روبان قرمز

پريروز توی هواپيما صندلی کناری‌ام خالی بود. هواپيما که پريد و مردم می‌توانستند راه بيفتند توی راهرو يک پسری آمد گفت می‌شود از اين صندلی استفاده کنم؟ گفتم آره. آمد نشست و شروع کرد به فيلم ديدن.

از همان اول سوار شدن يک تکه کاغذ دستم بود و داشتم کارهای آزمايشگاهی‌ام را برای خودم رديف می‌کردم. دوربين عکاسی‌ام هم روی پايم بود که اگر منظره‌ی جالبی توی آسمان ديدم عکاسی‌اش کنم. دو سه تا منظره‌ی ابری از پنجره ديدم و تق و تق شروع کردم به عکس گرفتن. دوربين را که کنار گذاشتم همان پسر صندلی کناری با لهجه‌ی انگليسی گفت اهل عکاسی هستی؟ گفتم برای سرگرمی عکاسی می‌کنم. يک کمی درباره‌ی مدل دوربين و اين‌ها با هم حرف زديم و بعد خودش گفت من يک وقتی عکاس مد بودم در لندن. گفتم مگر حالا نيستی؟ گفت نه، رقابت توی دنیای عکاسی مد خيلی ناجور شده و عصبی‌ام می‌کرد، رفتم چند تا دوره‌ی کامپيوتر ديدم و حالا در زمينه‌ی IT کار می‌کنم. معلوم شد مهاجرت کرده به استراليا.

ديگر سر حرف‌مان باز شد درباره‌ی اين طرف و آن طرف. گفت تو چه کاره‌ای؟ گفتم محقق هستم در علوم عصب پايه. يک کمی هم درباره‌ی سلول‌های ساقه‌ای و اين چيزها سؤال کرد که چی هستند و اين‌ها برايش حرف زدم. من هم مثل او مهاجر بودم.

بعد کم‌کم حرف‌مان کشيده شد به مهاجرانی که وارد بريتانيا می‌شوند و اين که به قول او خيلی شکل و شمايل جامعه را دارند عوض می‌کنند. من هم زده بودم به سؤال کردن. گفتم حالا با اين مهاجرانی که دارند می‌آيند بريتانيا مردم بومی احساس‌شان چطور است؟ گفت اصلأ جامعه‌ی بريتانيايی تبديل شده به اقليت و فلان فرودگاه را بايد بری ببينی که فقط پروازهای هند و پاکستان را پوشش می‌دهد از بس که هندی و پاکستانی می‌آيند به انگلستان.

باز حرف زديم که حالا بلاخره مردم خوشش‌شان می‌آيد که چند فرهنگی شدن را تجربه کنند؟ يا مثلأ نسل جوان يا خود تو چه حسی داريد درباره‌ی مهاجران و اين‌ها. گفت که خيلی هم نسل جوان راضی نيستند و گاهی آدم فکر می‌کند اصلأ فرهنگ انگليسی‌ای در کار نيست و يک چيزی شده که معلوم نيست چه اسمی بايد رويش گذاشت و از اين حرف‌ها.

پيش خودم فکر کردم حالا يک کمی دقيق بشوم ببينم چقدر اصولأ دنيا را می‌شناسد و اين همه می‌گويد فرهنگ بريتانيايی پس چرا خودش پا شده آمده استراليا که اصولأ از هر پنج نفری که می‌بينيد يکی‌شان استراليايی‌ست و باقی از همه جای دنيا آمده‌اند. حالا واقعأ نه او گفته بود محقق علوم اجتماعی‌ست، نه من قصد پيچاندنش را داشتم منتها گفتم حالا همين که خودش هم بفهمد چی دارد سر هم می‌کند لااقل به درد خودش که می‌خورد.

گفتم چقدر دنيا را ديده بودی قبل از مهاجرت؟ گفتم خيلی کم، بيشتر توی همان بريتانيا بودم، ايرلند و اسکاتلند و ولز و اين‌ها. گفتم تابستان‌ها شنا هم می‌کردی؟ گفت نه بابا يک ماه به زور يک کمی گرم می‌شود که آدم بتواند برود توی آب. بعد گفت آره دو سه تا از فاميل‌هايم چند سال قبل آمده بودند استراليا و مدام تعريف می‌کردند که بابا زندگی‌تان را جمع کنيد بياييد استراليا و از دست سرما راحت بشويد. ما هم ديديم چرا که نه؟ دست به کار شديم و مهاجرت کرديم آمديم اينجا. گفتم حالا راضی هستی؟ گفت اينجا عالی‌ست و همين که گرم است به صد تا بريتانيا می‌ارزد. گفتم فلان جا رفته‌ای که يک روزهايی امريکای لاتينی‌های می‌زنند و می‌رقصند؟ گفت آره خيلی جالب است. گفتم خوب با فرهنگ بريتانيايی‌ات چه کار می‌کنی؟ افتاد به تپق زدن که خوب بلاخره آدم ياد می‌گيرد ديگر، گفتم خوب ..، و هی از اين چاله درمی‌آمد و می‌افتاد توی آن چاه. يک ربع ساعت همينطوری آسمان و ريسمان به هم بافت. دست آخر گفت خوب به نظرم آب و هوای استراليا خيلی خوب است.

شديد خنده‌ام گرفته بود، يک جوری که خود او هم متوجه شد که از زور حرف‌هايی که زده خنده‌ام گرفته. گفتم ببين، دنيا عوض شده. فرهنگ بريتانيايی هم عوض شده، فرهنگ من هم عوض شده. اين مهاجرانی که دارند هر روز زندگی‌شان را يک جای دنيا پهن می‌کنند يکی‌شان هم تو هستی که آمدی بابت آب و هوای خوب استراليا اينجا، يکی ديگر هم از اين آب و هوا می‌رود لندن بارانی برای درآمد بهتر.

به نظرم حالش خراب شد که هر چه بافته بود رشته شد. گفت خوب بروم روی صندلی خودم، و رفت.

توی خود ما ايرانی‌ها هم از اين مدل آدم‌ها زياد ديده‌ام که سی سال پيش خودشان رفته‌اند يک جای دنيا، آنوقت حالا به هر تازه واردی که می‌رسند برايش يک روضه‌ی مفصل می‌خوانند که سی سال پيش اينجا فلانطور بود حالا ديگر نيست و اصلأ بعضی‌ها چرا راه می‌افتند می‌آيند. يا از آن طرف چپ و راست مردم اينجا را دست می‌اندازند که عقل‌شان کم است و از اين حرف‌ها. آدم يک کمی که باهاشان حرف می‌زند می‌برد از خنده که توی چه عوالمی هستند. جان می‌دهند که آدم بپيچاندشان و دورشان يک روبان قرمز هم بزند. حقيقتش گاهی که پايش بيفتند من از روبان زدن بهشان دريغ نمی‌کنم.

خلاصه که مدل انگليسی‌اش را هم نديده بودم که توی آسمان ديدم.

داشتيم از هواپيما پياده می‌شديم توی کانال خروجی که به درب هواپيما وصل می‌کنند باز گذارمان به هم افتاد. گفت خوبی‌اش اين است که توی کوئيزلند زمستان‌ها هم می‌شود شنا کرد. باز خنده‌ام گرفت.

نظرات

پست‌های پرطرفدار