در قاب عکس استراليايي
توی سوپرمارکت يکي از دوستان لبنانيام را ديدم. مسيحيست ولي خوب اين فرهنگ لبناني بودنش آنقدر غليظ است که آدم فکر نميکند تفاوتي با مسلمانها داشته باشد.
من: تو چقدر پرخوری هر روز ميآيي خريد!
سامي: آها! تو هم که هر روز دنبال من هستي. ميبينم که خيلي لاغری!
من: حالا امروز چيميخوای بخری؟
سامي: از همين گوشتهايي که به هر دوی ما ميفروشند فقط اسم رويش فرق ميکند.
من: من آمدم شير بخرم. شديدأ شيرموز بدنم کم شده.
سامي: پس کي ميخوای دعوت کني برای اين آبميوههايي که درست ميکني؟
من: هر وقت آمدی آبميوه درست و حسابي درست ميکنم.
سامي: پس من گوشت ميارم کباب هم درست کنيم. از اين گوشتهايي که خودم ميخورم که ميخوری؟
من: اگر تاريخ مصرفش نگذشته باشه باقياش مهم نيست.
سامي: باورم نميشه. شماها خيلي ادا و اصول دارين.
من: حالا تو بخر ببين ميخورم يا نه. من با اين حرفها خيلي ميانهای ندارم.
سامي: ببين يک چيزی بگم بخندی.
من: آها.
سامي: من توی سيدني توی يک کارخانهی ... که محصولات گوشتي و سوسيس و کالباس توليد ميکنن کار ميکردم. اين صاحبش دو جور کيسه پلاستيکي کنار دستگاهها گذاشته بود. هر وقت سفارش حلال ميگرفت ميگفت مثلأ صد تا حلال ما هم کيسه را عوض ميکرديم و صد تا را توی کيسهی حلال پر ميکرديم. باز دوباره کيسه را عوض ميکرديم و همان قبليها را پر ميکرديم.
من: اين رو به دوستان عرب خودت بگو، ما ايرانيها از اين گرفتاریها کم داريم.
سامي: بابا صد دفعه به همين دوستانم گفتم که اين چيزی که روی پلاستيک گوشت نوشته برای شماست ولي فرقي بين حلال و غيرحلالش نيست. حدس بزن صاحب کارخانه کي بود؟
من: خودت بگو.
سامي: يک مسلمان لبناني. چون همشهری بوديم رفتم گفتم کار ميخوام گفت از فردا بيا. بعدأ خيلي با هم رفيق شديم گفتم تو که خودت مسلماني حلال و غيرحلال نداری؟ گفت نه.
من: ولي شعارش را که زياد ميدن.
سامي: يکي از همينها آمده بود خونهی ما. گفت آبجو نميخورم براش چای درست کردم گفت چون دستت رو به شيشهی آبجو زده بودی اما بعدش دستت رو نشستي چای رو نميخورم، مجبور شدم چای رو بريزم و دستم رو آبکشي کنم جلوی چشمش بعد دوباره چای براش درست کنم.
من: ها ها ها ها ها ها.
سامي: خوبه با کي اومده باشه خونهمون؟ با دوست دختر استراليايياش که مسيحي هم هست.
من: ها ها ها ها ها ها. ببين يک روز بيا خونهمون.
سامي: ميام. برات سي دی موسيقي ميارم گوش بدی.
من: عالي. ميبينمت.
من: تو چقدر پرخوری هر روز ميآيي خريد!
سامي: آها! تو هم که هر روز دنبال من هستي. ميبينم که خيلي لاغری!
من: حالا امروز چيميخوای بخری؟
سامي: از همين گوشتهايي که به هر دوی ما ميفروشند فقط اسم رويش فرق ميکند.
من: من آمدم شير بخرم. شديدأ شيرموز بدنم کم شده.
سامي: پس کي ميخوای دعوت کني برای اين آبميوههايي که درست ميکني؟
من: هر وقت آمدی آبميوه درست و حسابي درست ميکنم.
سامي: پس من گوشت ميارم کباب هم درست کنيم. از اين گوشتهايي که خودم ميخورم که ميخوری؟
من: اگر تاريخ مصرفش نگذشته باشه باقياش مهم نيست.
سامي: باورم نميشه. شماها خيلي ادا و اصول دارين.
من: حالا تو بخر ببين ميخورم يا نه. من با اين حرفها خيلي ميانهای ندارم.
سامي: ببين يک چيزی بگم بخندی.
من: آها.
سامي: من توی سيدني توی يک کارخانهی ... که محصولات گوشتي و سوسيس و کالباس توليد ميکنن کار ميکردم. اين صاحبش دو جور کيسه پلاستيکي کنار دستگاهها گذاشته بود. هر وقت سفارش حلال ميگرفت ميگفت مثلأ صد تا حلال ما هم کيسه را عوض ميکرديم و صد تا را توی کيسهی حلال پر ميکرديم. باز دوباره کيسه را عوض ميکرديم و همان قبليها را پر ميکرديم.
من: اين رو به دوستان عرب خودت بگو، ما ايرانيها از اين گرفتاریها کم داريم.
سامي: بابا صد دفعه به همين دوستانم گفتم که اين چيزی که روی پلاستيک گوشت نوشته برای شماست ولي فرقي بين حلال و غيرحلالش نيست. حدس بزن صاحب کارخانه کي بود؟
من: خودت بگو.
سامي: يک مسلمان لبناني. چون همشهری بوديم رفتم گفتم کار ميخوام گفت از فردا بيا. بعدأ خيلي با هم رفيق شديم گفتم تو که خودت مسلماني حلال و غيرحلال نداری؟ گفت نه.
من: ولي شعارش را که زياد ميدن.
سامي: يکي از همينها آمده بود خونهی ما. گفت آبجو نميخورم براش چای درست کردم گفت چون دستت رو به شيشهی آبجو زده بودی اما بعدش دستت رو نشستي چای رو نميخورم، مجبور شدم چای رو بريزم و دستم رو آبکشي کنم جلوی چشمش بعد دوباره چای براش درست کنم.
من: ها ها ها ها ها ها.
سامي: خوبه با کي اومده باشه خونهمون؟ با دوست دختر استراليايياش که مسيحي هم هست.
من: ها ها ها ها ها ها. ببين يک روز بيا خونهمون.
سامي: ميام. برات سي دی موسيقي ميارم گوش بدی.
من: عالي. ميبينمت.
نظرات