داستان کمر حسن آقا بارفيکس

يک کمي حرف علمي بزنم بلکه معلوم بشود هنوز هم روزنامه نگار علمي هستم.

فرض کنيد حسن آقای ما ناغافل به سرش زده برود قهرمان ژيمناستيک بشود. يک کمي هم فکر کرده که خوب حالا با اين همه شکم و دنبالچه‌ای که دارد جز غلت زدن که کاری از او برنمي‌آيد. منتهای مراتب چون جلوی در و همسايه اعلام فرموده بوده که دو ماه ديگر قهرمان ژيمناستيک مي‌شود بنابراين از همان روز اول عزم خودش را جزم کرده که برود روی بارفيکس و همينطور فعلأ آويزان بماند تا ببيند بعد خدا چه مي‌خواهد.

حسن آقا بعد از يک ربع ساعت آويزان ماندن به بارفيکس با خودش مي‌گويد خوب است يک تقلايي بکند بلکه يک چرخي هم روی بارفيکس بزند. خلاصه که با کش و تاب دادن بدنش مي‌رود آن بالای بارفيکس، دستش را صاف مي‌کند و سعي مي‌کند يک چرخ بزند. اما ... شکم مبارک ايشان به بارفيکس گير مي‌کند و تا بفهمد چه شده با کمر مي‌خورد زمين. ... خدا نصيب نکند ... نخاع حسن آقا عيب دار مي‌شود.

درست مثل زخمي که روی دست آدم درست مي‌شود، هر عارضه‌ای در نخاع مي‌تواند يک زخم درست کند. خوب زخم پوست خوب مي‌شود چون سلول‌های پوست دايم توليد مي‌شوند، و از آن طرف مثل پول که چرک کف دست است از بين مي‌روند. ولي سلول‌های نخاع که همان سلول‌های عصبي باشند توليد نمي‌شوند چون در آن قسمت پول مثل علف خرس نيست. در نتيجه زخمي که توی نخاع درست مي‌شود ارتباط دو طرف سلول‌های دراز عصبي را قطع مي‌کند.

همه جای دستگاه عصبي همين اوضاع و احوال است يعني هيچ سلول عصبي‌ای توليد نمي‌شود. ولي يک استثناء هست که آن هم در قسمت بيني مبارک همه‌مان است، هماني که اگر بزرگ باشد مي‌دهيم کوچکش مي‌کنند. توی دستگاه بويايي سلول‌های عصبي مدام مي‌ميرند و توليد مي‌شوند و همينطور شب تا صبح دودورو دودو.

سلول‌های بويايي از همان جدار بيني شروع مي‌شوند ولي بدنه‌ی اصلي‌شان در همان لايه‌ای که گاهي نمايندگان بيکار مجلس مرتب تويش را جستجو مي‌کنند مي‌ماند و يک طرف کوچک‌شان پيام‌های بويايي و اثر انگشت آقايان را دريافت مي‌کند و يک طرف بلند‌شان صاف مي‌روند توی حباب‌های بويايي و آنجا با يک مجموعه‌ی ديگری از سلول‌ها تماس فرهنگي برقرار مي‌کنند و آن سلول‌های دوم پيام را مي‌برند به مغز. مغز هم اگر مغز درست و درماني باشد مي‌گويد آقا دستت رو دربيار، اگر هم نباشد مي‌گويد ادامه بده فعلأ نطق پيش از دستور است.

خوب به تعداد نمايندگاني که هي انگشت‌شان توی بيني‌شان کار مي‌کند و گاهي هم کفش‌شان را درمي‌آورند و ناجور بو بلند مي‌شود و ماه رمضان هم که ديگر ناجورتر، به تعداد همه‌ی اين‌ها پذيرنده‌ی بويايي هست. هر سلول يکي‌شان را دارد و منحصربفرد است. برای همين هم هست که آدم مي‌تواند برای صدايش يک کاری بکند ولي برای بو هيچ کاری نمي‌شود کرد و زود معلوم مي‌شود کار کي بوده. سلول‌های عصبي‌ای که از همان حسگرهای بويايي مشابه دارند هميشه يک جای جدار بيني هستند و در نتيجه رشته‌های بلندشان را هم مي‌فرستند يک جای مشخص از حباب‌های بويايي. شکل حباب‌های بويايي هم مثل هندوانه‌ بيضي شکل است و اين رشته‌های دراز عصبي مي‌روند روی فسمت پشتي و وسط آن هندوانه‌ها، مثل همان خط‌های روی هندوانه.

اما اين سلول‌ها از کجا مي‌فهمند مثل همديگر هستند که بعد رشته‌های‌شان را به هم بچسبانند و بروند آن ته هندوانه؟ آهان اينجاست که مي‌گويند شکر خوردن‌های زياد، قند شکستن‌های بيجا! همه‌ی داستان در همين شکر است. البته پسر عموها و دختر خاله‌های همين شکر چای شيرين خودمان. معلوم شده که اين شکرها روی سطح سلول‌های عصبي دستگاه بويايي وجود دارند و يک پروتئين‌هايي هم هستند که مثل عاقد اين شکرهای را به هم مي‌چسبانند. البته درست شبيه به عاقد مسلمان‌ها که فقط توی خط اسلام است يا عاقد مسيحي‌ها که در خط چسباندن مسيحي‌ها به همديگر است اين جنابان پروتئين هم فقط به آشنايان‌شان حال مي‌دهند و بايد در همان حزب و دار و دسته باشيد که اسم‌تان را بگذارند توی ليست.

يک موضوع ديگر هم هست که روی بدنه‌ی همان رشته‌های بلند سلول‌های عصبي يک نشانه‌هايي هست که جنس‌شان از نشاسته‌ست و همين‌ها هستند که باعث جلب توجه رئيس حزب مي‌شوند. و تا معلوم بشود يکي از رشته‌های عصبي از اين علائم دارند خودبخود مي‌چسبند به رشته‌های مشابه. و ديگر برو که همراه باقي دوستان رسيدی به صندلي.

اين خاصيت توليد و دسته بندی سلول‌های عصبي هر لحظه هي روزآمد مي شود چون هيچ تضميني نيست که يک نفر حتي بعد از نطق پيش از دستور هم نرود سراغ بيني مبارکش که بلکه لنگه کفش گمشده‌اش را پيدا کند. بنابراين هي انگشت است که خرابي به بار مي‌آورد و هي جدار بيني‌ست که سلول مي‌سازد.

همين خاصيت به شکل خيلي ابتدايي‌اش در يک دوره‌ای از زندگي جنيني وجود دارد و درست مثل مزرعه‌ی حيوانات جرج اورول مي‌شود همين سلول‌های بويايي دوران جنيني را جدا کرد و به انواعي که لازم داريم تبديل‌شان کنيم، مثلأ به همان سلول‌های نخاعي صدمه ديده‌ی حسن آقا. به اين‌ها مي‌گويند سلول‌های ساقه‌ای که هي حرف‌شان را مي‌شنويد.

البته به اين راحتي‌ها هم نيست چون دنگ و فنگ زياد دارد ولي روی موش‌های يک نتايجي به بار آورده، مثلأ معلوم شده اگر از همان شکرها يک مقداری به نخاع موش فلج شده تزريق کنند حرکت پاهای موش برمي‌گردد، البته موش قبلي نمي‌شود ولي مي‌تواند حرکت کند.

في‌الواقع با دو فقره که شکر به خورد طرف مربوطه بدهند يا خودش اعلام کند آن دفعه شکر زيادی خوردم ايشان مي‌تواند به هر حال برگردد به صندلي مربوطه و دوباره ادامه بدهد برای پيدا کردن لنگ کفش. حالا مثل همان سلول عصبي، ديگر همان سلول قبلي که نمي‌شود ولي خوب برای سياهي لشکر خوب است.

خوب برمي‌گرديم به حسن آقا ژيمناستيک. ايشان بحمدلله نخاع‌شان زخمي نشده بوده و يک کمي مهره‌های کمرشان فشار آورده بوده به نخاع و چند مدتي که استراحت کند دوباره مي‌تواند برگردد به زندگي عادی منتهای مراتب برای ژيمناست شدن بايد فعلأ راه برود که آن شکم مربوطه يک کمي فرو برود که باز گير نکند به بارفيکس.

در ضمن دماغ بزرگ داشتن هم نعمتي‌ست که اولينش همانا تشخيص بوی گل از بوی سوخت حيواني‌ست. حالا بعضي‌ها تبديلش مي‌کنند به انباری و هي وسط نطق پيش از دستور وسايل تويش را جا به جا مي‌کنند به خودشان مربوط است.

نظرات

پست‌های پرطرفدار