بريده شدن از زمين
ديشب نشستم مصاحبهی ابوالحسن مختاباد با حسين عليزاده را خواندم. به نظرم رسيد به عنوان يک خوانندهی مصاحبه، نظرم را برای ابوالحسن بنويسم. البته مختاباد هم روزنامه نگار خوبيست و هم اهل موسيقيست، من هم خيلي به دوستي و همکاریای که با او در کتاب هفته داشتم افتخار ميکنم. منتها وقتي آدم مصاحبهی يک کارشناس مطبوعاتي موسيقي با اهل موسيقي را ميخواند توقع بالاتری دارد که مصاحبه فراتر از علايق شخصي مصاحبه کننده برود. حالا مينويسم.
قرار بوده مصاحبه در مورد خود حسين عليزاده، با تأکيد بر زندگياش و نه لزومأ موسيقياش، باشد. طبيعتأ خيلي سخت است که عليزاده را از موسيقياش جدا دانست. خودش در همان مصاحبه گفته که " ... منزل آقای (محمد رضا) لطفي با هم مينشستيم ساز ميزديم، زندگي ميكرديم ... وقتي ميخواستيم بخوابيم هر كدام يك سهتار بغل ميگرفت و همينطور كه حرف ميزديم سهتار هم تمرين ميكرديم تا اينكه بالاخره خوابمان ببرد". خوب همين است که عليزاده شده است هنرمندی که مدام دارد خلق ميکند. طبيعي هم هست که مختاباد خيلي نتواند در همان شروع مصاحبه بپرد توی زندگي شخصي عليزاده، و همين هم هست که مصاحبه را در چهار بخش منتشر کردهاند چون طولاني بوده.
ولي توی همان مصاحبه يک جاهايي خود عليزاده رفته است به زندگي شخصياش و دارد به ما ميگويد که اصلأ چطور اين عليزادهی امروز به دست آمده ولي مختاباد نتوانسته موضع روزنامه نگاریاش را مسلط کند بر موضع شاگردی که نشسته پيش يک استاد و در نتيجه مصاحبه را به سمت ديگری برده که همهاش تعريف و تمجيد از هنر و تکنيک عليزاده است، چيزی که اصلأ لازم به گفتن نيست. متأسفانه اين سمتي که مختاباد رفته همان کمال گرايي رايجيست که دارد از صبح تا شب از طريق رسانهها به زندگي مردم تزريق ميشود و مدام دارد مردم را از آدمهای زميني که با تلاششان به جايي رسيدهاند دور ميکند و مثل هميشه اسطوره درست ميکند برای مردم.
مهمترين نمونهاش مربوط است به سؤالي که مختاباد پرسيده "... در اين سن آيا عليزاده نياز دارد تكنيك خودش را به رخ ديگران بكشد؟" آنوقت عليزاده جوابش اين است که دستم درد ميکرده و "دليل اصلي اش اين بود كه مدتي ناراحتي دست داشتم و خيلي خوب نميتوانستم ساز بزنم و بعد از اينكه فكر كردم حتماً تکنوازي و دو نوازي بكنم. خودم را مقيد كردم كه بنشينم و اصلاً با اين مساله دستم مبارزه كنم ... انگيزه اين كنسرتها كه بتوانم ذهناً با درد دستم مبارزه كنم و به تدريج از ماههاي قبل از كنسرت خودم را به جايي برسانم كه قادر باشم ساز بزنم. شايد ناخودآگاه اين حركات تكنيكي كه شما اشاره كرده ايد را خواسته باشم در اين اجرا انجام دهم و اجرا كرده باشم اما اين ريشه اصلي اين كار به مبارزه ام با آسيب ديدگي دستانم باز ميگردد".
آنوقت مختاباد همين را ادامه نميدهد که آن عليزادهی شخصي را آدم ببيند. ميزند به "به عنوان يك نوازنده كه هم سه تار مينوازد و هم تار، به لحاظ شخصي با كدام يك از اين سازها ارتباط بيشتري داريد؟".
خوب اين الگوی آدمي که حاضر نميشود آسيب ديدهگي دستش را تعميم بدهد به همهی زندگياش و مثل خيليهای که ميروند از همهی دار دنيا بازنشسته ميکنند خودشان را، از جامعه دريغ ميشود. در نتيجه آن آدم معمولي که يک جايي گرفتاری پيدا کرده ميرود اين طرف و آن طرف دخيل ميبندد و يادش ميرود خودش هم بايد کاری بکند برای خودش. منتظر ميماند راه چاره از آسمان بيفتد زمين.
ميدانيد حيفم آمد از آن مصاحبهای که عليزاده خودش شروع کرده بود به حرف زدن از اين که چطور مبارزه ميکند برای بهتر شدن زندگي شخصياش ناتمام ماند. و بعد هم کشيده شد به ساخت "نينوا" که ديگر از بس که داستانش را گفتهاند و نوشتهاند چيز تازهای برای شنيدن نمانده يا داستانهای دعوای هنرستان موسيقي. مختاباد اين را که امروز دستش درد ميکند و خودش راه حل پيدا کرده را رها کرده و مصاحبه را چسبانده به نينوا که دو هزار سال است راه حل ندارد. اين را اضافه کنيد به سنت و اعتقادات آنوقت ببينيد چه چيزی از تويش در ميآيد. دستي دستي مردم را ميفرستيم به ماوراء الطبيعه.
همينطوریست که دست مردم عادی از زمين بريده ميشود و مدام برای کاری که از دست خودشان هم برميآيد و انجامش نميدهند ناله ميکنند. آنوقت ميگويند موسيقي ايراني دلي دلي کردن است. خوب بابا اين آدمي که دارد با درد دستش مقابله ميکند اگر همين مبارزهی شخصياش را با همان دلي دلي کردنش هم که شده درست منتقل کنيد به مردم از تويش موسيقي ايراني غير دلي دلي هم درميآيد ديگر. وقتي فقط دلي دلياش را ميگوييد هميني ميشود که با صد من عسل هم نميشود به خورد نسل جوان داد. اين را درست نميگوييد به مردم آنوقت چپ و راست فالگير و رمال و دعانويس دارد سبز ميشود. کار رسيده به اين که مربي تيم مليمان هم با دعانويس سر و کار پيدا کرده.
قرار بوده مصاحبه در مورد خود حسين عليزاده، با تأکيد بر زندگياش و نه لزومأ موسيقياش، باشد. طبيعتأ خيلي سخت است که عليزاده را از موسيقياش جدا دانست. خودش در همان مصاحبه گفته که " ... منزل آقای (محمد رضا) لطفي با هم مينشستيم ساز ميزديم، زندگي ميكرديم ... وقتي ميخواستيم بخوابيم هر كدام يك سهتار بغل ميگرفت و همينطور كه حرف ميزديم سهتار هم تمرين ميكرديم تا اينكه بالاخره خوابمان ببرد". خوب همين است که عليزاده شده است هنرمندی که مدام دارد خلق ميکند. طبيعي هم هست که مختاباد خيلي نتواند در همان شروع مصاحبه بپرد توی زندگي شخصي عليزاده، و همين هم هست که مصاحبه را در چهار بخش منتشر کردهاند چون طولاني بوده.
ولي توی همان مصاحبه يک جاهايي خود عليزاده رفته است به زندگي شخصياش و دارد به ما ميگويد که اصلأ چطور اين عليزادهی امروز به دست آمده ولي مختاباد نتوانسته موضع روزنامه نگاریاش را مسلط کند بر موضع شاگردی که نشسته پيش يک استاد و در نتيجه مصاحبه را به سمت ديگری برده که همهاش تعريف و تمجيد از هنر و تکنيک عليزاده است، چيزی که اصلأ لازم به گفتن نيست. متأسفانه اين سمتي که مختاباد رفته همان کمال گرايي رايجيست که دارد از صبح تا شب از طريق رسانهها به زندگي مردم تزريق ميشود و مدام دارد مردم را از آدمهای زميني که با تلاششان به جايي رسيدهاند دور ميکند و مثل هميشه اسطوره درست ميکند برای مردم.
مهمترين نمونهاش مربوط است به سؤالي که مختاباد پرسيده "... در اين سن آيا عليزاده نياز دارد تكنيك خودش را به رخ ديگران بكشد؟" آنوقت عليزاده جوابش اين است که دستم درد ميکرده و "دليل اصلي اش اين بود كه مدتي ناراحتي دست داشتم و خيلي خوب نميتوانستم ساز بزنم و بعد از اينكه فكر كردم حتماً تکنوازي و دو نوازي بكنم. خودم را مقيد كردم كه بنشينم و اصلاً با اين مساله دستم مبارزه كنم ... انگيزه اين كنسرتها كه بتوانم ذهناً با درد دستم مبارزه كنم و به تدريج از ماههاي قبل از كنسرت خودم را به جايي برسانم كه قادر باشم ساز بزنم. شايد ناخودآگاه اين حركات تكنيكي كه شما اشاره كرده ايد را خواسته باشم در اين اجرا انجام دهم و اجرا كرده باشم اما اين ريشه اصلي اين كار به مبارزه ام با آسيب ديدگي دستانم باز ميگردد".
آنوقت مختاباد همين را ادامه نميدهد که آن عليزادهی شخصي را آدم ببيند. ميزند به "به عنوان يك نوازنده كه هم سه تار مينوازد و هم تار، به لحاظ شخصي با كدام يك از اين سازها ارتباط بيشتري داريد؟".
خوب اين الگوی آدمي که حاضر نميشود آسيب ديدهگي دستش را تعميم بدهد به همهی زندگياش و مثل خيليهای که ميروند از همهی دار دنيا بازنشسته ميکنند خودشان را، از جامعه دريغ ميشود. در نتيجه آن آدم معمولي که يک جايي گرفتاری پيدا کرده ميرود اين طرف و آن طرف دخيل ميبندد و يادش ميرود خودش هم بايد کاری بکند برای خودش. منتظر ميماند راه چاره از آسمان بيفتد زمين.
ميدانيد حيفم آمد از آن مصاحبهای که عليزاده خودش شروع کرده بود به حرف زدن از اين که چطور مبارزه ميکند برای بهتر شدن زندگي شخصياش ناتمام ماند. و بعد هم کشيده شد به ساخت "نينوا" که ديگر از بس که داستانش را گفتهاند و نوشتهاند چيز تازهای برای شنيدن نمانده يا داستانهای دعوای هنرستان موسيقي. مختاباد اين را که امروز دستش درد ميکند و خودش راه حل پيدا کرده را رها کرده و مصاحبه را چسبانده به نينوا که دو هزار سال است راه حل ندارد. اين را اضافه کنيد به سنت و اعتقادات آنوقت ببينيد چه چيزی از تويش در ميآيد. دستي دستي مردم را ميفرستيم به ماوراء الطبيعه.
همينطوریست که دست مردم عادی از زمين بريده ميشود و مدام برای کاری که از دست خودشان هم برميآيد و انجامش نميدهند ناله ميکنند. آنوقت ميگويند موسيقي ايراني دلي دلي کردن است. خوب بابا اين آدمي که دارد با درد دستش مقابله ميکند اگر همين مبارزهی شخصياش را با همان دلي دلي کردنش هم که شده درست منتقل کنيد به مردم از تويش موسيقي ايراني غير دلي دلي هم درميآيد ديگر. وقتي فقط دلي دلياش را ميگوييد هميني ميشود که با صد من عسل هم نميشود به خورد نسل جوان داد. اين را درست نميگوييد به مردم آنوقت چپ و راست فالگير و رمال و دعانويس دارد سبز ميشود. کار رسيده به اين که مربي تيم مليمان هم با دعانويس سر و کار پيدا کرده.
نظرات