برادران مارکس
گاهي آدم از زور عصبانيت خندهاش ميگيرد. ما امروز اصلأ مانده بوديم بزنيم توی سر آن طرف يک دعوا يا بزنيم توی سر خودمان.
من و آقای پلنگ صورتي با يک آدم ديگری، که حالا واقعأ به اينش ديگر شک پيدا کردهام، يک پروژهای را بايد امروز به دانشکده ارائه ميکرديم. در واقع يک جور مثلأ رقابت برای يک پوليست که برای کارهای تحقيقاتي ارائه دادهاند و چندين گروه برای اين پول طرح ارائه دادهاند، يکي هم گروه ما. البته رئيس ما که خودش رئيس دانشکده هم هست اصولأ مايل نبود دخالت مستقيمي در ارائهی طرح داشته باشد که نکند بگويند جانبداری کرده بنابراين داستان را سپرد به سه نفرمان که هر گليزديد به سر خودتان زديد.
سه هفته بود که شبانه روزی داشتيم برای نوشتن طرح و نوع ارائهاش کار ميکرديم، يعني به تراکتور و باقي حيوانات هم دو سور زده بوديم از زور کار زيادی. بلاخره همه چيز تمام شد و قرار شد امروز نوبت گروه ما باشد که طرح را ارائه کنيم و دربارهاش حرف بزنيم برای گروهي که تصميم ميگيرند.
هر کدام از ما سه نفر يک بخشي از کار را بايد ارائه ميداديم. کار را هم تقسيم کرده بوديم که برسيم به جمع و جور کردن نوشتهها و ارائهی مطلب که تمامي هم ندارند. خلاصه امروز رفتيم به نوبت حرفمان را زديم. من آخری بودم که بايد حرف ميزدم، از بس که هم که تند حرف زدم زودتر از وقتي که داده بودند حرفم تمام شد.
بعد گفتند حالا چند تا سؤال بپرسيم از هر سه تایتان. اين هم خيلي معمول است که بلاخره سؤال بپرسند. يکي يکي از هر کداممان سؤال کردند و آن که سؤال را جواب داده بود منتظرجواب دادن دو تای ديگر ميشد.
دو تا سؤال که پرسيدند يک باره ديديم همين آدم سوم تيم خود خرش هم دستش را بلند کرد از من و آقای پلنگ صورتي سؤال بپرسد. وضعمان شده بود مثل برادران مارکس، خندهدار شده بوديم اصلأ. خود همان گروه رأی دهنده هم خندهشان گرفته بود که اين بابا که خودش مال همين تيم است مرض دارد از گروه خودشان سؤال ميپرسد؟
حالا ول کن هم نبود که بابا بس! چهار تا سؤال افتضاح پرسيد.
بعد که آمديم بيرون من و پلنگ بهش ميگوييم آخر الاغ تو که نبايد از ما سؤال کني که! ميگويد اين ترفند من بود که اينها بدانند که از خود ما بيشتر در کارمان دقت نميکنند. يک سؤالهايي ميکرد که هيچ ربطي نداشت به کارهایمان. گفتيم با اين سؤالهايي که پرسيدی که اصلأ طرحمان را کن فيکون کردی که! حالا اينها ميگويند اينها که اينقدر پرت هستند لابد پول را هم بدهيم ميروند کافي شاپ راه مياندازند که مردم بيايند دربارهی همه چيز قر و قاطي حرف بزنند.
انصافأ اگر داريد برای يک کار تيمي آدم پيدا ميکنيد همان اول کار شرط و بيع بکنيد با آدمها.
به قول پلنگ صورتي در خاتمهی برنامهی امروز بايد روی دستهایمان راه ميرفتيم که بلکه همه چيزمان به هم بيايد. اقلأ بگويند در عوض خيلي خوب آکروبات بلدند.
من و آقای پلنگ صورتي با يک آدم ديگری، که حالا واقعأ به اينش ديگر شک پيدا کردهام، يک پروژهای را بايد امروز به دانشکده ارائه ميکرديم. در واقع يک جور مثلأ رقابت برای يک پوليست که برای کارهای تحقيقاتي ارائه دادهاند و چندين گروه برای اين پول طرح ارائه دادهاند، يکي هم گروه ما. البته رئيس ما که خودش رئيس دانشکده هم هست اصولأ مايل نبود دخالت مستقيمي در ارائهی طرح داشته باشد که نکند بگويند جانبداری کرده بنابراين داستان را سپرد به سه نفرمان که هر گليزديد به سر خودتان زديد.
سه هفته بود که شبانه روزی داشتيم برای نوشتن طرح و نوع ارائهاش کار ميکرديم، يعني به تراکتور و باقي حيوانات هم دو سور زده بوديم از زور کار زيادی. بلاخره همه چيز تمام شد و قرار شد امروز نوبت گروه ما باشد که طرح را ارائه کنيم و دربارهاش حرف بزنيم برای گروهي که تصميم ميگيرند.
هر کدام از ما سه نفر يک بخشي از کار را بايد ارائه ميداديم. کار را هم تقسيم کرده بوديم که برسيم به جمع و جور کردن نوشتهها و ارائهی مطلب که تمامي هم ندارند. خلاصه امروز رفتيم به نوبت حرفمان را زديم. من آخری بودم که بايد حرف ميزدم، از بس که هم که تند حرف زدم زودتر از وقتي که داده بودند حرفم تمام شد.
بعد گفتند حالا چند تا سؤال بپرسيم از هر سه تایتان. اين هم خيلي معمول است که بلاخره سؤال بپرسند. يکي يکي از هر کداممان سؤال کردند و آن که سؤال را جواب داده بود منتظرجواب دادن دو تای ديگر ميشد.
دو تا سؤال که پرسيدند يک باره ديديم همين آدم سوم تيم خود خرش هم دستش را بلند کرد از من و آقای پلنگ صورتي سؤال بپرسد. وضعمان شده بود مثل برادران مارکس، خندهدار شده بوديم اصلأ. خود همان گروه رأی دهنده هم خندهشان گرفته بود که اين بابا که خودش مال همين تيم است مرض دارد از گروه خودشان سؤال ميپرسد؟
حالا ول کن هم نبود که بابا بس! چهار تا سؤال افتضاح پرسيد.
بعد که آمديم بيرون من و پلنگ بهش ميگوييم آخر الاغ تو که نبايد از ما سؤال کني که! ميگويد اين ترفند من بود که اينها بدانند که از خود ما بيشتر در کارمان دقت نميکنند. يک سؤالهايي ميکرد که هيچ ربطي نداشت به کارهایمان. گفتيم با اين سؤالهايي که پرسيدی که اصلأ طرحمان را کن فيکون کردی که! حالا اينها ميگويند اينها که اينقدر پرت هستند لابد پول را هم بدهيم ميروند کافي شاپ راه مياندازند که مردم بيايند دربارهی همه چيز قر و قاطي حرف بزنند.
انصافأ اگر داريد برای يک کار تيمي آدم پيدا ميکنيد همان اول کار شرط و بيع بکنيد با آدمها.
به قول پلنگ صورتي در خاتمهی برنامهی امروز بايد روی دستهایمان راه ميرفتيم که بلکه همه چيزمان به هم بيايد. اقلأ بگويند در عوض خيلي خوب آکروبات بلدند.
نظرات