شرقي‌ها

هفته‌ی گذشته يکي از جوايز سالانه‌ی دانشکده به آزمايشگاه ما رسيد و يکي از همکاران‌مان که يک دختر کره‌ای‌ِست،‌ که درباره‌اش قبلن هم نوشته بودم، جايزه را دريافت کرد. در واقع جايزه‌ی خودش بود ولي چون اسم هر آدمي با يک آزمايشگاه مربوط است بنابراين افتخار هر جايزه‌ای به محل کار آن آدم هم مي‌رسد. دو سال پيش هم يک جايزه‌ی ديگری نصيب ما شده بود.

حقيقتش برای اين جايزه‌ی دومي‌ خيلي خوشحال شدم، يعني برای خود آن دختر خيلي خوشحال شدم. حالا چرايش را مي‌نويسم که خيلي ممکن است برای‌تان مهم باشد.

سال گذشته همين دختر کره‌ای يک سمينار داشت که قرار بود تعداد زيادی از اهل دانشکده هم بيايند برای شنيدن. به نظرم ده بار هم از همه‌مان خواست که برويم به عنوان شنونده بنشينيم که او تمرين کند. ما هم رفتيم و ديگر مطمئن بوديم که همه چيز رو به راه است. روز سمينار همه رفتيم نشستيم و کلي هم قبل از شروع با او شوخي‌کرديم که سر حال باشد. حرف زدنش که شروع شد به اسلايد سوم که رسيد متوجه شديم صدايش قطع شد. چون تاريک بود و بازتاب اسلايد‌ها روی چشم‌مان بود متوجه نشديم چه اتفاقي افتاد. چند ثانيه بعد يکي از جلو گفت افتاده است روی زمين. ما همه‌مان با سر رفتيم طرف محل ايستادنش و ديديم طفلک افتاده همان پشت ميز خطابه.

خيلي بلبشو شد. تا اين که رئيس‌مان که به او آب داد و يک کمي بادش زديم و بلاخره نشست. گفتند بهتر است از دور و برش خلوت باشد. همين هم شد که ما رفتيم طرف ساختمان خودمان. من که آمدم بيرون گفتم بروم دو تا شکلات بخرم برای خودم و پلنگ. از بقيه جدا شدم و رفتم شکلات خريدم. برگشتني ديدم دختر را آورده بودند توی ماشين نشانده بودند که برسانندش خانه. ايستادم يک کمي دلداری‌اش دادم که حالا مهم نيست، دفعه‌ی بعد و از اين حرف‌ها. ديدم رنگ و رويش هم پريده گفتم اين دو تا شکلات هم باشد پيش تو تا خانه بخوری حالت بهتر بشود. همان دو تا شکلات تبديل شد به عامل دوستي ما.

فردايش آمد آزمايشگاه و از همه تشکر کرد و بعد آمد گفت آن دو تا شکلات خيلي خوب بود و تا خانه جلوی ضعفم را گرفت. گفتم تو خيلي ناغافل حالت بد شد، بيمار بودی؟ گفت نه، فکر مادر نامزدم بودم. خوب اين که گفتم ممکن است برای‌تان مهم باشد مال همين است. حالا يک چيز ديگر را مي‌گويم و برمي‌گردم.

توی ايران و به اندازه‌ای که خودم ديده بودم دو تا اتفاق خيلي عجيب اجتماعي مي‌افتد که از قرار ربطي هم به سواد و سطح زندگي مردم ندارد. انگار ويروس خاصي دارد که هميشه در بدن همه هست.

اين اتفاقات از اين قرارند که اگر يک دختری برود توی يک شهر ديگری درس بخواند و بعد با يک پسری که اهل همان شهر است آشنا بشود خانواده‌ی پسر خيلي راحت با موضوع کنار نمي‌آيند. اما اگر پسر برود در يک شهر ديگر درس بخواند و با دختری از همان شهر آشنا بشود مشکلات به مراتب کمتر است. اتفاق سوم هم اين است که هر دو در شهری که درس مي‌خوانند غريبه باشند که ديگر اصلن گرفتاری‌ای در کار نيست. من اين را به اندازه‌ی تجربه‌ی خودم مي‌گويم و اگر تجربه‌ی شما متفاوت است هيچ دعوايي برای ادعايم ندارم.

معلوم نشده برای من که چرا خانواده‌های پسران با دختراني که در شهر آن‌ها درس مي‌خوانند اين همه سخت کنار مي‌آيند. يک جور عدم اطمينان وجود دارد انگار! يا نمي‌دانم چه دليل ديگری هست ولي اين اتفاق را چندين بار ديده‌ام و برعکسش را هم همينطور. اتفاقأ برعکسش که در مورد پسر باشد را خيلي تحويل مي‌گيرند.

تا وقتي اين اتفاق برای همکار کره‌ای ما نيفتاده بود من خيلي باورم نمي‌شد که يک خانواده‌ای مثل خانواده‌ی نامزد همان دختر که سال‌های طولاني‌ست در يک کشور غربي زندگي مي‌کنند باز هم همين گرفتاری مدل ما را داشته باشند. يعني به دختری که خودش آمده دارد در يک کشور خارجي درس مي‌خواند با عدم اطمينان نگاه کنند. حقيقتش بعد که با دختر صحبت کردم و چندين بار ديگر هم آمد و مثلن درد و دل مي‌کرد متوجه شدم بين ما و کره‌ای‌ها در اين مورد شباهت زيادی هست. البته خيلي هم تعجب نمي‌کنم که يک جايي بخوانم که از اين نظر باقي شرقي‌ها هم مشابه ما باشند.

خلاصه که هر بار آمد و حرف زد من گوش دادم چون نمي‌دانستم بايد چه حرفي بزنم که مبادا درددسر درست بشود برايش. منتها گفتم خودت بايد راهش را پيدا کني چون بلاخره داری روی پای خودت مي‌ايستي و اين هم يک تجربه‌ی تازه‌ست. از قرار اين جايزه گرفتن خيلي ديگر اوضاع را تغيير داده. يک بار هم داشت از رفتارهای مادر نامزدش حرف مي‌زد گفتم آمار داری؟ خيلي افتضاح شد.

هفته‌ی پيش که مراسم جايزه دادن تمام شد و آمديم بيرون برای پذيرايي شدن آمد گفت بيا با مادر و پدر نامزدم آشنا بشو. دست پلنگ را کشيدم که بيا با هم برويم. رفتيم و دو تا عکس هم گرفتيم باهاشان. من و پلنگ هم چپ و راست تعريف کرديم که اين همکار ما، يعني همان دختر، اصلن نظير ندارد و ما خيلي ارادت داريم به ايشان. يک جوری هم تعريف کرديم که خود دختر بيچاره هم شاخ درآورده بود. گفتيم حالا که داريم مي‌گوييم خيلي خوبش را بگوييم که برای روز مبادا هم ذخيره کنيم برايش.

خلاصه که خيلي ما شرقي‌ها شبيه به همديگر هستيم. گرفتاری‌های‌مان هم شبيه به همديگر است.

نظرات

پست‌های پرطرفدار