من مدام از خودم ميپرسم
اگر يک روزی بخواهم بگويم که چطور شد که جامعهی ايراني رضا دادهاند به استقرار يک حکومت مذهبي و حالا ماندهاند بين سنت و مدرنيسم اين را خواهم گفت:
وقتي انقلاب شد من کلاس اول دبيرستان را شروع کرده بودم. همان سال در اثر يک نصادف با ماشين مدتها پای چپم باندپيچي شد و با عصا ميرفتم دبيرستان. البته با ماشين ميرساندنم مدرسه چون با آن حال و وضع امکان راه رفتن نداشتم. يکي از روزهای تقريبأ آخر عصا به دستي ماشين خراب شد و آن که بايد ميآمد دنبالم نتوانست بيايد و به هيچ کسي هم نتوانسته بود خبر بدهد که يک فکری به حال من بکند. همين شد که خودم راه افتادم به طرف خانه. برای آدم عصا به دست راه طولانيای بود و هر چند قدم بايد ميايستادم و باز راه ميافتادم. از بخت بد مسير روزهای سالميام را گرفتم و آمدم و همين شد که تاکسي هم نتوانستم پيدا کنم.
توی همين گير و دارهای راه رفتنم بودم که ديدم صدای چند تا دختر از پشت سرم ميآيد که کمکم که نزديک شدند شروع کردند به دست انداختن من. خيلي هم با خندههای بلند و متلکهای آبدار. آمدند و رسيدند و هي متلکها بيشتر شد و رد شدند. من داشتم خفه ميشدم که هم حال و روزم از عصا زدن خراب بود و هم تعدادشان بيشتر بود و هيچ جوری هيچ کاری ازم برنميآمد. اوضاع بدتر هم شد چون يک کمي بعد از اين که توی کوچه پسکوچهها ناپديد شدند و من رسيدم به همان طرفها معلوم شد ايستاده بودهاند يک جايي کيک و نوشابه بخورند و باز تا چشمشان به من افتاد و تا باز دوباره که رد شدند همان داستان قبلي ادامه پيدا کرد.
خوب من از آن به بعد تا وقتي پايم خوب شد با ماشين رفتم و آمدم و ديگر آن جماعت را نديدم. تا اين که يک روز که پياده ميآمدم دوباره ديدمشان. پشت سرشان آمدم تا يک جايي که ديگر فقط يکيشان با من هم مسير شد و ديگر من رسيده بودم به خانهمان. چند روز بعد را موقع آمدن به مدرسه کشيک کشيدم که ببينم همان يکي چه وقت رد ميشود که بلاخره يک جايي تلافي دربياورم و اين به باقيشان بگويد. ولي هر کاری کردم نشد. آن روزی که بايد تلافي درميآوردم يک نگاهي کرد که من بیشتر از اين که بتوانم حرفي بزنم اصلأ نتوانستم حرف بزنم. و اين نگاه کردنها بي نتيجه ماند تا مدرسهها تعطيل شدند. انقلاب از راه رسيده بود.
خيلي روزها توی آن مسير هميشگي ميايستادم بلکه خبری بشود و نميشد. انگار آب شده بود رفته بود توی زمين. و انقلاب بود که داشت همه چيز را دگرگون ميکرد.
يک روز تلفن خانهمان زنگ زد. خيلي اتفاقي من گوشي را برداشتم. ديدم يک دختری از آن طرف خط ميگويد منزل آقای فلاني؟ گفتم اشتباه گرفتيد. چند روزی هر بار تلفن زنگ ميزد و آدم ديگری گوشي را برميداشت تلفن قطع ميشد و هر وقت من برميداشتم همان صدا منزل همان آقای فلاني را ميخواست که اشتباهي بود. تا اين که يک روز همان صدا گفت من اسمم فلانيست و تو را ميشناسم. واقعأ از يک راه ديگری خانوادههایمان همديگر را ميشناختند ولي ما هرگز همديگر را نديده بوديم.
ما با هم دوست شديم. و گاهي با هم توی همان اوضاع انقلاب ميرفتيم توی خيابانها و گير ميکرديم وسط تيراندازیها و ... هرگز نشد دست همديگر را هم بگيريم ... حتي برای يک لحظه و محض همين دوستي ساده ... من هرگز يادم نميرود که سالها بعد يک روز که از راه دور با هم حرف ميزديم همين که ما هرگز دست همديگر را هم نگرفتيم تبديل شد به يادآوری تمام آن دوران.
انقلاب تمام زندگي ما را واژگون کرد. تمام و کمال زير و رو شديم. حتي ديگر نميدانستيم کي هستيم. و بعد هم جنگ همه چيز را نابود کرد. آنهايي که ميتوانستند يک جايي بروند رفتند. بعدها فهميدم که همان دختر و خانوادهاش هم رفته بودند يک جايي دور از همهی صدای تير و توپ. ما نشد برويم و نرفتيم. مانديم توی خوزستان و گرفتار در به دری و چادرنشيني شديم، مثل خيليهای ديگر.
من ديپلمم را متفرقه گرفتم. 21 بار رفتم يک شهر ديگری توی همان خوزستان برای سؤالهای درسيام که گفته بودند يک آقای دبيری ميآيد توی يک مسجد مينشيند که سؤالهای دانش آموزان را جواب بدهد و هر بار فقط دو کلمه ميشد با او حرف زد. خودشان هم از اين طرف و آن طرف ميآمدند و تا روز روشن بود و ماشيني پيدا ميشد ميخواستند برگردند برسند به خانوادههاشان. من هميشه غصهاش را خوردهام که چرا نشد من امتحان معرفي بدهم، تازه که خيليها نشد اصلأ زندگي کنند، همان کنار گوش ما. دو سال هم به بيکاری گذشت و بعد رفتم سربازی.
توی آن وضع دوران جنگ که خانوادهی آدم هم خبر نداشتند از حال و روز بچههایشان يک روزی گفتند بيا تلفن با تو کار دارد. توی يک پادگاني بوديم در خرم آباد و ما سربازها تازه دو سه روزی بود که از يک مأموريت آمده بوديم. هنوز باور کردنش سخت است. اگر کسي برايم ميگفت باور کردنش برايم سخت بود.
تلفن را گرفتم ديدم يک خانمي آن طرف خط ميگويد من فلاني هستم. چند ثانيهای وقت برد که بفهمم اين همان آدم است. زبانم بند آمده بود. بعد معلوم شد که زندگياش عوض شده، يعني زندگي همهمان عوض شده بود. آنقدر که من ميتوانستم دربارهی بنايي کردنم برايش حرف بزنم.
زندگياش عوض شده بود اما دو سه باری با هم حرف زديم و من هنوز غصهام ميشود از حرفهایمان. توی همان حرفهای تلفنيمان بود که به هم گفتيم ما حتي محض سلام و خداحافظي کردن هم با هم دست نداده بوديم. همان يادآوری روزهای انقلاب.
تمام آن سالها برايم نامه نوشته بود و هرگز من نامههايش را نديده بودم. به تمام نشانيهايي که به ممکن بود به من برسد نامه نوشته بود و همه هم رسيده بودند به مقصد... واقعأ همه رسيده بودند به مقصد، به خانهی ما يا به يک جايي که دست آخر ميرسيدند به خانهی ما و من هرگز نديده بودمشان.
مادرم همه را نگه داشته بود.
نامهها را پيدا کردم، يعني ديگر نميتوانستند بگويند نه. يک آدمي تمام وقت با خودش حرف زده بود و باز در نامهی بعدی جواب خودش را داده بود و باز جواب داده بود به خودش تا اين که يک روز با نامهی قبلياش خداحافظي کرده بود. هر چه قرار بود من بنويسم او خودش نوشته بود و جواب ميداده به خودش. زندگیاش عوض شده بود و نبايد نامههای او را نگه ميداشتم. نامههای دوستم را نگه داشتهام برايش، نامههايي که به من نوشته شده بود را نه.
مادر من همه آن سالها نامهها را نگه داشته بود. مانده بوده ميان دنيای قديم و جديد. مانده بوده که اين در به دریها ديگر جای خيلي چيزها را ندارد. مانده بوده که چه کند اصلأ که از دنيای قديم رانده شده و دنيای جديد مغشوش است و پر است از در به دری.
تمام آن سالها يک نفر برای خودش نامه نوشته بود و مدام جواب خودش را داده بود و از خودش خداحافظي کرده بوده. و يک نفر ديگر همهی روح آن آدم را نگه داشته بوده توی يک چهار ديواری که مدام با خودش حرف بزند. همين چيزی که حالا همه را گرفتار کرده. همين يک نفرهايي که حالا تبديل شدهاند به آقا بالاسر. چقدر مادر من دارد خودش را بازتوليد ميکند همانجا؟
من مدام از خودم ميپرسم.
وقتي انقلاب شد من کلاس اول دبيرستان را شروع کرده بودم. همان سال در اثر يک نصادف با ماشين مدتها پای چپم باندپيچي شد و با عصا ميرفتم دبيرستان. البته با ماشين ميرساندنم مدرسه چون با آن حال و وضع امکان راه رفتن نداشتم. يکي از روزهای تقريبأ آخر عصا به دستي ماشين خراب شد و آن که بايد ميآمد دنبالم نتوانست بيايد و به هيچ کسي هم نتوانسته بود خبر بدهد که يک فکری به حال من بکند. همين شد که خودم راه افتادم به طرف خانه. برای آدم عصا به دست راه طولانيای بود و هر چند قدم بايد ميايستادم و باز راه ميافتادم. از بخت بد مسير روزهای سالميام را گرفتم و آمدم و همين شد که تاکسي هم نتوانستم پيدا کنم.
توی همين گير و دارهای راه رفتنم بودم که ديدم صدای چند تا دختر از پشت سرم ميآيد که کمکم که نزديک شدند شروع کردند به دست انداختن من. خيلي هم با خندههای بلند و متلکهای آبدار. آمدند و رسيدند و هي متلکها بيشتر شد و رد شدند. من داشتم خفه ميشدم که هم حال و روزم از عصا زدن خراب بود و هم تعدادشان بيشتر بود و هيچ جوری هيچ کاری ازم برنميآمد. اوضاع بدتر هم شد چون يک کمي بعد از اين که توی کوچه پسکوچهها ناپديد شدند و من رسيدم به همان طرفها معلوم شد ايستاده بودهاند يک جايي کيک و نوشابه بخورند و باز تا چشمشان به من افتاد و تا باز دوباره که رد شدند همان داستان قبلي ادامه پيدا کرد.
خوب من از آن به بعد تا وقتي پايم خوب شد با ماشين رفتم و آمدم و ديگر آن جماعت را نديدم. تا اين که يک روز که پياده ميآمدم دوباره ديدمشان. پشت سرشان آمدم تا يک جايي که ديگر فقط يکيشان با من هم مسير شد و ديگر من رسيده بودم به خانهمان. چند روز بعد را موقع آمدن به مدرسه کشيک کشيدم که ببينم همان يکي چه وقت رد ميشود که بلاخره يک جايي تلافي دربياورم و اين به باقيشان بگويد. ولي هر کاری کردم نشد. آن روزی که بايد تلافي درميآوردم يک نگاهي کرد که من بیشتر از اين که بتوانم حرفي بزنم اصلأ نتوانستم حرف بزنم. و اين نگاه کردنها بي نتيجه ماند تا مدرسهها تعطيل شدند. انقلاب از راه رسيده بود.
خيلي روزها توی آن مسير هميشگي ميايستادم بلکه خبری بشود و نميشد. انگار آب شده بود رفته بود توی زمين. و انقلاب بود که داشت همه چيز را دگرگون ميکرد.
يک روز تلفن خانهمان زنگ زد. خيلي اتفاقي من گوشي را برداشتم. ديدم يک دختری از آن طرف خط ميگويد منزل آقای فلاني؟ گفتم اشتباه گرفتيد. چند روزی هر بار تلفن زنگ ميزد و آدم ديگری گوشي را برميداشت تلفن قطع ميشد و هر وقت من برميداشتم همان صدا منزل همان آقای فلاني را ميخواست که اشتباهي بود. تا اين که يک روز همان صدا گفت من اسمم فلانيست و تو را ميشناسم. واقعأ از يک راه ديگری خانوادههایمان همديگر را ميشناختند ولي ما هرگز همديگر را نديده بوديم.
ما با هم دوست شديم. و گاهي با هم توی همان اوضاع انقلاب ميرفتيم توی خيابانها و گير ميکرديم وسط تيراندازیها و ... هرگز نشد دست همديگر را هم بگيريم ... حتي برای يک لحظه و محض همين دوستي ساده ... من هرگز يادم نميرود که سالها بعد يک روز که از راه دور با هم حرف ميزديم همين که ما هرگز دست همديگر را هم نگرفتيم تبديل شد به يادآوری تمام آن دوران.
انقلاب تمام زندگي ما را واژگون کرد. تمام و کمال زير و رو شديم. حتي ديگر نميدانستيم کي هستيم. و بعد هم جنگ همه چيز را نابود کرد. آنهايي که ميتوانستند يک جايي بروند رفتند. بعدها فهميدم که همان دختر و خانوادهاش هم رفته بودند يک جايي دور از همهی صدای تير و توپ. ما نشد برويم و نرفتيم. مانديم توی خوزستان و گرفتار در به دری و چادرنشيني شديم، مثل خيليهای ديگر.
من ديپلمم را متفرقه گرفتم. 21 بار رفتم يک شهر ديگری توی همان خوزستان برای سؤالهای درسيام که گفته بودند يک آقای دبيری ميآيد توی يک مسجد مينشيند که سؤالهای دانش آموزان را جواب بدهد و هر بار فقط دو کلمه ميشد با او حرف زد. خودشان هم از اين طرف و آن طرف ميآمدند و تا روز روشن بود و ماشيني پيدا ميشد ميخواستند برگردند برسند به خانوادههاشان. من هميشه غصهاش را خوردهام که چرا نشد من امتحان معرفي بدهم، تازه که خيليها نشد اصلأ زندگي کنند، همان کنار گوش ما. دو سال هم به بيکاری گذشت و بعد رفتم سربازی.
توی آن وضع دوران جنگ که خانوادهی آدم هم خبر نداشتند از حال و روز بچههایشان يک روزی گفتند بيا تلفن با تو کار دارد. توی يک پادگاني بوديم در خرم آباد و ما سربازها تازه دو سه روزی بود که از يک مأموريت آمده بوديم. هنوز باور کردنش سخت است. اگر کسي برايم ميگفت باور کردنش برايم سخت بود.
تلفن را گرفتم ديدم يک خانمي آن طرف خط ميگويد من فلاني هستم. چند ثانيهای وقت برد که بفهمم اين همان آدم است. زبانم بند آمده بود. بعد معلوم شد که زندگياش عوض شده، يعني زندگي همهمان عوض شده بود. آنقدر که من ميتوانستم دربارهی بنايي کردنم برايش حرف بزنم.
زندگياش عوض شده بود اما دو سه باری با هم حرف زديم و من هنوز غصهام ميشود از حرفهایمان. توی همان حرفهای تلفنيمان بود که به هم گفتيم ما حتي محض سلام و خداحافظي کردن هم با هم دست نداده بوديم. همان يادآوری روزهای انقلاب.
تمام آن سالها برايم نامه نوشته بود و هرگز من نامههايش را نديده بودم. به تمام نشانيهايي که به ممکن بود به من برسد نامه نوشته بود و همه هم رسيده بودند به مقصد... واقعأ همه رسيده بودند به مقصد، به خانهی ما يا به يک جايي که دست آخر ميرسيدند به خانهی ما و من هرگز نديده بودمشان.
مادرم همه را نگه داشته بود.
نامهها را پيدا کردم، يعني ديگر نميتوانستند بگويند نه. يک آدمي تمام وقت با خودش حرف زده بود و باز در نامهی بعدی جواب خودش را داده بود و باز جواب داده بود به خودش تا اين که يک روز با نامهی قبلياش خداحافظي کرده بود. هر چه قرار بود من بنويسم او خودش نوشته بود و جواب ميداده به خودش. زندگیاش عوض شده بود و نبايد نامههای او را نگه ميداشتم. نامههای دوستم را نگه داشتهام برايش، نامههايي که به من نوشته شده بود را نه.
مادر من همه آن سالها نامهها را نگه داشته بود. مانده بوده ميان دنيای قديم و جديد. مانده بوده که اين در به دریها ديگر جای خيلي چيزها را ندارد. مانده بوده که چه کند اصلأ که از دنيای قديم رانده شده و دنيای جديد مغشوش است و پر است از در به دری.
تمام آن سالها يک نفر برای خودش نامه نوشته بود و مدام جواب خودش را داده بود و از خودش خداحافظي کرده بوده. و يک نفر ديگر همهی روح آن آدم را نگه داشته بوده توی يک چهار ديواری که مدام با خودش حرف بزند. همين چيزی که حالا همه را گرفتار کرده. همين يک نفرهايي که حالا تبديل شدهاند به آقا بالاسر. چقدر مادر من دارد خودش را بازتوليد ميکند همانجا؟
من مدام از خودم ميپرسم.
نظرات