بعد از دو سه روز
بايد بنويسم چه سه چهار روزی گذشته به من. هم خوب خوب هم گيج و گم. اتاق و ميزم در دانشگاه جديد برقرار شده، يک کامپيوتر خوب هم روی ميز هست اما تا همين الان که از خانه ايميل هايم را باز کردم و ديدم شماره ی شناسه ی دانشگاه را برايم فرستاده اند هيچ کاری نتوانستم با کامپيوتر انجام بدم، چون آدم بي شماره در عالم کامپيوتر مثل آدم آواره مي ماند. در نتيجه نشستم به خواندن کتاب و مقاله و خلاصه دلي از عزا درآوردم که مپرس
اگر باورتان نشده که محيط مي تواند بر خلاقيت آدم ها تأثير بگذارد به نظر من کاملأ در اشتباهيد. خيلي هم برای خودم متأسفم که اين را قبلأ هم مي دانستم اما فراموشش کرده بودم. امروز داشتم نهار مي خوردم -و چون جديد هم هستم مخصوصأ مي روم جايي که با آدم ها برخورد داشته باشم که معرفي بشويم به هم- يک آقای دکتری که عکسش را ديده بودم آمد و خودش را معرفي کرد و من هم به همچنين. انگاری يک چيز جديدی را کشف کرده بود آمد روی تخته سفيد پشت سرم يک تصوير سلول عصبي کشيد و گفت مي داني فلان ماده از اين جای سلول به کجا مي رود؟ بنده هم مثل منگول ها گفتم نه، شانس آوردم که بع بع نکردم. يک ربع ساعت برايم توضيح داد که فلان طور است و اين مي ريزد به کجا و اين ها. پايش را که گذاشت بيرون من غذا خورده و نخورده رفتم خراب شدم روی کتاب که اين اگر فردا مرا ببيند و هوس کند دوباره برايم توضيح بدهد اقلأ بفهمم اين ها که گفت يعني چه. اين برای من خيلي هيجان آورست که احساس کنم مجبورم جواب پس بدهم يا رودرواسي کنم و دو تا حرف اضافه تحويل آن طرف مقابل بدهم. خلاصه که محيط خيلي مهم است در راه انداختن فکر آدم ها
ديروز هم از راهرو داشتم رد مي شدم که منشي دانشکده تا مرا ديد گفت بايد بروی عکس بگيری که بزنيم کنار عکس های ديگران. خيال کردم خيلي دنگ و فنگ دارد، معلوم شد مثل عکاسي های کنار خيابان با آدم طي مي کنند. يک آدم خيلي خنده روی نسبتأ چاق که تا توانست همان چند دقيقه مزه پراند گفت همين کنار ديوار بايست، من هم ايستادم و عکسم را گرفت
حالا بروم يک چرخي در اينترنت بزنم و اگر شد باز هم بنويسم. امروز هم که ورزش نرفتم
نظرات