رژه و باقي قضايا

از بين جمع دوستانه‌ای که حدود پنج شش تايي مي‌شديم فقط من رفتم سربازی. باقي حضرات يا مشکل کمردرد و ضعيفي چشم داشتند يا يک چيزی جور کردند و نرفتند. حقيقتش امکان جور کردن مشکل جسماني برای من وجود نداشت چون از بس که ورزش مي‌کردم قيافه‌ام داد مي‌زد که بايد بروم سربازی، راه هم ندارد.

آن داستان ورزشکار بودن البته باعث شد دست آخر در همان واحدی که بودم زمان‌هايي که در پادگان بوديم به عنوان دژبان انتخاب بشوم ولي چون واحد ما خيلي هم کاری برای انجام دادن دژبان‌ها در پادگان نداشت در نتيجه کنترل برگه‌ی مرخصي سربازها و ورود و خروج‌شان همه‌ی کاری بود که انجام مي‌داديم.

توی واحد ما يک دسته‌ی موزيک هم بود که خيلي حسابي بود و از بس که فرمانده‌شان به سربازهايش سخت مي‌گرفت سربازها اگر لازم مي‌شد با دو تا تشت و چهار تا چوب خشک هم مارش مي‌زدند. همين هم شده بود که سرآمد همه‌ی دسته موزيک‌های ديگر بشوند و چندين بار جايزه بگيرند.

يک روز که داشتم دم در پادگان نگهباني مي‌دادم ديدم يک آقايي آمد با يک کيف بزرگ توی دستش. سر ضرب حدس زدم که توی کيف چيست چون کيفش خاص بود. گفت با فلاني کار دارم. زنگ زديم و گفت بيايد تو. آمد که برود تو گفتم اين را برای چي مي‌بری گفت آورده‌ام فرمانده‌ موزيک ببيند و قيمت بگذارد رويش. خوب فرمانده‌ موزيک آدم کارشناسي بود که از اين کارهای کارشناسي هم مي‌کرد.

همان آقا که رفت داخل من هم في‌الفور راه افتادم به طرف تشکيلات موزيک. رسيدم ديدم کيف را باز کرده‌اند و دارند به يک آکاردئون ور مي‌روند، منتها چون هيچکدام بلد نبودند با آن بزنند يکي از آن طرف باد مي‌داد يکي از اين طرف مثل ارگ روی کليدها انگشت مي‌گذاشت. چون همه‌ همديگر را مي‌شناختيم خيلي هم ورود من به جمع‌شان تعجبي نداشت. ولي بعد که گفتم مي‌خواهيد آکاردئون بزنم برای‌تان يک باره خيلي اوضاع عوض شد.

فرمانده‌شان گفت بزن ببينم. من هم شروع کردم به آکاردئون زدن. پادگان کجا آکاردئون کجا؟ خلاصه که باقي اهالي هم رفتند ساز‌های‌شان را آوردند و همگي دلي‌ از عزا درآورديم. قره‌ني و ترومپت و ساکسيفون و طبل و سنج و قر سربازها و دست زدن، و يک ساعتي محل‌شان را گذاشتيم روی سرمان. کسي هم که به دسته‌ی موزيک ايراد نمي‌گرفت، کارشان همين ساز زدن بود ديگر.

فردايش فرمانده‌ی دسته‌ی موزيک آمد گفت با فرمانده پادگان صحبت کرده‌ام که تو برای مراسم صبحگاه پادگان بيايي توی دسته‌ی موزيک و آکاردئون بزني. آکاردئون را خريده بوده برای خودشان و پس نفرستاده بوده. من از خنده مرده بودم منتها نه که آدم زيادی سختگيری بود اين حرف‌ها که بابا آکاردئون برای رژه رفتن نيست خيلي توی کتش نمي‌رفت. تازه که ديده بود يک چيزی هم توی دسته موزيکش اضافه مي‌شود که خيلي ديگر غير عادی‌ست و مثلأ رو کم کني مي‌شود. ضمن اين که فرمانده پادگان هم گفته بود باشد و ديگر هيچ چاره‌‌ای نبود.

در واقع فرمانده دسته موزيک اگر دستش مي‌رسيد کمانچه هم مي‌آورد توی تشکيلاتش.

خلاصه که دشمن‌تان ببيند اينجانب صبح به صبح بايد مي‌رفتم با آکاردئون مارش نظامي مي‌زدم و تازه به عنوان اولين واحد نظامي که رژه را شروع مي‌کند به همراه باقي دسته موزيک رژه هم مي‌رفتم. اصلأ خود رژه رفتن با آکاردئون شده بود مايه‌ی خنده ولي چاره‌ای هم نبود من هم آکاردئون به دوش رژه مي‌رفتم. گفته بودم که همه کاری از بنايي به بالا و گاهي پايين‌تر هم انجام داده‌ام، اين هم يکي‌ از آن‌ها.

خلاصه که يک مدتي که گذشت و ديگر بريده بودم از روزی دو ساعت باد دادن به آکاردئون و رژه رفتن گفتم يک کاری کنم که عطای آکاردئون را ببخشند به لقايش. يک روز وسط مارش زدن دو تا ويراژ دادم که بفهمي نفهمي به قر کمر بيشتر مي‌خورد تا رژه. يکي دو تا از شيپورچي‌های کنارم زدند زير خنده و صدای سازها کم شد. فرمانده هم اخم کرد که بزنيد. باز فردايش دو تا قر ديگر با چاشني بيشتر و باز خنده. و تا چهار روز همينطور قر بود که از آکاردئون مي‌ريخت بيرون و سربازهای دسته موزيک هم به قر دادن افتاده بودند. روز پنجم دو هفته از مرخصي‌هايم را لغو کردند به عنوان تنبيه، يک هفته هم ممنوعيت خروج از پادگان و ممنوعيت اجرای آکاردئون در دسته‌ی موزيک. داشتند بازداشتم هم مي‌کردند که رضايت دادند که همين‌ تنبيه‌ها کافي‌ست.

انصافأ مي‌ارزيد به هر روز دو ساعت باد دادن به آکاردئون آن هم سر صبح ساعت پنج و نيم.

يک بار آکاردئون بگيريد دستتان و رژه برويد ببينيد چه مصيبتي از تويش درمي‌آيد.

نظرات

پست‌های پرطرفدار