سنتي يا سنت شکن
فيلم روسری آبي که اکران مي شد در ايران با خيلي از دوستاني که گاهي با هم گپ مي زديم به اين نتيجه رسيده بوديم که بني اعتماد دارد نشان مي دهد که پوسته های عقيدتي و گاهي آداب و رسوم اجتماعي چقدر عليرغم ظاهر نيرومندشان فقط و فقط به خواست آدم ها مي توانند در هم بشکنند. يک آدمي که بزرگ خانواده اش محسوب مي شده ديگر آن لقب را نمي خواهد و پايش را مي گذارد روی همه ی باورهای اطراف خودش و اطراف اطرافيانش و ديگر فقط به آنچه خودش مي خواهد عمل مي کند. همه ی دارايي اش را هم مي گذارد و دست از عقيده مند بودن درباره ی مايملکش هم مي کشد. شايد اگر فضای اجتماعي جامعه ی ايران اجازه مي داد همان داستان روسری آبي را مي شد اين بار برای يک زن تعريف کرد که او هم سنت ها را مي شکند و ازشان فاصله مي گيرد. اين جا در غرب ديگر واقعأ اين ها از شکل داستان و فيلم درآمده اند و شده اند بخشي از زندگي واقعي
من مدت ها فکر مي کردم و کلنجار مي رفتم با خودم که به دنبال يک الگوی خاص بايد گشت در غرب که بشود الگوی عمل اجتماعي يا سياسي. حتي چند باری سعي کردم الگوی علمي پيدا کنم از همين آدم هايي که اطرافم بودند و موفق هم بودند، ديدم هيچکس حاضر نيست لقبي داشته باشد که برايش مزاحمت توليد مي کند، حتي حاضر نيستند الکو هم بشوند اگر بهشان بگويي مگر آن هايي شان که اساسأ چيزی در چنته ندارند. منظورم اين است که دنيای بدون لقب ايده آل اين هاست و حالا کم کم من دارم مي فهمم که اين بي لقب بودن چقدر دلپذير است. در جامعه ی ايراني ما در خود ايران و يا اين بيرون هنوز هم شور القاب ولو که صاحب لقب را از زندگي روزانه دربياورد باز هم غوغا مي کند. انگار ما ايراني ها وظيفه داريم که بگرديم و برای کسي لقب بتراشيم و بعد مسئولش کنيم در مقابل همان القابي که برايش تراشيده ايم
بگذاريد يک مثال واقعي از خودم بزنم. اين جا هيچکس ديگران را به اسم فاميلشان صدا نمي زند، درجه و رتبه ی دانشگاهي و سن و سال هم مانع از اين نيست که همه با اسم کوچک همديگر را صدا کنند، تازه گاهي همان اسم کوچک را هم ساده تر مي کنند که هم صميمانه تر بشود و هم سريعتر بشود طرف را صدا زد. من تا همين چندی پيش بنا بر نوع رسوم خودمان در ايران با هر کدام از ايراني های دانشگاهي که درجه ای دارند حرف مي زدم در جمع يا خصوصي با لقب صدايشان مي کردم که آقای دکتر فلان يا بهمان. کم کم ديدم خودم دارم دستي دستي ايراني ها را متمايز مي کنم از مابقي. با فلان پروفسور خارجي که به اسم صدايش مي کنم راحت تر حرف مي زنم اما با بهمان دکتر ايراني گرفتاری دارم که چه صدايش کنم. تازه مسئوليت هم به گردنش مي افتد که حالا تو لقب داری آن يکي ندارد و اين آدم اگر رودرواسي هم کند ديگر از زندگي در محيطي که من دائم با لقب صدايش مي کنم بايد فرار کند. در يک کنفرانسي يکي از همين ايراني ها لطف کرد و اشکال کار مرا گوشزد کرد، گفت تو وقتي به من لقب مي دهي مرا از بقيه جدا مي کني آنوقت من اگر دلم بخواهد به ميل خودم کاری انجام بدهم در نظر تو مي شکنم يا از من نااميد مي شوی که با آن لقبي که به من دادی پس چرا من چنين کاری انجام مي دهم؟ من دوست دارم هر لحظه برای خودم زندگي کنم و هر چه را به نظرم درست است در همان لحظه انجام بدهم. اگر لقب برايم مي گذاری انتظار نداشته باش من با همان لقب تو زندگي کنم
ديدم راست مي گويد. حالا ديگر به کسي از آن لقب ها نمي دهم مگر به طور خاص و اگر ببينم آن آدم از زندگي شخصي اش ساقط نمي شود اگر با لقب صدايش کنم. ضمن اين که باهوش تر ها اصلأ اهميتي هم نمي دهند که لقبشان چه بوده، يعني خودشان را به تله نمي اندازند که با يک لقب همه ی زندگي شان را به خواست لقب دهندگان عوض کنند. اين جا همه از لقب فرار مي کنند و خيلي از ما داريم همين جا در غرب هم برای ديگران لقب و مسئوليت مي تراشيم و کاری مي کنيم که آن ها هم بشوند بازيگران سنتي يا سنت شکن فيلم روسری آبي

نظرات

پست‌های پرطرفدار