علمي. گفتم شما که کارشناس چيزی هم نيستيد بنابراين نميشود و خلاصه با يک بدبختي فرستادمش پيش همان آقای رئيس. رئيس هم او را حواله داده بود به يکي دو تا برنامهساز ديگر که تا جايي که با خبر بودم آنها هم نپذيرفته بودند. قبول هم نميکرد برود برای آزمايش صدا که نکند رد بشود. از قرار دايياش امتحان صدا گرفته بوده و ايشان را تضميني فرستاده راديو که برو برای گويندگي.
حالا از قرار دارد گويندگي ميکند، زور زورکي. در واقع با زور دايياش لابد. بيچاره تهيه کنندهی برنامه.
چند سال پيش، آن موقعي که در راديو بودم يک روزی مدير يکي از شبکههای راديو زنگ زد و گفت يک کاری با تو دارم و بيا دفترم. من هم يک نيم ساعتي بعد رفتم دفترش. گفت امروز يک ميهماني دارم که خواستم اگر باشي بفرستمش پيش تو و بعدأ نظرت را دربارهاش بگويي.
آن موقع من يک برنامهی علمي ميساختم که تعداد زيادی مجری- کارشناس داشت، يکيشان هم همين نيک آهنگ خودمان بود که دربارهی زمين شناسي حرف ميزد. برنامهی خيلي جالبي بود و البته به طور زنده پخش می شد، مخلوطي بود از موضوعات علمي و سر به سر گذاشتن بين همين مجریها. مدير آن موقع راديو هم هر جا گذارمان به همديگر ميافتاد ميگفت لابد اين همه آدم را با اتوبوس ميآوری برای برنامه.
نيک آهنگ هم يک روز وسط همين مزه پراندنها که به طور زنده پخش ميشد يک تکهای انداخت که "اين هم مثل اشک تمساح است" يا يک چيزی مشابه با اين جمله، و چون اين مربوط بود به بعد از داستان آن کاريکاتور کذايي، کلي دهان مبارک خودش و اينجانب بابت همان مزه سرويس شد.
خلاصه مدتي بعد ميهمان آقای مدير آمد دفتر من. يک آقای جواني با لباس سرتاسر مشکي و محاسن و تيپ مذهبي. آقای مدير تلفني گفتند که ايشان از طريق يکي از دوستان معرفي شدهاند برای کار در راديو و اگر بشود برای گويندگي.
ظاهرأ اين آقا را که معرفي کرده بودند برای گويندگي آقای مدير هم ديده بوده ممکن است به اسم برنامهی من بتواند از دست ايشان خلاص بشود. خلاصه آمد.
يک صدای وحشتناکي داشت که به نظرم آمد جايي مثلأ کارش داد زدن بوده و حنجرهاش برای ميدان سبزی بهتر جواب ميدهد. گفتم حالا اگر کارشناسي بتواند بکند ميآورمش به عنوان کارشناس که هفتهای يک بار بيايد و تا برنامه هست او هم باشد و بعد ديگر خودشان ميدانند با ايشان. ار قضا معلوم شد کارشناس هيچ چيزی هم نيست. ديدم رودرواسي ندارد، گفتم شما چطور به توانايي خودتان در گويندگي ملتفت شديد؟ گفت داييام متوجه شد و چون مدتي با ايشان کار ميکردم گفتند معرفيات ميکنم به راديو که بروی آنجا و گويندگي کني.
گفتم داييتان کي هستند؟ گفت فلان آقا که نوحه ميخوانند. گفتم فکر ميکنم شما بايد برويد يک آزمايش صدا و گويندگي بدهيد و آدمهای خيلي خبرهای هستند و اگر تأئيد کنند ميتوانيد کارتان را شروع کنيد و اگر هم نه بهتان ميگويند. گفت ولي حاج آقا، يعني داييشان، گفتند شما حتمأ بايد زودتر شروع کنيد و با آقای مدير هم حرفش را زدهاند و من آمدهام که بگوئيد چه وقت بيايم.
گفتم من ترجيح ميدهم شما برويد برای آزمايش صدا بعد بياييد حرف بزنيم. خلاصه از من اصرار و از او انکار که بايد بگويي چه وقت بيايم و داييام گفته و اينها. من ديگر ديدم اين حرف حساب سرش نميشود گفتم ميداني من فکر ميکنم صدای شما برای واحد نمايش خوب باشد که يک وقتهايي يک کارهای مناسب دارند که ميتوانيد اجرا کنيد و ميتوانم بفرستمتان پيش دوستان واحد نمايش.
گفت باشد و من فيالفور فرستادمش. يک ساعت بعد تلفنم زنگ زد و تا آمدم بگويم بله رگبار بد و بيراه بود که از يکي از تهيه کنندههای واحد نمايش سرازير شد به طرفم. ميگفت صدای اين که فرستادی برای سبزه ميدان خوب است و ميفرستيمش پيش خودت.
باز برگشت که من اصلأ ميميرم برای برنامههای علمي. گفتم شما که کارشناس چيزی هم نيستيد بنابراين نميشود و خلاصه با يک بدبختي فرستادمش پيش همان آقای رئيس. رئيس هم او را حواله داده بود به يکي دو تا برنامهساز ديگر که تا جايي که با خبر بودم آنها هم نپذيرفته بودند. قبول هم نميکرد برود برای آزمايش صدا که نکند رد بشود. از قرار دايياش امتحان صدا گرفته بوده و ايشان را تضميني فرستاده راديو که برو برای گويندگي.
حالا از قرار دارد گويندگي ميکند، زور زورکي. در واقع با زور دايياش لابد. بيچاره تهيه کنندهی برنامه.
نظرات