مجتبي و انتشارات دارينوش
لابد اسم انتشارات دارينوش را شنيديد. دو تا کتابفروشي معروف دارد يکي کنار سينما گلريز يوسف آباد و يکي کنار سينما فرهنگ قلهک.
اسم صاحب انتشاراتي مجتبي معظمي هست البته يک گودرزی هم بعد از معظمي دارد. اين مجتبي اصلأ خوزستانيست، در واقع لر بختياریست. به همين مناسبت و يک مناسبت کاری ما با هم خيلي دوست هستيم.
من و اين مجتبي توی دو تا اتاق چسبيده به هم توی ساختمان قديمي راديو کار ميکرديم. من جزو گروه برنامه ساز جهان دانش بودم و مجتبي جزو برنامهی کوچندگان که به موضوع فرهنگ کوچ نشينان ايران اختصاص داشت. يک اتاقي داشتند که درست مثل زندگي کوچ نشيني بود. توی اين اتاق شلوغ يک تابلوی بزرگ هم زده بودند به ديوار که رويش نوشته شده بود: هر ناموخت از گذشت روزگار، هيچ ناموزد ز هيچ آموزگار". هميشه به نظرم ميرسيد اين تابلو را وقت سوارکاری نوشته بودند از بس که کج و معوج بود.
امروز ياد يک چيزی افتادم خندهام گرفته بود گفتم بنویسمش.
اين مجتبي لباس رنگي ندارد. در واقع همهی لباسهايش به رنگ مشکياند. صد دست لباس دارد اما همه مشکي. هيچ دليل خاصي هم ندارد ولي از رنگهای ديگر خوشش نميآيد. اتفاقأ آدم بگو و بخند و خوش تيپی هم هست که اين هم به آن مشکي پوشيدنهای سالي به دوازده ماهش نميخورد.
يک مديری آمد به راديو که اسمش زورق بود. اين آقای زورق همان کسي بود که در جريان انتخابات منتهي به دوم خرداد در ميزگردهای مهم با کانديداها مصاحبه ميکرد. ضمنأ سالهاست که عضو شورای عالي امنيت ملي هم هست.
اين آقای مدير به نظرم يک سالي که گذشت مجتبي را صدا زده بود و گفته بود چرا لباس سياه ميپوشي؟ مجتبي گفته بوده که خوشم ميآيد. البته گاهي يک حرفهايي هم ميزد که مثلأ غم نميدانم بورکينافاسو و فلان دارم ولي اصل داستان همان خوش آمدنش از رنگ سياه بود. زورق گفته بوده حالا شما سعي کن منبعد يک رنگهای ديگری هم بپوشي. اين هم گفته بوده باشد ولي همان کار خودش را ميکرد.
باز يک مدتي بعد مجتبي را خواسته بود که پس تو که هنوز همين لباس سياه را ميپوشي. باز اين گفته بوده باشد ولي انجام نداده بوده.
خلاصه مدتها اين حرفها بود تا اين که يک روز به مجتبي گفته بوده اگر از فردا ببينم لباس سياه پوشيدی اجازه نميدهم وارد راديو بشوی و جلوی خودش به حراست زنگ بوده که اين معظمي اگر فردا با لباس سياه آمد اداره راهش ندهيد.
فردا مجتبي با يک لباس سر تا پا سفيد آمد اداره. تقريبأ همهی اهل راديو آمدند که مجتبي را ببينند که چه شکلي شده. اما همان روز بعدازظهر هم حکم مديريت زورق لغو شد و مدير راديو تغيير کرد. ما از خنده داشتيم خفه ميشديم که اين لباس سفيد مجتبي به يک روز هم نرسيد.
از فردا دوباره مجتبي با لباس سياه ميآمد اداره. منبعد ما برای اين و آن خط و نشان ميکشيديم که اگر حرف بزني خبر ميدهيم مجتبي لباس سفيد بپوشد. اين لباس سفيد مجتبي خيلي مدير برانداز شده بود.
حالا اگر از طرفهای انتشارات دارينوش يوسف آباد رد شديد ديديد يک آدم تپلي با لباس مشکي آنجا ايستاده شک نکنيد که مجتبي معظميست.
سلامم را برسانيد.
اسم صاحب انتشاراتي مجتبي معظمي هست البته يک گودرزی هم بعد از معظمي دارد. اين مجتبي اصلأ خوزستانيست، در واقع لر بختياریست. به همين مناسبت و يک مناسبت کاری ما با هم خيلي دوست هستيم.
من و اين مجتبي توی دو تا اتاق چسبيده به هم توی ساختمان قديمي راديو کار ميکرديم. من جزو گروه برنامه ساز جهان دانش بودم و مجتبي جزو برنامهی کوچندگان که به موضوع فرهنگ کوچ نشينان ايران اختصاص داشت. يک اتاقي داشتند که درست مثل زندگي کوچ نشيني بود. توی اين اتاق شلوغ يک تابلوی بزرگ هم زده بودند به ديوار که رويش نوشته شده بود: هر ناموخت از گذشت روزگار، هيچ ناموزد ز هيچ آموزگار". هميشه به نظرم ميرسيد اين تابلو را وقت سوارکاری نوشته بودند از بس که کج و معوج بود.
امروز ياد يک چيزی افتادم خندهام گرفته بود گفتم بنویسمش.
اين مجتبي لباس رنگي ندارد. در واقع همهی لباسهايش به رنگ مشکياند. صد دست لباس دارد اما همه مشکي. هيچ دليل خاصي هم ندارد ولي از رنگهای ديگر خوشش نميآيد. اتفاقأ آدم بگو و بخند و خوش تيپی هم هست که اين هم به آن مشکي پوشيدنهای سالي به دوازده ماهش نميخورد.
يک مديری آمد به راديو که اسمش زورق بود. اين آقای زورق همان کسي بود که در جريان انتخابات منتهي به دوم خرداد در ميزگردهای مهم با کانديداها مصاحبه ميکرد. ضمنأ سالهاست که عضو شورای عالي امنيت ملي هم هست.
اين آقای مدير به نظرم يک سالي که گذشت مجتبي را صدا زده بود و گفته بود چرا لباس سياه ميپوشي؟ مجتبي گفته بوده که خوشم ميآيد. البته گاهي يک حرفهايي هم ميزد که مثلأ غم نميدانم بورکينافاسو و فلان دارم ولي اصل داستان همان خوش آمدنش از رنگ سياه بود. زورق گفته بوده حالا شما سعي کن منبعد يک رنگهای ديگری هم بپوشي. اين هم گفته بوده باشد ولي همان کار خودش را ميکرد.
باز يک مدتي بعد مجتبي را خواسته بود که پس تو که هنوز همين لباس سياه را ميپوشي. باز اين گفته بوده باشد ولي انجام نداده بوده.
خلاصه مدتها اين حرفها بود تا اين که يک روز به مجتبي گفته بوده اگر از فردا ببينم لباس سياه پوشيدی اجازه نميدهم وارد راديو بشوی و جلوی خودش به حراست زنگ بوده که اين معظمي اگر فردا با لباس سياه آمد اداره راهش ندهيد.
فردا مجتبي با يک لباس سر تا پا سفيد آمد اداره. تقريبأ همهی اهل راديو آمدند که مجتبي را ببينند که چه شکلي شده. اما همان روز بعدازظهر هم حکم مديريت زورق لغو شد و مدير راديو تغيير کرد. ما از خنده داشتيم خفه ميشديم که اين لباس سفيد مجتبي به يک روز هم نرسيد.
از فردا دوباره مجتبي با لباس سياه ميآمد اداره. منبعد ما برای اين و آن خط و نشان ميکشيديم که اگر حرف بزني خبر ميدهيم مجتبي لباس سفيد بپوشد. اين لباس سفيد مجتبي خيلي مدير برانداز شده بود.
حالا اگر از طرفهای انتشارات دارينوش يوسف آباد رد شديد ديديد يک آدم تپلي با لباس مشکي آنجا ايستاده شک نکنيد که مجتبي معظميست.
سلامم را برسانيد.
نظرات