دونده‌ای‌ که مسابقه را تمام مي‌کند

حدود چهار سال قبل از اين که بيايم استراليا توی تحريريه‌ی يکي از روزنامه‌ها يکي از دوستان خبرنگارم گفت يک چيزی مي‌خواهم برايت بگذارم بشنوی که ممکن است خيلي غافلگير بشوی.

يک شماره تلفني را گرفت و دو تا دگمه‌ی تلفن را زد و گوشي را داد دست من. تلفن رفت روی پيامي که روی پيامگير تلفن ضبط شده بود. يک خانمي پيام گذاشته بود که "خانم ... خونه هستيد؟ من فلاني هستم و خواستم برای تغيير قرار مصاحبه با شما صحبت کنم. اگر تونستيد به من زنگ بزنيد. به مادرتون هم سلام برسونين".

خود همکارم که همان کنار نشسته بود از ذوق داشت مي‌مرد. من متوجه نشدم خوب که چي که اين را گذاشته من گوش کنم؟ گفتم اين چه چيز مهمي بود؟ گفت نفهميدی صدای کي بود؟ گفتم نه. گفت صدای گوگوش بود، دوباره گوش کن و باز يک دگمه‌ی تلفن را زد. من اصلأ داشتم گوشي تلفن را مي‌خوردم که اين صدای گوگوش بود که شنيدم. خلاصه که بيست بار صدای گوگوش را، يعني همان چهار کلمه را شنيدم. اين مروبط به وقتي بود که گوگوش هنوز ايران بود.

من يک وقتي برای يک دقيقه گوگوش را از فاصله‌ی نزديک ديدم و سال‌ها بعد که صدايش را از تلفن شنيدم خيلي هيجانزده شده بودم. بعدها هم که گوگوش از ايران رفت و تمام. خوب بلاخره خيلي‌ها مثل من صدای او را از دوران بچگي‌شان شنيده بودند و هنوز هم صدای او برای‌شان کلي خاطره به همراه دارد.

خوب با رفتن گوگوش از ايران و تا همين حالا هزار حرف مختلف درباره‌ی اين که او با رفتنش تمام اسطوره‌ای را که در ذهن مردم داشت شکست و آهنگ‌های جديدش هرگز به آن چه پيشترها خوانده بود نمي‌رسند. بماند که ما خودمان هم آن آهنگ‌ها را با زندگي‌مان و با وضع بلبشوی امروز مدام زنده نگه مي‌داريم و خيلي طبيعي‌ست که تمام آن گذشته را نمي‌توانيم ناديده بگيريم، چون واقعأ ما آدم‌های معمولي بر خلاف اهل حکومت که همگي بعد از 22 بهمن 57 به دنيا آمده‌اند قبل از انقلاب هم وجود داشتيم.

خوب هنوز هم درباره‌ی گوگوش حرف و نقل زياد است و اين دقيقأ آن بخش زندگي آن آدم است که مربوط به عموم مردم مي‌شود. ولي اين آدم، شغلش هر چه که هست، يک زندگي شخصي هم داشته و دارد و تمام احساس عمومي ما به او يک طرف و احساس شخصي او که بايد خودش را قانع کند يک طرف ديگر داستان است. قانع به اين که کاری را که تمام عمر به آن دل بسته بوده تمام کند، بد يا خوب.

اين درست مثل دونده‌ای‌ست که مسابقه را شروع مي‌کند اما به هر دليلي قادر نيست با سرعت بقيه بدود ولي با هر وضعي که شده مسابقه را تمام مي‌کند. خيلي از معروف‌ترين دونده‌های دنيا هم برای‌شان پيش آمده که نتوانند به مقامي که درخور‌شان است برسند، اما مسابقه را تمام مي‌کنند. تمام کردن مسابقه به همان اندازه‌ی اول شدن اهميت دارد و اين چيزی نيست که ديگران بتوانند درباره‌‌اش تصميم بگيرند.

اين که آدم نگذارد نيمه تمام بماند حسي‌ست که فقط وقتي در وجود آدم حلول کرد قابل درک مي‌شود. فرقي نمي‌کند که آدم چه کاره‌ی روزگار است يا واقعأ چقدر طرز تفکرش درباره‌ی دنيا با ديگران فرق دارد. اين‌ها فرعيات زندگي‌ست. اصل در اين است که آدم بتواند کاری را که شروع مي‌کند برای اثبات خودش تمامش کند.

يک آقای دکتر بيوتکنولوژی در دانشکده‌ی ما هست که سرطان دارد. بعضي روزها برای دوا و درمان مجبور است برود بستری بشود. اما به محض مرخص شدن مي‌آيد و شروع مي‌کند به کار. يک بار توی يک دور هم نشستني مي‌گفت مي‌خواهم دو تا مقاله بنويسم و هر کدام از اين مقاله‌ها هشت ماه کار آزمايشگاهي‌ لازم دارند، دو سال پيش هم فکر کردم دو تا مقاله بايد بنويسم و باز هر کدام شش هفت ماه کار لازم داشتند. تا وقتي اين‌ها را تمام نکنم مهم نيست ماهي‌ چند بار مي‌روم بيمارستان.

مي‌دانيد تمام کردن يک آزمايش آنقدر برايش مهم است که اصولأ با شروع و پايان اين آزمايش‌ها دارد زندگي مي‌کند، و اين اتفاق خوبي‌ست. مي‌شود با خنده به او گفت برو خانه و کاری را شروع نکن. مي‌شود هم به او گفت يک کار را شروع کن و تمام کن و باز يکي ديگر و يکي ديگر.

اين همان حرفي‌ست که من گاهي به خودم مي‌زنم که گوگوش هر چه که هست، هر چقدر که ما حالا از آهنگ‌هايش لذت نبريم اما هر بار که دارد مي‌رود روی صحنه دارد کاری را شروع مي‌کند و با پايين آمدن از صحنه آن کار را تمام مي‌کند.

من خيلي خوشحالم که او دارد زندگي خودش را مي‌کند. خيلي خوشحالم که برای رضايت خاطر دوستدارانش که او را در عين زنده بودن به تاريخ الصاق کرده بودند کاری انجام نداد و مثل يک آدم زنده دارد کاری را که به آن علاقه داشت دنبال مي‌کند.

اين که اول بشويد يا آخر مهم نيست، اين که مسابقه را تمام کنيد مهم است.

نظرات

پست‌های پرطرفدار