هفت روز هفته
روز اول. حزب کارگر استراليا در فکر تغيير رهبریست و در واقع "کيم بيزلي" را گذاشتهاند گوشهی رينگ و دارند او را چپ و راست ميکنند. مهمترين مدعي رهبری حزب "راد" است که اتفاقأ اهل بريزبن هم هست و به طور طبيعي رأی هم ايالتيهايش را ميتواند به نفع خودش تغيير بدهد. امروز صبح که داشتم خبرهای راديو را ميشنيدن بيزلي داشت ميگفت که او آنقدر تجربه دارد که ميتواند نخست وزيری را بعهده بگيرد و اين توانايي را نميشود در اعضای ديگر حزب پيدا کرد. اما به نظرم کار حزب کارگر در همين فقدان رهبريت کاريزماتيک است که مدتهاست دارند برای خلق کردنش يا پيدا کردنش در ميان اعضای حزب تلاش ميکنند. بيزلي اصلأ در اندازههای نخست وزيری نيست و حالا که وضعيت جرج بوش در امريکا و توني بلر در انگلستان که هر دو هم متحدان استراتژيک هوارد- نخست وزير ليبرال استراليا- هستند به خطر افتاده حزب کارگر هم ميخواهد انرژیاش را برای تصاحب دولت جمع کند، منتها مشکل رهبری بيزلي امکان تصاحب دولت را به شدت کاهش داده و کارگرها ميخواهند در انتخابات همين امسال بلاخره گرفتاریشان را حل کنند. يک نکتهی تاريک در پروندهی سياسي بيزلي وجود دارد که حرفهای ضد جنگ او را بي اثر ميکند. آن نکتهی تاريک اين است که در دورهای که حزب کارگر دولت را در دست داشته و همزمان ميشده با جنگ ايران و عراق همين آقای بيزلي وزير دفاع بوده و گفته ميشود که اسلحه ميفروخته به ايران. اگر او الان ضد جنگ است اما پروندهی سياسياش خلاف اين حرف را نشان ميدهد. گر در يمني چو با مني پيش مني، گر پيش مني چو بي مني در يمني. اگر انکليسياش را ميشد نوشت مينوشتم برای بيزلي ميفرستادم.
روز دوم. واقعأ اين وابستههای فرهنگي دولت در خارج به اهل دولت خبر نميدهند که اين نامه نوشتن احمدی نژاد برای ملت امريکا اصلأ هيچ معنيای ندارد؟ البته که خبر ميدهند و البته که احمدی نژاد هم ميداند ولي اين نامهها در حقيقت برای مصرف داخل هستند. اگر بنا بود نامههای احمدی نژاد کاری از پيش ببرند خيلي پيش از اين بايد نوشتههای مارکس و انگلس هم همهی دنيای غرب را به کمونيسم علاقهمند ميکردند. نوشتههای مارکس و انگلس به همان اندازهای که بر مردم سکولار غرب تأثير نداشتند و آنهاييشان که حکومتهای آزاد داشتند به زندگي خودشان ادامه دادند به همان اندازه در کشورهای ايدئولوژيک تبديل به متن کتابهای درسي شند و دست آخر هم که معلوم شد تاريخ مصرف داشتند. حالا احمدی نژاد هم ميداند که نوشتههايش تبديل ميشوند به موضوع انشاء برای بچه مدرسهایهای ايران. امريکا ميخواهد با سر بالا گرفته از عراق بيرون بيايد و ايران هم ميخواهد با سر بالا گرفته سفارت امريکا را بازگشايي کند، ولي هر دو طرف ميخواهند تا قبل از آغاز مراودهی رسمی مقداری کاغذ بي مصرف به بايگاني ادارات دولتيشان اضافه کنند. همين.
روز سوم. مسلمانهای عمدتأ عرب و پاکستاني ساکن بريزبن يک ليگ فوتبال بين خودشان دارند، مثل مراسم مذهبي و ماه رمضان و اينها که باز بين خودشان مراسم برگزار ميکنند. اما حواشي مراسمشان را هميشه با سر و صدا همراه ميکنند. يعني مثلأ اگر ميخواهند بروند نماز جماعت بخوانند يک باره يک جايي با هم قرار ميگذارند و يک جمعيت زيادی با هم راه ميافتند برای نماز. خلاصه که همه با خبر ميشوند از اعتقاداتشان. اين کارشان درست شبيه به کار مساجد توی ايران است که بلندگو ميگذارند در همهی جهتها که به وقت اذان همهی مردم بفهمند وقت نماز است. تا جايي که ميدانم روايت دينياش اين است که صدای اذانگو بايد تا چهل خانه آنطرفتر هم برسد ولي چون هيچ جايي قيد نکردهاند که وضعيت اذان گفتن با بلندگو به چه ترتيب است بنابراين صدای اذانگو به جای چهل خانه دورتر تا چهار صد خانه آنطرفتر هم ميرسد. امروز در روزنامه ديدم نوشتهاند تيمهای فوتبال همان ليگ مسلمانها به وقت نماز ميايستادند وسط ميدان و نمازشان را اقامه ميکردند. ميدانيد از بس که در ايران اين نمازخوانهای متظاهر همه جا و بخصوص در ادارهها ميايستادند به نماز خواندن نمايشي اين کار نماز خواندن فوتباليستها وسط ميدان فوتبال هم همان نماز خواندن متظاهرانه توی ادارهها را برايم تداعي کرد. من هنوز نميفهمم کجای اين کار درست است که وسط وقت اداری و با وجود هزار جور کار اداری عقب افتاده ميتوانند گاهي دو ساعت همهی کارها را تعطيل کنند و بروند برای انجام نمازی که يک ربع وقت ميگيرد. يک پيشنماز موقتي آمده بود در مسجد ارک. من گاهي ميرفتم توی مسجد ارک و نوشتههايم را آنجا مينوشتم که خيلي آرام بود. خيلي اتفاقي وسط يکي از نمازهای ظهرش گفت من از فردا کمي نمازم را سريعتر ميخوانم که اگر آدم اداره ای هم اينجا هست زودتر برسد به کار مردم. چند روز بعد در رستوران راديو ديدم چند نفری دارند غر ميزنند که اصلأ از نماز خواندن افتاديم بس که اين آقای پيشنماز سريع ميخواند. من همين حضرات را ميشناختم که اگر دستشان بود بعد از هر نماز يک دور هم حاضر بودند مفاتيج را تا آخر بخوانند بلکه ديرتر بروند سر کار. حالا اين هم فوتباليستهای مسلمان اينجا که لابد وسط ميدان که نماز ميخوانند به مسجد که ميرسند هوس فوتبال به سرشان ميزند.
روز چهارم. آن طوری که از فضای وبلاگي استنباط ميکنم از قرار هنوز هيجاني برای انتخابات شوراها در کار نيست. شايد فضای هيجاني جای خودش را به تصميم گيریهای منطقيتر داده. اگر اين باشد خيلي به نظرم حالب است که بلاخره وبلاگ نويسها ميتوانند بعدها و در غياب روزنامههای منتقد و مستقل نقش ناظر را بازی کنند و حتي به منتخبين خودشان هم ايراد بگيرند، اگر ايرادی دارند. به هر حال به نظرم همهمان داريم ياد ميگيريم که چطور ميشود حرف مستقل زد و به نظر ديگران احترام گذاشت. فعلأ دربارهی کانديدها همان حرف قبليام را تکرار ميکنم که از فهرست اصلاح طلبان نميشود انتظار حرف زدن به زبان مردم را داشت گرچه اميدوارم که بتوانند به هر حال.
روز پنجم. يک قهوهی کلمبيايي خريده بوديم که روی بستهاش نوشته شده "ضمانت معامله خوب برای توليدکنندگان جهان سومي". بعدأ که ته و توی داستان را درآوردم معلوم شد يک شرکت انگليسي برای کمک به توليدکنندگان جهان سومي ميرود و محصولات مختلف آنها را به قيمت خوب ميخرد و ميآورد در کشورهای پيشرفته ميفروشد و دوباره سود پول را به صورت وام به توليدکنندگان برميگرداند و تشويقشان ميکند برای توليد بيشتر. اسم تشکيلاتشان Fairtrade است. اگر اطرافتان از اين جور کالاها ميبينيد خوب است گاهي بخريد. صد البته که مزهی مواد خوراکيشان به خوبي کالاهای اسم و رسم دار نيست اما به هر حال کمک ميکند به توليدکنندگاني که ميتوانند همين محصولات را داشته باشند يا اين که بروند مواد مخدر توليد و توزيع کنند. من يکي خيلي به اين ايده که نبايد به گدای بيکاره پول داد اما بايد از خرده فروشهای دورهگرد حتمأ خريد کرد معتقدم. به هر حال اگر اين قهوهی کلمبيايي را خريديد بايد آن را مثل قهوه ترک جوشاند و بعد نوشيد. فکر کردم همينطور نريزيد توی فنجان و بعد خوشتان نيايد و بد و بيراهش را به من بگوييد.
روز ششم. روزنامهنگارهای ايراني را که بيچارهتر از آنها وجود ندارد به محض بازگشت از هلند گرفتهاند به سوال و جواب آن هم به اتهام بي پايهی انقلاب رنگين آنوقت از حسن نصرالله که آدمهايش مسلح هستند و دارد در لبنان انقلاب رنگين راه مياندازد حمايت ميکنند. اين چه جور منطقيست؟ از مقتدا صدر که همينطوریاش يک شهرک را در کشوری که دولت رسمي دارد به عنوان مقر فرماندهياش اشغال کرده حمايت ميکنند آنوقت تا دری به تخته ميخورد ميگويند مرزنشينهای ايران همه تجزيه طلبند. همين تخم و ترکهی مقتدا صدر و حسن نصرالله فردای روز آدم اجير ميکنند که بيايند در خوزستان و به اسم برادران عرب زبان ادعای تجزيه طلبي کنند. فاميل همين صدر و نصرالله غائلهی خلق عرب در خرمشهر را راه انداختند، اين که ديگر بر هيچکس در خوزستان پوشيده نيست. همان رهبر تجزيه طلبها را با عبا و عمامهی سياه بردند قم به عنوان تبعيد آنوقت حالا چشمشان را بستهاند به روی همهی اينها و دارند زورشان را به روزنامهنگارها نشان ميدهند که تا به حال يک موردشان هم حرف از تجزيهی ايران نزدهاند و اول از همه نامه امضا کردند که به تغيير اسم خليج فارس اعتراض کنند. خاک بر سر وزير ارشاد و رئيس دولتي که از زور بيسوادی، روزنامهنگار ايراني را متهم ميکند به راه انداختن انقلاب رنگين و نميفهمند که اگر چهار تا از همين آدمها با قلمشان از حيثيت مملکت دفاع نکنند هر روز بايد کتاب جوک دربياورند از چرندياتي که اهل دولت دربارهی وطن به زبانشان جاری ميشود. وزير ارشاد سواد ندارد وگرنه قدر روزنامهنگارهای ايراني را بيشتر از اين ميدانست.
روز هفتم. امروز ديدم روی يک شيشه نوشابهی کوکاکولا نوشته بود اگر شيشه خالي را بياوريد 5 سنت بهتان ميدهيم. فکر جالبي کردهاند برای جمع کردن شيشه نوشابههايي که آخرهای هفته باعث مرگ و مير جوانهای مست ميشود. آخر هفته همه جا ميشود شيشهی خالي نوشابه را روی پيادهروها ديد. ميخورند و جا ميگذارند. اما گاهي به همين جا گذاشتن هم ختم نميشود و شيشه نوشابهی شکسته شده يک دعوای کوچک را تبديل ميکند به يک نزاع خونين. برای همين هم ترجيح ميدهند شيشههای خالي را به قيمت ترغيب مردم به پول درآوردن از معابر عمومي جمع کنند. توی ايران هم يک شغل درست و حسابي برای اين کار وجود داشت به اسم "کاسه بشقابي" که شاغلان در اين کار هم اين جور ضايعات قابل بازيافت را از خانههای مردم جمع آوری ميکردند و هم کالای به درد بخورتری به دست مردم ميرساندند. خيلي عجيب است که در ايران اين کار غير دولتي و کاملأ خصوصي را تبديل کردند به يک سازماني به نام سازمان بازيافت که دولتيست و حالا دارند ميزنند توی سر خودشان که چرا دولت اين همه حجيم است و چطور ميشود سازمانهای دولتي را به بخش خصوصي واگذار کرد. همين لحاف دوزهای سنتي هم که ميآمدند از پنبههای لحافهای قديمي استفاده ميکردند برای توليد يک لحاف نو اينها را هم از کار و زندگي انداختند و پنبهای که ميشد سالها مورد استفاده باشد و از اين لحاف به آن لحاف برود فراموش شد. حالا ملت ميروند لحاف پشم شيشهای ميخرند که بعد از مدتي فقط بايد دورش انداخت و اولين گرفتاری محتوياتش اين است که آسم و حساسيت تنفسي توليد ميکند. ديده بوديد چقدر دست دوزیهای روی لحافها زيبا بودند؟ همان لحافهای پنبهای دست دوز چقدر احساس خوشي به آدم ميدهند که سيصد تا از اين لحافهای پشم شيشهای به گردشان هم نميرسند! اين جا نان ميسازند برای مردم توی ايران نان مردم را ميبرند. چه ملتي هستيم واقعأ!
روز دوم. واقعأ اين وابستههای فرهنگي دولت در خارج به اهل دولت خبر نميدهند که اين نامه نوشتن احمدی نژاد برای ملت امريکا اصلأ هيچ معنيای ندارد؟ البته که خبر ميدهند و البته که احمدی نژاد هم ميداند ولي اين نامهها در حقيقت برای مصرف داخل هستند. اگر بنا بود نامههای احمدی نژاد کاری از پيش ببرند خيلي پيش از اين بايد نوشتههای مارکس و انگلس هم همهی دنيای غرب را به کمونيسم علاقهمند ميکردند. نوشتههای مارکس و انگلس به همان اندازهای که بر مردم سکولار غرب تأثير نداشتند و آنهاييشان که حکومتهای آزاد داشتند به زندگي خودشان ادامه دادند به همان اندازه در کشورهای ايدئولوژيک تبديل به متن کتابهای درسي شند و دست آخر هم که معلوم شد تاريخ مصرف داشتند. حالا احمدی نژاد هم ميداند که نوشتههايش تبديل ميشوند به موضوع انشاء برای بچه مدرسهایهای ايران. امريکا ميخواهد با سر بالا گرفته از عراق بيرون بيايد و ايران هم ميخواهد با سر بالا گرفته سفارت امريکا را بازگشايي کند، ولي هر دو طرف ميخواهند تا قبل از آغاز مراودهی رسمی مقداری کاغذ بي مصرف به بايگاني ادارات دولتيشان اضافه کنند. همين.
روز سوم. مسلمانهای عمدتأ عرب و پاکستاني ساکن بريزبن يک ليگ فوتبال بين خودشان دارند، مثل مراسم مذهبي و ماه رمضان و اينها که باز بين خودشان مراسم برگزار ميکنند. اما حواشي مراسمشان را هميشه با سر و صدا همراه ميکنند. يعني مثلأ اگر ميخواهند بروند نماز جماعت بخوانند يک باره يک جايي با هم قرار ميگذارند و يک جمعيت زيادی با هم راه ميافتند برای نماز. خلاصه که همه با خبر ميشوند از اعتقاداتشان. اين کارشان درست شبيه به کار مساجد توی ايران است که بلندگو ميگذارند در همهی جهتها که به وقت اذان همهی مردم بفهمند وقت نماز است. تا جايي که ميدانم روايت دينياش اين است که صدای اذانگو بايد تا چهل خانه آنطرفتر هم برسد ولي چون هيچ جايي قيد نکردهاند که وضعيت اذان گفتن با بلندگو به چه ترتيب است بنابراين صدای اذانگو به جای چهل خانه دورتر تا چهار صد خانه آنطرفتر هم ميرسد. امروز در روزنامه ديدم نوشتهاند تيمهای فوتبال همان ليگ مسلمانها به وقت نماز ميايستادند وسط ميدان و نمازشان را اقامه ميکردند. ميدانيد از بس که در ايران اين نمازخوانهای متظاهر همه جا و بخصوص در ادارهها ميايستادند به نماز خواندن نمايشي اين کار نماز خواندن فوتباليستها وسط ميدان فوتبال هم همان نماز خواندن متظاهرانه توی ادارهها را برايم تداعي کرد. من هنوز نميفهمم کجای اين کار درست است که وسط وقت اداری و با وجود هزار جور کار اداری عقب افتاده ميتوانند گاهي دو ساعت همهی کارها را تعطيل کنند و بروند برای انجام نمازی که يک ربع وقت ميگيرد. يک پيشنماز موقتي آمده بود در مسجد ارک. من گاهي ميرفتم توی مسجد ارک و نوشتههايم را آنجا مينوشتم که خيلي آرام بود. خيلي اتفاقي وسط يکي از نمازهای ظهرش گفت من از فردا کمي نمازم را سريعتر ميخوانم که اگر آدم اداره ای هم اينجا هست زودتر برسد به کار مردم. چند روز بعد در رستوران راديو ديدم چند نفری دارند غر ميزنند که اصلأ از نماز خواندن افتاديم بس که اين آقای پيشنماز سريع ميخواند. من همين حضرات را ميشناختم که اگر دستشان بود بعد از هر نماز يک دور هم حاضر بودند مفاتيج را تا آخر بخوانند بلکه ديرتر بروند سر کار. حالا اين هم فوتباليستهای مسلمان اينجا که لابد وسط ميدان که نماز ميخوانند به مسجد که ميرسند هوس فوتبال به سرشان ميزند.
روز چهارم. آن طوری که از فضای وبلاگي استنباط ميکنم از قرار هنوز هيجاني برای انتخابات شوراها در کار نيست. شايد فضای هيجاني جای خودش را به تصميم گيریهای منطقيتر داده. اگر اين باشد خيلي به نظرم حالب است که بلاخره وبلاگ نويسها ميتوانند بعدها و در غياب روزنامههای منتقد و مستقل نقش ناظر را بازی کنند و حتي به منتخبين خودشان هم ايراد بگيرند، اگر ايرادی دارند. به هر حال به نظرم همهمان داريم ياد ميگيريم که چطور ميشود حرف مستقل زد و به نظر ديگران احترام گذاشت. فعلأ دربارهی کانديدها همان حرف قبليام را تکرار ميکنم که از فهرست اصلاح طلبان نميشود انتظار حرف زدن به زبان مردم را داشت گرچه اميدوارم که بتوانند به هر حال.
روز پنجم. يک قهوهی کلمبيايي خريده بوديم که روی بستهاش نوشته شده "ضمانت معامله خوب برای توليدکنندگان جهان سومي". بعدأ که ته و توی داستان را درآوردم معلوم شد يک شرکت انگليسي برای کمک به توليدکنندگان جهان سومي ميرود و محصولات مختلف آنها را به قيمت خوب ميخرد و ميآورد در کشورهای پيشرفته ميفروشد و دوباره سود پول را به صورت وام به توليدکنندگان برميگرداند و تشويقشان ميکند برای توليد بيشتر. اسم تشکيلاتشان Fairtrade است. اگر اطرافتان از اين جور کالاها ميبينيد خوب است گاهي بخريد. صد البته که مزهی مواد خوراکيشان به خوبي کالاهای اسم و رسم دار نيست اما به هر حال کمک ميکند به توليدکنندگاني که ميتوانند همين محصولات را داشته باشند يا اين که بروند مواد مخدر توليد و توزيع کنند. من يکي خيلي به اين ايده که نبايد به گدای بيکاره پول داد اما بايد از خرده فروشهای دورهگرد حتمأ خريد کرد معتقدم. به هر حال اگر اين قهوهی کلمبيايي را خريديد بايد آن را مثل قهوه ترک جوشاند و بعد نوشيد. فکر کردم همينطور نريزيد توی فنجان و بعد خوشتان نيايد و بد و بيراهش را به من بگوييد.
روز ششم. روزنامهنگارهای ايراني را که بيچارهتر از آنها وجود ندارد به محض بازگشت از هلند گرفتهاند به سوال و جواب آن هم به اتهام بي پايهی انقلاب رنگين آنوقت از حسن نصرالله که آدمهايش مسلح هستند و دارد در لبنان انقلاب رنگين راه مياندازد حمايت ميکنند. اين چه جور منطقيست؟ از مقتدا صدر که همينطوریاش يک شهرک را در کشوری که دولت رسمي دارد به عنوان مقر فرماندهياش اشغال کرده حمايت ميکنند آنوقت تا دری به تخته ميخورد ميگويند مرزنشينهای ايران همه تجزيه طلبند. همين تخم و ترکهی مقتدا صدر و حسن نصرالله فردای روز آدم اجير ميکنند که بيايند در خوزستان و به اسم برادران عرب زبان ادعای تجزيه طلبي کنند. فاميل همين صدر و نصرالله غائلهی خلق عرب در خرمشهر را راه انداختند، اين که ديگر بر هيچکس در خوزستان پوشيده نيست. همان رهبر تجزيه طلبها را با عبا و عمامهی سياه بردند قم به عنوان تبعيد آنوقت حالا چشمشان را بستهاند به روی همهی اينها و دارند زورشان را به روزنامهنگارها نشان ميدهند که تا به حال يک موردشان هم حرف از تجزيهی ايران نزدهاند و اول از همه نامه امضا کردند که به تغيير اسم خليج فارس اعتراض کنند. خاک بر سر وزير ارشاد و رئيس دولتي که از زور بيسوادی، روزنامهنگار ايراني را متهم ميکند به راه انداختن انقلاب رنگين و نميفهمند که اگر چهار تا از همين آدمها با قلمشان از حيثيت مملکت دفاع نکنند هر روز بايد کتاب جوک دربياورند از چرندياتي که اهل دولت دربارهی وطن به زبانشان جاری ميشود. وزير ارشاد سواد ندارد وگرنه قدر روزنامهنگارهای ايراني را بيشتر از اين ميدانست.
روز هفتم. امروز ديدم روی يک شيشه نوشابهی کوکاکولا نوشته بود اگر شيشه خالي را بياوريد 5 سنت بهتان ميدهيم. فکر جالبي کردهاند برای جمع کردن شيشه نوشابههايي که آخرهای هفته باعث مرگ و مير جوانهای مست ميشود. آخر هفته همه جا ميشود شيشهی خالي نوشابه را روی پيادهروها ديد. ميخورند و جا ميگذارند. اما گاهي به همين جا گذاشتن هم ختم نميشود و شيشه نوشابهی شکسته شده يک دعوای کوچک را تبديل ميکند به يک نزاع خونين. برای همين هم ترجيح ميدهند شيشههای خالي را به قيمت ترغيب مردم به پول درآوردن از معابر عمومي جمع کنند. توی ايران هم يک شغل درست و حسابي برای اين کار وجود داشت به اسم "کاسه بشقابي" که شاغلان در اين کار هم اين جور ضايعات قابل بازيافت را از خانههای مردم جمع آوری ميکردند و هم کالای به درد بخورتری به دست مردم ميرساندند. خيلي عجيب است که در ايران اين کار غير دولتي و کاملأ خصوصي را تبديل کردند به يک سازماني به نام سازمان بازيافت که دولتيست و حالا دارند ميزنند توی سر خودشان که چرا دولت اين همه حجيم است و چطور ميشود سازمانهای دولتي را به بخش خصوصي واگذار کرد. همين لحاف دوزهای سنتي هم که ميآمدند از پنبههای لحافهای قديمي استفاده ميکردند برای توليد يک لحاف نو اينها را هم از کار و زندگي انداختند و پنبهای که ميشد سالها مورد استفاده باشد و از اين لحاف به آن لحاف برود فراموش شد. حالا ملت ميروند لحاف پشم شيشهای ميخرند که بعد از مدتي فقط بايد دورش انداخت و اولين گرفتاری محتوياتش اين است که آسم و حساسيت تنفسي توليد ميکند. ديده بوديد چقدر دست دوزیهای روی لحافها زيبا بودند؟ همان لحافهای پنبهای دست دوز چقدر احساس خوشي به آدم ميدهند که سيصد تا از اين لحافهای پشم شيشهای به گردشان هم نميرسند! اين جا نان ميسازند برای مردم توی ايران نان مردم را ميبرند. چه ملتي هستيم واقعأ!
نظرات