مردی برای تمام فصول

يک دوست خرمشهری دارم که اگر اهل نوشتن بود و داستان زندگي خودش و خانواده‌اش را مي‌نوشت کتاب‌هايش را مثل ورق زر مي‌بردند. بدبختانه که اهل نوشتن نيست اما از قضا چون دوست نزديکم هست خيلي پيش آمده بود که بخش بزرگي از وقايعي را که درباره‌شان حرف مي‌زد مي‌توانستم ببينم. سه چهار روز پيش داشتيم از طريق اينترنت گپ مي‌زديم ياد حرف‌های قديمي افتادم گفتم خوب است بنويسم يک کمي بخنديد.

پدر اين دوست من از آن آدم‌های خيلي اجتماعي بود. يعني مي‌شود گفت زيادی اجتماعي بود. يک جور ناجوری! مثلأ ... مثلأ اگر نياز به سخنران در يک مجلسي داشتيد، هر جور مجلسي، ايشان مي‌توانست درباره‌ی هر موضوعي بيايد سخنراني کند، يک ربع ساعت، دو ساعت، دو روز. همه مدلش را داشت ... يا مثلأ اگر نياز به بنا داشتيد باز ايشان مي‌توانست بيايد بنايي کند. اگر طراح هماپيما مي‌خواستيد باز ايشان در خدمت بود که دويست تا طرح بدهد. اگر قرار بود برای ساخت يک مثلأ مدرسه پول جمع کنيد همين ايشان مي‌رفت پول مدرسه و دانشگاه و کودکستان و زايشگاه را همه را با هم جمع مي‌کرد.

خلاصه که يک فاجعه‌ای بود!

بدترش هم اين بود که ايشان از محل کارش بازنشسته شد و ديگر تمام وقت افتاده بود به رتق و فتق امور اجتماعي مردم.

خوب اين معجون اجتماعي از زور اين که با همه‌ی ملت آشنا بود، شده بود مايه‌ی دردسر. پسرش که دوست من بود البته زده بود به دنده‌ی بي خيالي. حق هم داشت چون اگر نه ديوانه مي‌شد.

اما گاهي ملت درمانده از همه جا دعواهای خانوادگي‌شان را هم مي‌آوردند خانه‌ی همين‌ها و خود اين جناب يک دعوای جديدتری از توی مرافعه‌ها خلق مي‌کرد که کار به بکش بکش مي‌رسيد. با دوستم که گاهي حرف مي‌زديم مي‌گفتيم که خود اين هم پديده‌ای‌ست که هيچکس نمي‌پرسيد کجا بروم حرفم را بزنم.

البته مراسم عروسي هم زياد راه مي‌انداخت و گاهي تا مدت‌ها هي پيش خانواده‌های دو طرف مي‌رفت و مي‌آمد تا بلاخره طرفين را راضي مي‌کرد. البته خرابکاری هم مي‌کرد در جزء. يک بار يک دختر و پسری که قرار بود ازدواج کنند و خودشان نخواسته بودند به ايشان گفته بودند که بابا ما اصلأ متوجه شده‌ايم به درد همديگر نمي‌خوريم ولي ‌ايشان دست بردار نبود و دست آخر با فحش و فحش کاری غائله ختم شد.

يک ستمي بود در مجموع.

آهان اين را هم اضافه کنم که ايشان اهل نماز خواندن هم بود منتها تمام کارهايي را که لازم بود انجام بدهد همان سر نماز خواندن دستوراتش را صادر مي‌کرد ولي‌ مثل بسکتباليست‌ها که يک پای‌شان را بايد ثابت نگه دارند ايشان يک پايش را ثابت نگه مي‌داشت و با آن پای بعدی و دست و سر و چشم همانطوری که معلوم نبود چه دارد مي‌خواند کارهايش را هم انجام مي‌داد. يعني اگر مي‌شد ايشان همينطوری ورد بخواند و يک نفر ديگر به جايش دولا راست بشود آن هم خيلي مشکلي نبود. آدمش پيدا نمي‌شد.

اين يک طرف داستان.

اما يک وقتي همين جناب پدر محترم دوستم يک کاری صورت داد که من اصلأ هنوز بعد از چند سال هاج و واج مانده‌ام.

کار اين بود که معلوم نيست چطور ايشان به شطرنج علاقه پيدا کرده بود. يعني از عجايب روزگار که يک آدمي با آن مشخصات بتواند روی صندلي بند بشود، آن هم برای شطرنج! ولي شده بود ديگر. من خودم ديده بودم چطور شطرنج بازی مي‌کرد. هر يک حرکتي که مي‌کرد آن بدبخت مادر مرده‌ی مقابلش را ذله مي‌کرد که پس بازی کن. يعني از زور اختلال فکری که برای طرف مقابل توليد مي‌کرد در مدت نيم ساعت برنده مي‌شد.

خوب حالا فکرش را بکنيد که ايشان به سرش زد که در محله‌شان مسابقات شطرنج برگزار کند. ما اسمش را گذاشته بوديم شطرنج دو گل کوچک. طبق معمول پول و ميز و مهره و تمام خرت و پرت‌ها را فراهم کرد و در مدت يک هفته آنقدر اين طرف و آن طرف شهر جار زد که شطرنج بازی کردن از نان شب هم واجب‌تر شده بود برای ملت.

منتها نه تنها آرامشي در مسابقات نبود که برعکس خود مسابقات شطرنج با هورا کشيدن برای هر حرکت همراه شده بود. اصلأ هنوز که فکرش را مي‌کنم مي‌برم از خنده. توی آن سر و صدای ملت برای شطرنج بازها هيچ جايي برای فکر کردن وجود نداشت. خيلي خيلي افتضاح‌ترش اين بود که يک کاپ بزرگ هم خريده بود برای قهرمان مسابقات شطرنج که فقط به درد مسابقات فوتبال مي‌خورد.

مسابقات شطرنج ايشان سه دوره برگزار شد و بعد به دليل سر و صدای در و همسايه‌ها که اين ديگر چه شطرنجي‌ست که از فوتبال بدتر است تعطيل شد. گاهي تا ساعت يک صبح ملت مشغول هورا کشيدن برای حرکت اسب بودند.

ايشان البته مرحوم شده حالا، ولي در دوره‌ی جنگ چون حاضر نشد از خرمشهر بيايد بيرون و يک وقتي آمد بيرون که عراقي‌ها ديگر وسط شهر بودند ايشان را به عنوان اسير گرفتند. سه سال بعد البته آزاد شد و حدس قريب به يقين دوستم اين است که خود عراقي‌ها از دست بابايش به ستوه آمده بودند و لابد ايشان آن‌ها را اسير کرده بوده.

و اين آخری‌اش را بنويسم که مربوط به خودم بود.

ايشان يک وقتي هوس کرد يک تيم دووميداني نوجوانان از بچه‌های مدرسه‌ی راهنمايي پسرش درست کند، همينطور سرخود، و ما چند نفر دوست و رفيق‌های پسرش را في‌الفور به عنوان اعضای تيم انتخاب کرد. ما هم راه پس و پيش نداشتيم. سه ماه کارمان اين شده بود که فقط بدويم، يعني ‌اگر يک وقتي توی خيابان هم ما را با پدر و مادرمان مي‌ديد با ايما و اشاره يک کاری مي‌کرد که شروع کنيم به دويدن. تا آخرش که با مراجعه‌ی چند نفر از والدين که بابا پاهای بچه‌های‌مان کنده شد از دويدن بلاخره تيم دووميداني را منحل کرد.

نظرات

پست‌های پرطرفدار