چه کسي طبيعيست؟
حالا شايد هزار تا حرف بزنيد به اين نوشته، شايد هم خندهتان بگيرد، واقعأ هر جوری راحتيد! ولي خوب بعضي گفتنيها هست که بايد گفت شايد به درد کسي بخورد. دست کم به درد خودمان که مدام از اين حکومت به آن حکومت بايد بند نافمان را خودمان ببريم.
خوب اصل داستان اين است که من حالا از حرف زدن با هيچ کسي خجالت نميکشم. البته يک وقتي داستان به طرز مضحکي برعکس بود و به نظرم بار اصلي آن را جامعه با همهی لوازمش و لابد خانواده روی دوشم گذاشته بود. فکر ميکنم روی دوش خيليها گذاشته بود و هنوز هم هست. همين است که ميخواهم بنويسمش که دقيقتر بشود حرف زد. گرچه که همهاش به اندازهی عقل و استنباط خودم است که تأويل پذير است.
خوب توی خانهی پدری من هيچ زور عقيدتي برای هيچ چيزی وجود نداشت الا اين که ورزش کنيم. طبيعتأ آدمي که ورزش ميکند پايش به اجتماعات عمومي هم باز ميشود و مدام از اين طرف به آن طرف کشيده ميشود. نتيجهی اين داستان برای من اين شد که از دورهی راهنمايي ميرفتم اردوهای ورزشي و بعد کمکم پيشاهنگي. همهشان هم مختلط بودند. چون شناگر هم بودم باز توی استخر کلي دختر و پسر مايو پوش ميديدم و ديگر هيچ چيز عجيبي در مايو پوشيدن آدمها برايم وجود نداشت. مسابقه و اينها هم که جای خود دارد و خيلي از دخترهای شناگر ايراني که عمدهشان هم خوزستاني بودند همتيميهايم بودند و بزن و برقص توی اردو هم زياد داشتيم.
ولي اينها همه يک طرف، و اين که من تا از محيط جمعي درميآمدم بيرون آنوقت بلد نبودم بروم به يک دختری بگويم سلام. اين يک طرف ديگر. خوب خيلي ايراد دارد ديگر که آدم با يک نفر حرف بزند و برقصد اما بعد نتواند برود با او دوست بشود. شايد يک روزی بروم بگردم توی خط و ربط علمياش ببينم چرا اينطوری بود با آن آزادی عقيدتي خانهی پدرم. حالا البته خانهی پدری من مدينهی فاضلهی آزادی عقيدتي نبود ولي گير و گرفتاری هم نداشتيم لااقل وقتي نسبت ميگيرم با يک جاهای ديگر دور و اطرافمان. ولي خانواده هم بخشي از جامعه است و نميتواند از جامعه تأثير نپذيرد.
اين داستان تفاوت زندگي جمعي و زندگي فردی برای من به مرور بدتر شد چون رسيده بودم به دوران انقلاب و اصولأ خيلي عرفيات جامعه تغيير کرده بود، تظاهر هم که تويش بود که هنوز هم هست و غوغا ميکند. در نتيجه وقتي رسيديم به دوران دانشگاه با وجود رفتار جمعيای که بلاخره زمينهی قبلياش وجود داشت اما رفتار فردی و محدوديتهای اجتماعي شده بودند قوز بالای قوز.
يک وقتي سالها بعد يکي از دخترهای دانشکده ميگفت اسمت را گذاشته بوديم منتظر ِ سلام از بس که نگاه ميکردی و حرف نميزدی. واقعيتش اين است که راست ميگفت. حالا خندهدارش هم اين بود که گاهي قديمها همکاران پدرم ميرفتند به او ميگفتند همايون امروز هشت بار از کنارمان رد شد و به ما سلام کرد. من هميشه يادم بوده که هي به مردم سلام کنم، گاهي حتي بيخودی و زيادی. ميدانيد آن منتظر ِ سلام بودن توی دانشگاه با آن رفتار قبلي جور درنميآمد و همين آزار دهنده بود.
باز يک گير ديگری هم بود که عبارت بود از اين که آن رفتار جمعي خيلي قدرتمند باعث گرفتاری هم شده بود و همه جور انتظاری در آدمها توليد کرده بود. يک وقتي يکي از پسرهای دانشکده آمد گفت تو فلاني را ميشناسي؟ گفتم آره توی دانشکده ميبينمش. گفت نه يعني ميخوام ببينم چه جور آدميست چون تو همه را ميشناسي. يعني بيخودی همه توقع داشتند من با همه يک جوری رفاقت داشته باشم.
خوب من دوست دختر هم پيدا کردم ولي با بدبختي، و کليدش را خانم کتابدار دانشکدهمان زد. خيلي صريح هم کليد را زد که جای ايراد و اشکال نگذارد. آمد دقيقأ اين جمله را گفت: "الاغ برو به فلاني بگو دوست داری با هم بريم قدم بزنيم؟ دو ماه است داريد به همديگر نگاه ميکنيد". جدأ همين را گفت بدون يک کلمه پس و پيش. البته بعدها فقط يک خاطرهی دوستي افلاطوني از آن داستان ماند چون آن آدم اصلأ وسطهای ترم بعد رفت خارج از کشور.
فيالواقع خيلي آزار دهنده شده بود اين داستان.
خلاصه يک وقتي به يک مناسبتي رفتم خانهی دو تا از دوستانم. شب ماندم خانهشان و تا صبح گپ زديم. خيلي دوستان نزديکي بودند و بعدها خيلي نزديکتر هم شدند. اينها هم اهل دانشگاه بودند ولي مشکلشان را حل کرده بودند و تبديل شدند به فرشتهی نجات من. خيلي از روی قضا و بلا. من حالا باور ميکنم که کسي نخواهد مشکل داشته باشد و حل کند اين گرفتاریها را. همان شب گفتم ميشود يک راهي پيدا کنيد برای اين داستان؟ گفتند ميشود ولي تو بايد هر کاری که گفتيم انجام بدهي. خيلي هم جدی بودند، من هم مستأصل شده بودم و بايد مشکلم رفتاریام را حل ميکردم.
ميدانيد گاهي اثر اين رفتارها حتي از محترم بودن آدمها هم رد ميشوند و خودشان ميشوند عامل نامحترم بودن. همين که من شده بودم منتظر ِ سلام. لابد بدتر هم ميتوانسته باشد.
اين دوستان من گفتند بيا خانهی ما زندگي کن. خيلي هم مقررات داشتند در خانهشان. من هم زندگيام را بردم آنجا. برای چند ماه باهاشان زندگي کردم. اين را جدی مينويسم که رفتند و يک برنامه برای من نوشتند. گاهي دعوايم ميشد باهاشان که من از عهدهام برنميآيد که بروم بيخودی توی خيابان به يک دختر بگويم سلام. حقيقتش همين است که مينويسم. اما بلاخره رفتم. انصافأ هرگز متلک نگفتم و بوق هم نزدم برای کسي. البته حرف مربوط هم نزدم تصادفأ، دری وری علمي ميگفتم که گاهيخندهشان ميگرفت. خوب خندهدار است ولي همين بود ديگر!
يک روز ميهماني گرفتند و من سه تار و آکاردئون زدم برای ملت و کلي همه رقصيدند. دست آخر دوستانم گفتند تو بايد امروز با يکي از دخترهای اينجا دوست بشوی. اگر نشدی ديگر ما نميتوانيم برايت کاری کنيم چون خودمان هم همينقدر بلديم. خوب خيلي راحت نبود اما رفتم و دوست شدم، يعني چاره ای نداشتم. چقدر هم همان دختر به من خرده نگرفت و واقعأ دوستي کرد در حق من. مجبور کردم خودم را بروم و دوست بشوم. بايد راه حلش را پيدا ميکردم. پيدا کردم و تمام شد. منتها بدون آمار که نميشود حرف علمي زد و واقعأ من هم آماری ندارم از جامعهی خودمان در ايران، ولي بعيد ميدانم ديگراني نيستند که دچارش بودند يا باشند. خوب واقعأ راه حلش چيست؟ راه حلي که به درد شرايط فعلي بخورد با هزار جور محدوديت اجتماعيای که هست و کاری هم نميشود کرد با آن. راه حلش چيست که حالا مردم گرفتار ايدز و هزار جور ديگرش نشوند هزاری که بخواهند سالم باشند؟ اين که ديگر قابل پرده پوشي که نيست!
گاهي اينروزها فکر ميکنم جامعهای که تکليف آدمهايش با خودشان در همين يک مورد ارتباط جمعي روشن نيست و راه مردم و حکومت هم با هم فرق دارد، چنين جامعهای دست آخر چه محصولي ميدهد بيرون؟ ميدانيد همين که آدم درس بخواند و تعداد درس خواندهها زياد بشوند که راه حل اين مشکلات اجتماعي که نيست. درس ميخوانند با همان مشکل. گاهي هم ميميرند با همان مشکل.
در چنين جامعهای چه کسي ميتواند ادعا کند سالم است به لحاظ عقلي و عاطفي و جسمي؟
حرف علمياش اين است که، چه کسي طبيعيست؟
خوب اصل داستان اين است که من حالا از حرف زدن با هيچ کسي خجالت نميکشم. البته يک وقتي داستان به طرز مضحکي برعکس بود و به نظرم بار اصلي آن را جامعه با همهی لوازمش و لابد خانواده روی دوشم گذاشته بود. فکر ميکنم روی دوش خيليها گذاشته بود و هنوز هم هست. همين است که ميخواهم بنويسمش که دقيقتر بشود حرف زد. گرچه که همهاش به اندازهی عقل و استنباط خودم است که تأويل پذير است.
خوب توی خانهی پدری من هيچ زور عقيدتي برای هيچ چيزی وجود نداشت الا اين که ورزش کنيم. طبيعتأ آدمي که ورزش ميکند پايش به اجتماعات عمومي هم باز ميشود و مدام از اين طرف به آن طرف کشيده ميشود. نتيجهی اين داستان برای من اين شد که از دورهی راهنمايي ميرفتم اردوهای ورزشي و بعد کمکم پيشاهنگي. همهشان هم مختلط بودند. چون شناگر هم بودم باز توی استخر کلي دختر و پسر مايو پوش ميديدم و ديگر هيچ چيز عجيبي در مايو پوشيدن آدمها برايم وجود نداشت. مسابقه و اينها هم که جای خود دارد و خيلي از دخترهای شناگر ايراني که عمدهشان هم خوزستاني بودند همتيميهايم بودند و بزن و برقص توی اردو هم زياد داشتيم.
ولي اينها همه يک طرف، و اين که من تا از محيط جمعي درميآمدم بيرون آنوقت بلد نبودم بروم به يک دختری بگويم سلام. اين يک طرف ديگر. خوب خيلي ايراد دارد ديگر که آدم با يک نفر حرف بزند و برقصد اما بعد نتواند برود با او دوست بشود. شايد يک روزی بروم بگردم توی خط و ربط علمياش ببينم چرا اينطوری بود با آن آزادی عقيدتي خانهی پدرم. حالا البته خانهی پدری من مدينهی فاضلهی آزادی عقيدتي نبود ولي گير و گرفتاری هم نداشتيم لااقل وقتي نسبت ميگيرم با يک جاهای ديگر دور و اطرافمان. ولي خانواده هم بخشي از جامعه است و نميتواند از جامعه تأثير نپذيرد.
اين داستان تفاوت زندگي جمعي و زندگي فردی برای من به مرور بدتر شد چون رسيده بودم به دوران انقلاب و اصولأ خيلي عرفيات جامعه تغيير کرده بود، تظاهر هم که تويش بود که هنوز هم هست و غوغا ميکند. در نتيجه وقتي رسيديم به دوران دانشگاه با وجود رفتار جمعيای که بلاخره زمينهی قبلياش وجود داشت اما رفتار فردی و محدوديتهای اجتماعي شده بودند قوز بالای قوز.
يک وقتي سالها بعد يکي از دخترهای دانشکده ميگفت اسمت را گذاشته بوديم منتظر ِ سلام از بس که نگاه ميکردی و حرف نميزدی. واقعيتش اين است که راست ميگفت. حالا خندهدارش هم اين بود که گاهي قديمها همکاران پدرم ميرفتند به او ميگفتند همايون امروز هشت بار از کنارمان رد شد و به ما سلام کرد. من هميشه يادم بوده که هي به مردم سلام کنم، گاهي حتي بيخودی و زيادی. ميدانيد آن منتظر ِ سلام بودن توی دانشگاه با آن رفتار قبلي جور درنميآمد و همين آزار دهنده بود.
باز يک گير ديگری هم بود که عبارت بود از اين که آن رفتار جمعي خيلي قدرتمند باعث گرفتاری هم شده بود و همه جور انتظاری در آدمها توليد کرده بود. يک وقتي يکي از پسرهای دانشکده آمد گفت تو فلاني را ميشناسي؟ گفتم آره توی دانشکده ميبينمش. گفت نه يعني ميخوام ببينم چه جور آدميست چون تو همه را ميشناسي. يعني بيخودی همه توقع داشتند من با همه يک جوری رفاقت داشته باشم.
خوب من دوست دختر هم پيدا کردم ولي با بدبختي، و کليدش را خانم کتابدار دانشکدهمان زد. خيلي صريح هم کليد را زد که جای ايراد و اشکال نگذارد. آمد دقيقأ اين جمله را گفت: "الاغ برو به فلاني بگو دوست داری با هم بريم قدم بزنيم؟ دو ماه است داريد به همديگر نگاه ميکنيد". جدأ همين را گفت بدون يک کلمه پس و پيش. البته بعدها فقط يک خاطرهی دوستي افلاطوني از آن داستان ماند چون آن آدم اصلأ وسطهای ترم بعد رفت خارج از کشور.
فيالواقع خيلي آزار دهنده شده بود اين داستان.
خلاصه يک وقتي به يک مناسبتي رفتم خانهی دو تا از دوستانم. شب ماندم خانهشان و تا صبح گپ زديم. خيلي دوستان نزديکي بودند و بعدها خيلي نزديکتر هم شدند. اينها هم اهل دانشگاه بودند ولي مشکلشان را حل کرده بودند و تبديل شدند به فرشتهی نجات من. خيلي از روی قضا و بلا. من حالا باور ميکنم که کسي نخواهد مشکل داشته باشد و حل کند اين گرفتاریها را. همان شب گفتم ميشود يک راهي پيدا کنيد برای اين داستان؟ گفتند ميشود ولي تو بايد هر کاری که گفتيم انجام بدهي. خيلي هم جدی بودند، من هم مستأصل شده بودم و بايد مشکلم رفتاریام را حل ميکردم.
ميدانيد گاهي اثر اين رفتارها حتي از محترم بودن آدمها هم رد ميشوند و خودشان ميشوند عامل نامحترم بودن. همين که من شده بودم منتظر ِ سلام. لابد بدتر هم ميتوانسته باشد.
اين دوستان من گفتند بيا خانهی ما زندگي کن. خيلي هم مقررات داشتند در خانهشان. من هم زندگيام را بردم آنجا. برای چند ماه باهاشان زندگي کردم. اين را جدی مينويسم که رفتند و يک برنامه برای من نوشتند. گاهي دعوايم ميشد باهاشان که من از عهدهام برنميآيد که بروم بيخودی توی خيابان به يک دختر بگويم سلام. حقيقتش همين است که مينويسم. اما بلاخره رفتم. انصافأ هرگز متلک نگفتم و بوق هم نزدم برای کسي. البته حرف مربوط هم نزدم تصادفأ، دری وری علمي ميگفتم که گاهيخندهشان ميگرفت. خوب خندهدار است ولي همين بود ديگر!
يک روز ميهماني گرفتند و من سه تار و آکاردئون زدم برای ملت و کلي همه رقصيدند. دست آخر دوستانم گفتند تو بايد امروز با يکي از دخترهای اينجا دوست بشوی. اگر نشدی ديگر ما نميتوانيم برايت کاری کنيم چون خودمان هم همينقدر بلديم. خوب خيلي راحت نبود اما رفتم و دوست شدم، يعني چاره ای نداشتم. چقدر هم همان دختر به من خرده نگرفت و واقعأ دوستي کرد در حق من. مجبور کردم خودم را بروم و دوست بشوم. بايد راه حلش را پيدا ميکردم. پيدا کردم و تمام شد. منتها بدون آمار که نميشود حرف علمي زد و واقعأ من هم آماری ندارم از جامعهی خودمان در ايران، ولي بعيد ميدانم ديگراني نيستند که دچارش بودند يا باشند. خوب واقعأ راه حلش چيست؟ راه حلي که به درد شرايط فعلي بخورد با هزار جور محدوديت اجتماعيای که هست و کاری هم نميشود کرد با آن. راه حلش چيست که حالا مردم گرفتار ايدز و هزار جور ديگرش نشوند هزاری که بخواهند سالم باشند؟ اين که ديگر قابل پرده پوشي که نيست!
گاهي اينروزها فکر ميکنم جامعهای که تکليف آدمهايش با خودشان در همين يک مورد ارتباط جمعي روشن نيست و راه مردم و حکومت هم با هم فرق دارد، چنين جامعهای دست آخر چه محصولي ميدهد بيرون؟ ميدانيد همين که آدم درس بخواند و تعداد درس خواندهها زياد بشوند که راه حل اين مشکلات اجتماعي که نيست. درس ميخوانند با همان مشکل. گاهي هم ميميرند با همان مشکل.
در چنين جامعهای چه کسي ميتواند ادعا کند سالم است به لحاظ عقلي و عاطفي و جسمي؟
حرف علمياش اين است که، چه کسي طبيعيست؟
نظرات