آتش نشاني
دو روز گذشته توی کلاس آزمايشگاه برای سال اوليها يک وضع به شدت خندهداری داشتيم. يعني من اصلأ از ده دقيقه بعد از شروع کلاس هيچ جوری نميشد جلوی خنده و قهقههام را بگيرم. خود دانشجوهای سال اولي که داشتند ميافتادند از زور خنده.
حالا ميگويم.
اول اين که تمام آزمايشهای رشتهی زيست-پزشکي را يک جوری تنظيم ميکنند که هر آدميکه ميخواهد آزمايش انجام بدهد تا حد ممکن با مکانيسمهای بدن خودش آشنا بشود که بعدها وقتي مثلأ سر از رشتهی پزشکي درآورد متوجه بشود بيمار دربارهی چه چيزی حرف ميزند، يعني حال و روز بيمار را کاملأ حس کند.
يک آزمايش نسبتأ معروف در اين کارها اين است که ببينند چطور بدن در مورد مايعات مختلف از خودش واکنش نشان ميدهد. همهی داستان هم مربوط است به کليهها. خوب تا اينجايش را که نوشتم لابد حدس ميزنيد که اصولأ موضوع مربوط ميشود به گلاب به رویتان.
هر گروه بايد شش تا عضو ميداشت. 5 تایشان هر کدام بايد يک بخش از آزمايش را انجام ميدادند. يک نفر هم بايد مواظب زمان برای آن پنج تا ميبود چون زمانبندی آزمايش خيلي مهم است.
همه اول خودشان را وزن ميکردند با يک ترازوی نسبتأ دقيق که عکسش را ميبينيد.
يکي از اين 5 تا بايد با يک ضريب 10 به ازای هر کيلوگرم وزنش سرم آب نمک مينوشيد، مثلأ اگر 70 کيلو بود بايد 700 سي سي سرم نمکي مينوشيد. افتضاح است از زور بدمزهگي. خدا نصيبتان نکند. هر چقدر که آن آدم مورد نظر چاقتر يا سنگينتر بود سرم بيشتری سهمش ميشد. بعضيهایشان را که خيلي ديگر کاری نميشد کرد به اندازهی مورد نظر برايش اندازه ميگرفتيم و ميريختيم توی يک پارچ آب و يک ليوان ميداديم دستش که برو يک فکری به حالش بکن. از زيرش هم نميتوانستند در بروند چون کار گروهيشان خراب ميشد. اين يکي کارش تمام ميشد و ميرفت گلاب به رویتان خودش را هر 20 دقيقه يک بار آزمايش ميکرد.
نفر دوم بايد يک قوطي نوشابهی کافئيندار مينوشيد و برای 3 بار بعد از هر 20 دقيقه ميرفت آزمايش.
دو تا عضو ديگر گروه اول باز بايد با ضريب 10 وزنشان به سي سي آب ميخوردند، و هر 20 دقيقه يک بار ميرفتند گلاب به رویتان و بعد به اندازهای که آب از بدنشان دفع شده بود ميآمدند آب مينوشيدند، تا 6 مرتبه همين داستان تکرار ميشد و در هفتمين بار يکيشان بايد سه گرم نمک ميخورد. آن يکي ديگر بايد ميرفت برای 10 دقيقه يک ورزش مشخص انجام ميداد. در تمام اين مرتبهها هم بايد گلاب به رویتان خودشان آزمايش را ميکردند.
اما نفر پنجم از همه بدبختتر بود. اين آدم بايد نقش نمونهی کنترل را بازی ميکرد. يعني تا آخر آزمايش بايد هر 20 دقيقه يک بار ميرفت گرفتاری خودش را حل ميکرد و آزمايش ميگرفت و باز ميآمد همان اندازه آب مينوشيد. يکيشان بود که هر بار حدود 400 سي سي آب دفع ميکرد و همينقدر آب بايد مينوشيد. خوب مرکز تشنگي مغز از بس که برای تشنگي تحريک نميشود خود آن آدم اصلأ احساس تشنگي نميکند ولي بايد آب بنوشد که يک مکانسيم ديگر بدنش را کنترل کند. حال و روز اين نفر پنجمها همه را به خنده انداخته بود، بخصوص که گاهي به يک نفر دو تا ليوان آب ميرسيد که با بدبختي بايد مينوشيدشان. آب هم که آب شير!
البته همهی آزمايش به خنده برگزار ميشود و همين هم 3 ساعت کار آزمايشگاهي را قابل تحمل ميکند وگرنه که اصلأ همه از درس خواندن بيزار ميشوند.
البته اتفاقات عجيب هم زياد ميافتد. مثلأ ديروز يک دختری آمد با گريهی شديد که من هر چه آب مينوشم اما خبری نميشود و نتيجهی کار گروهمان دارد خراب ميشود. کلي برايش توضيح داديم که گاهي پيش ميآيد و غيرعادی نيست. امروز هم يک پسری دو بار آمد گفت من 700 سي سي آب بايد بنوشم. همه داشتند ميمردند از خنده. تبديل شده بود به ماشين آتش نشاني. اصلأ معلوم نيست اين همه آب را کجای بدنش نگه داشته بود؟
حالا ميگويم.
اول اين که تمام آزمايشهای رشتهی زيست-پزشکي را يک جوری تنظيم ميکنند که هر آدميکه ميخواهد آزمايش انجام بدهد تا حد ممکن با مکانيسمهای بدن خودش آشنا بشود که بعدها وقتي مثلأ سر از رشتهی پزشکي درآورد متوجه بشود بيمار دربارهی چه چيزی حرف ميزند، يعني حال و روز بيمار را کاملأ حس کند.
يک آزمايش نسبتأ معروف در اين کارها اين است که ببينند چطور بدن در مورد مايعات مختلف از خودش واکنش نشان ميدهد. همهی داستان هم مربوط است به کليهها. خوب تا اينجايش را که نوشتم لابد حدس ميزنيد که اصولأ موضوع مربوط ميشود به گلاب به رویتان.
هر گروه بايد شش تا عضو ميداشت. 5 تایشان هر کدام بايد يک بخش از آزمايش را انجام ميدادند. يک نفر هم بايد مواظب زمان برای آن پنج تا ميبود چون زمانبندی آزمايش خيلي مهم است.
همه اول خودشان را وزن ميکردند با يک ترازوی نسبتأ دقيق که عکسش را ميبينيد.
يکي از اين 5 تا بايد با يک ضريب 10 به ازای هر کيلوگرم وزنش سرم آب نمک مينوشيد، مثلأ اگر 70 کيلو بود بايد 700 سي سي سرم نمکي مينوشيد. افتضاح است از زور بدمزهگي. خدا نصيبتان نکند. هر چقدر که آن آدم مورد نظر چاقتر يا سنگينتر بود سرم بيشتری سهمش ميشد. بعضيهایشان را که خيلي ديگر کاری نميشد کرد به اندازهی مورد نظر برايش اندازه ميگرفتيم و ميريختيم توی يک پارچ آب و يک ليوان ميداديم دستش که برو يک فکری به حالش بکن. از زيرش هم نميتوانستند در بروند چون کار گروهيشان خراب ميشد. اين يکي کارش تمام ميشد و ميرفت گلاب به رویتان خودش را هر 20 دقيقه يک بار آزمايش ميکرد.
نفر دوم بايد يک قوطي نوشابهی کافئيندار مينوشيد و برای 3 بار بعد از هر 20 دقيقه ميرفت آزمايش.
دو تا عضو ديگر گروه اول باز بايد با ضريب 10 وزنشان به سي سي آب ميخوردند، و هر 20 دقيقه يک بار ميرفتند گلاب به رویتان و بعد به اندازهای که آب از بدنشان دفع شده بود ميآمدند آب مينوشيدند، تا 6 مرتبه همين داستان تکرار ميشد و در هفتمين بار يکيشان بايد سه گرم نمک ميخورد. آن يکي ديگر بايد ميرفت برای 10 دقيقه يک ورزش مشخص انجام ميداد. در تمام اين مرتبهها هم بايد گلاب به رویتان خودشان آزمايش را ميکردند.
اما نفر پنجم از همه بدبختتر بود. اين آدم بايد نقش نمونهی کنترل را بازی ميکرد. يعني تا آخر آزمايش بايد هر 20 دقيقه يک بار ميرفت گرفتاری خودش را حل ميکرد و آزمايش ميگرفت و باز ميآمد همان اندازه آب مينوشيد. يکيشان بود که هر بار حدود 400 سي سي آب دفع ميکرد و همينقدر آب بايد مينوشيد. خوب مرکز تشنگي مغز از بس که برای تشنگي تحريک نميشود خود آن آدم اصلأ احساس تشنگي نميکند ولي بايد آب بنوشد که يک مکانسيم ديگر بدنش را کنترل کند. حال و روز اين نفر پنجمها همه را به خنده انداخته بود، بخصوص که گاهي به يک نفر دو تا ليوان آب ميرسيد که با بدبختي بايد مينوشيدشان. آب هم که آب شير!
البته همهی آزمايش به خنده برگزار ميشود و همين هم 3 ساعت کار آزمايشگاهي را قابل تحمل ميکند وگرنه که اصلأ همه از درس خواندن بيزار ميشوند.
البته اتفاقات عجيب هم زياد ميافتد. مثلأ ديروز يک دختری آمد با گريهی شديد که من هر چه آب مينوشم اما خبری نميشود و نتيجهی کار گروهمان دارد خراب ميشود. کلي برايش توضيح داديم که گاهي پيش ميآيد و غيرعادی نيست. امروز هم يک پسری دو بار آمد گفت من 700 سي سي آب بايد بنوشم. همه داشتند ميمردند از خنده. تبديل شده بود به ماشين آتش نشاني. اصلأ معلوم نيست اين همه آب را کجای بدنش نگه داشته بود؟
نظرات