در قاب عکس استراليايي

امروز رفته بودم يکي از استادهای دانشکده‌ی ارتباطات را ببينم. همانجا يک خانم دکتر آلماني- ايتاليايي را ملاقات کردم که دارد در يکي از دانشگاه‌های نيوزيلند درس مي‌دهد اما برای دو هفته آمده بود اينجا برای يک بخشي از کار تحقيقاتي‌اش، در واقع به عنوان ميهمان.

من: چه معجوني عجيبي! آلماني- ايتاليايي!

ميهمان: آره همه همين حرف رو مي‌زنن.

من: لابد مادر و پدرت از دو تا کشور هستند؟

ميهمان: دقيقأ نمي‌دونم مادرم کجايي بوده ولي در ايتاليا به دنيا آمدم اما در آلمان بزرگ شدم. برای همين هم آلماني حرف مي‌زنم.

من: متوجه نمي‌شم نمي‌دوني مادرت کجايي بوده يعني چي؟

ميهمان: خوب من اصلأ مادرم رو نمي‌شناسم. نديدمش. درباره‌ش هم حرفي برام نزدن برای همين با خبر نيستم کجايي بوده.

من: چطور شد رفتي نيوزيلند؟

ميهمان: اول آمدم استراليا توی همين دانشگاه کوئينزلند دکترا گرفتم، بعدش يک پست دانشگاهي بهم دادن و رفتم نيوزيلند. الان دو سالي مي‌شه که اونجا هستم.

من: لابد چهار سالي هم اينجا بودی؟

ميهمان: آره کمي بيشتر از چهار سال.

من‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: دوست نداشتي بری آلمان اونجا درس بدی؟

ميهمان: نه، چيزی اونجا ندارم که برگردم. فکر مي‌کنم وطنم همينجاست. يادگارهای اينجا رو بيشتر دوست دارم.

من: خانواده چي؟

ميهمان: پدرم آلمانه ولي خيلي با هم کاری نداريم. زندگي من اينجاست. رک و راستش اينه که از آلمان بدم مياد. زيادی همه چيز مقرراتيه. من خيلي وصله‌ی ناجوری هستم برای اون مقررات سفت و سخت.

من: ولي همه از اين نظم تعريف مي‌کنن!

ميهمان: آره خوب، سيستم آموزشي آلمان حرف نداره ولي از بس که زيادی آدم رو توی يک مسير مشخص مي‌ذاره هر آدمي نمي‌تونه اين وضعيت رو تحمل کنه. من نمي‌تونم و ترجيح دادم جای ديگه‌ای زندگي کنم.

من: خيلي اين تغيير وطن برای ما شرقي‌ها موضوع حساسي هست. حالا تو که وطنت رو انتخاب کردی واقعأ فرقي هم داشته از نظر روحي که قبلأ آلماني- ايتاليايي بوده حالا مثلأ نيوزيلندی شدی؟

ميهمان: نه. اين که من کجا مي‌تونم بهتر به ديگران کمک کنم به نظرم مهمتره. به هر حال اگر ازم بپرسي آلمان رو بيشتر مي‌شناسم يا نيوزيلند رو جواب مي‌دم آلمان رو، اما واقعأ هيچ فرقي نداره که نوشته‌ی من اگر مفيد هست به اسم کدوم کشور منتشر مي‌شه. وقتي نوشته رو مي‌ذارم روی اينترنت همه ازش استفاده مي‌کنن و اين يعني ممکن بود من نوشته رو از آلمان بفرستم روی اينترنت يا از نيوزيلند. اون طرف داستان مهم‌تره که من کجا مي‌تونم اون نوشته رو خلق کنم. يا اون نوشته چقدر مي‌تونه مفيد باشه.

من: آدم گاهي از بي وطن شدن مي‌ترسه. يعني مي‌گه حالا پام رو مي‌ذارم بيرون و بعد خيلي زير پام سفت نيست. تو از قرار زير پات سفته.

ميهمان: خوب آدم خودش زير پای خودش رو سفت مي‌کنه. فکرش رو بکن اگه از بچه‌هايي که پدر و مادرشون توی جنگ جهاني دوم از آلمان مهاجرت کردن به کشورهای ديگه يا اصلأ از شهراشون به شهرهای ديگه منتقل شدن بپرسي چه احساسي نسبت به جای جديد دارن چي مي‌گن؟ اصلأ بعضي‌هاشون شهر قديم رو نمي‌شناسن. برای همين هم زير پاشون رو سفت مي‌دونن. همينجايي رو که مي‌شناسن ميشه زير پاشون.

من: خوب آره اين رو من خودم توی بچه‌های بعد از جنگ ايران ديدم. حتي نمي‌تونن تصور کنن شهری که خانواده‌شون از اونجا اومده چطور جايي بوده. ولي از قرار شما اروپايي‌ها بهتر با اين داستان کنار اومدين؟

ميهمان: تقريبأ عمده‌ی اروپايي‌ها با اين داستان کنار اومدن. حالا هم که بعضي‌ها برای کار کردن از اين کشور به اون کشور مي‌رن.

من: ظاهرأ اين موضوع تازه داره برای شرقي‌ها اتفاق مي‌افته، با همين خانه بدوشي‌های بعد از هر جنگ.

ميهمان: خوب هميشه يک محرکي لازمه که مردم رو از نگاه سنتي‌شون دور کنه. جنگ هميشه قوی‌ترين محرکه. اروپايي‌ها از اين جنبه خيلي با تجربه هستن.

من: خوب من بايد برم. يک روز بريم قهوه بخوريم و حرف بزنيم.

ميهمان: خيلي موافقم. از قرار تو هم مثل من خيلي حرف مي‌زني؟

من: آره. من از بس که حرف مي‌زنم شب‌ها بايد فکم رو ببندم که تکون نخوره.

ميهمان: ها ها ها ها ها ها. ديروز يکي از دوستام همين حرف رو به من زد. گفت شب‌ها فک‌ات رو ببند که استراحت کنه.

من: خوب پس به قهوه خوردن نمي‌رسيم، بگيم قهوه رو با سرم بهمون وصل کنن که وقت حرف زدنمون گرفته نشه.

ميهمان: ها ها ها ها ها ها ها ها.

من‌: ها ها ها ها ها. بعدأ مي‌بينمت.

نظرات

پست‌های پرطرفدار