برای پسر خالهی عروس
نه که دور از جانتان هی اينروزها گاهی همان دندانم که مورد عنايت قرار گرفته ذق ذق میکند خاطرات مرتبطش هم هی سراغم میآيند. گفتم يک چيزی بنويسم يک کمي بخنديد.
در مدت سربازی طبق معمول يکی از دندانهايم درد گرفته بود. چون دورهی جنگ هم بود مرخصی هم نمیدادند که بروم يک جايی دوا درمانش کنم. در نتيجه هی بايد میرفتم بهداری واحدمان و همان چهار تا قرصی را که برای همه جور مرضی میدادند به من هم بدهند. يعنی اگر میرفتيد میگفتيد مار نيشم زده همان قرصها را میدادند که برای درمان نقرس، برای دندان درد هم که اصلأ تره خرد نمیکردند.
يک ميخ پيدا کرده بودم که به عنوان ابزار دردکشی کار میکرد. شبی دو سه بار مجبور بودم با ميخ برسم به فرياد دندان درد مورد نظر.
تا بلاخره وقت مرخصیام رسيد. همان روز اول که پايم رسيد به اهواز رفتم دندانپزشکی. دکتر معاينه کرد و گفت سه چهار روز بايد روی دندانهايت کار کنم که حالا که مرخصی نمیدهند لااقل تا جايی که میبينم باقیشان را هم درست کنم. منشی دکتر برايم وقت گذاشت و شروع شد. البته هر بار يک ساعتی هم معطلی پيدا میکردم چون همه سر ساعت کارشان تمام نمیشد.
روز سوم داشتم توی اتاق انتظار مجله میخواندم تا نوبتم بشود، در باز شد و يک پسری آمد توی اتاق. صاف رفت جلوی ميز خانم منشی و شروع کردند با هم حرف زدن. يک لحظه صدایشان يک کمی بلند شد ولی زود تمام شد و پسر از اتاق رفت بيرون.
حدود يک ربع بعد دوباره همان پسر وارد اتاق شد و باز رفت جلوی میز و در يک چشم به هم زدن صدای هر دویشان نسبتأ بلند شد. مثل این که پسر به خانم منشی که به نظر همسن و سال میآمدند علاقمند بوده و ظاهرأ دختر علاقمند نبوده. يعنی از حرفهایشان معلوم شد، چون هی دختر میگفت تو غلط میکنی هر روز میآيی اينجا و پسر هم داد میزد که تا تو نگويی بله من دست برنمیدارم. اينجانب هم که نشسته بودم مجله به دست اين دو تا را نگاه میکردم.
فکر کنيد همهی اين جر و بحث در بيست سی ثانيه به اوج رسيد.
نمیدانم یه چه مناسبتی خانم منشی يک باره به پسر اعلام کرد که من از پسر خالهام خواهش کردهام چند روز بيايد اينجا توی مطب بنشيند که اگر تو آمدی بزند پدرت را دربياورد. دو روزه آمده و نتوانستيم تو را به دام بيندازيم و حالا خدمتت میرسيم.
جز اينجانب هم هيچ پسری توی اتاق انتظار نبود. يعنی جز من اصلأ هيچکس ديگری نبود آنجا، من هم که منتظر نوبتم بودم.
خواستگار محترم يک نگاهی به من کرد. تا آمدم بجنبم مشت جنابشان توی هوا بود که بخورد توی فکم. البته لبهی مشت حضرتشان گرفت به فکم، دندان درد هم که داشتم، با اجازهتان يک باره خيلي آمادگی زدم به هم که خلاصه در نقش پسر خالهی خانم منشی ايفای نقش کنم ... دعوايی شد ها که چشمتان روز بد نبيند.
پسر از دست فاميل دختر که مثلأ من باشم عصبانی بود، من هم از اين که اين بابا اصلأ نه گذاشته و نه برداشته که تو پسر خالهاش هستی يا نه و مشت را ول داده بود شاکی بودم. خانم منشی هم که فجيع جيغ و داد میکرد. خلاصه که دکتر هم از اتاقش آمد بيرون که ما را از هم جدا کند. دشمنتان ببيند که چه افتضاحی بود.
يعنی پسر مربوطه اصلأ از زور عشق و اينها حالیاش نبود که فرصت بدهد برای اثبات عدم پسرخالهگی من. مثل بولدوزر بود. تازه که قرار بود من هم ايشان را بيندازم به دام که يک بيل مکانيکی هم بگذاريد کنار بولدوزر مربوطه. ضمن اين که توی آن وضعيت هم که من يک مشت بيخودی خورده بودم اصولأ کوتاه بيا نبودم که. در نتيجه يک ربع ساعتی خدمت همديگر رسيديم تا بلاخره خود خانم منشی با جيغ و داد گفت من دروغ گفتم اين آقا مريض اينجاست و پسر خالهام نيست. دکتر هم که با عربده شهادت میداد که اين آقا مريض دندانپزشکیست و اصلأ پسر خالهای در کار نيست تا بلاخره ما را از هم جدا کردند.
خلاصه که دکتر و منشی افتادند به عذرخواهی که چه بلايی سرت آمده و ما شرمندهايم و اينها. جناب عاشق هم افتاد به گريه که من اصلأ حال خودم را نفهميدم و ببخشيد و حالا چه خاکی بريزم توی سرم اگر بروی شکايت کنی. من هم که درد دندان داشتم، درد فک هم اضافه شده بود، شده بود قوز بالای قوز. تازه سرباز هم بودم و تا میرفتم شکايت کنم میگفتند سرباز که دعوا نمیکند. قر و قاطی شده بود.
نتيجهی اين دعوا اين شد که جناب عاشق تشريف بردند برای من يک پيراهن خريدند از همان اطراف چون زده بود پيراهنم را پاره کرده بود. آقای دکتر هم مخارج معالجات را نگرفت. من هم برگشتم پادگان. تا يک ماه فکم درد داشت.
اما يک چيز خيلی خيلی جالبتر هم پيش آمد.
يک روزی مادرم زنگ زد که يک کارت دعوت عروسی عجيب و غريب برايت آمده. گفتم از کی؟ گفت روی کارت نوشته شده از طرف فلانی و فلانی برای پسر خالهی عروس، يعنی چی پسر خالهی عروس؟ گفتم آهان مربوط است به خواهر يکی از دوستانم، مثلأ خواستهاند لطف بيشتری بکنند. يعنی راه ديگری نداشت.
به هر زوری بود دو روز مرخصی گرفتم و رفتم عروسیشان. به نظرم ماجرا را به همهی فک و فاميلهایشان گفته بودند چون من بيشتر از عروس و داماد با مردم عکس گرفتم.
در مدت سربازی طبق معمول يکی از دندانهايم درد گرفته بود. چون دورهی جنگ هم بود مرخصی هم نمیدادند که بروم يک جايی دوا درمانش کنم. در نتيجه هی بايد میرفتم بهداری واحدمان و همان چهار تا قرصی را که برای همه جور مرضی میدادند به من هم بدهند. يعنی اگر میرفتيد میگفتيد مار نيشم زده همان قرصها را میدادند که برای درمان نقرس، برای دندان درد هم که اصلأ تره خرد نمیکردند.
يک ميخ پيدا کرده بودم که به عنوان ابزار دردکشی کار میکرد. شبی دو سه بار مجبور بودم با ميخ برسم به فرياد دندان درد مورد نظر.
تا بلاخره وقت مرخصیام رسيد. همان روز اول که پايم رسيد به اهواز رفتم دندانپزشکی. دکتر معاينه کرد و گفت سه چهار روز بايد روی دندانهايت کار کنم که حالا که مرخصی نمیدهند لااقل تا جايی که میبينم باقیشان را هم درست کنم. منشی دکتر برايم وقت گذاشت و شروع شد. البته هر بار يک ساعتی هم معطلی پيدا میکردم چون همه سر ساعت کارشان تمام نمیشد.
روز سوم داشتم توی اتاق انتظار مجله میخواندم تا نوبتم بشود، در باز شد و يک پسری آمد توی اتاق. صاف رفت جلوی ميز خانم منشی و شروع کردند با هم حرف زدن. يک لحظه صدایشان يک کمی بلند شد ولی زود تمام شد و پسر از اتاق رفت بيرون.
حدود يک ربع بعد دوباره همان پسر وارد اتاق شد و باز رفت جلوی میز و در يک چشم به هم زدن صدای هر دویشان نسبتأ بلند شد. مثل این که پسر به خانم منشی که به نظر همسن و سال میآمدند علاقمند بوده و ظاهرأ دختر علاقمند نبوده. يعنی از حرفهایشان معلوم شد، چون هی دختر میگفت تو غلط میکنی هر روز میآيی اينجا و پسر هم داد میزد که تا تو نگويی بله من دست برنمیدارم. اينجانب هم که نشسته بودم مجله به دست اين دو تا را نگاه میکردم.
فکر کنيد همهی اين جر و بحث در بيست سی ثانيه به اوج رسيد.
نمیدانم یه چه مناسبتی خانم منشی يک باره به پسر اعلام کرد که من از پسر خالهام خواهش کردهام چند روز بيايد اينجا توی مطب بنشيند که اگر تو آمدی بزند پدرت را دربياورد. دو روزه آمده و نتوانستيم تو را به دام بيندازيم و حالا خدمتت میرسيم.
جز اينجانب هم هيچ پسری توی اتاق انتظار نبود. يعنی جز من اصلأ هيچکس ديگری نبود آنجا، من هم که منتظر نوبتم بودم.
خواستگار محترم يک نگاهی به من کرد. تا آمدم بجنبم مشت جنابشان توی هوا بود که بخورد توی فکم. البته لبهی مشت حضرتشان گرفت به فکم، دندان درد هم که داشتم، با اجازهتان يک باره خيلي آمادگی زدم به هم که خلاصه در نقش پسر خالهی خانم منشی ايفای نقش کنم ... دعوايی شد ها که چشمتان روز بد نبيند.
پسر از دست فاميل دختر که مثلأ من باشم عصبانی بود، من هم از اين که اين بابا اصلأ نه گذاشته و نه برداشته که تو پسر خالهاش هستی يا نه و مشت را ول داده بود شاکی بودم. خانم منشی هم که فجيع جيغ و داد میکرد. خلاصه که دکتر هم از اتاقش آمد بيرون که ما را از هم جدا کند. دشمنتان ببيند که چه افتضاحی بود.
يعنی پسر مربوطه اصلأ از زور عشق و اينها حالیاش نبود که فرصت بدهد برای اثبات عدم پسرخالهگی من. مثل بولدوزر بود. تازه که قرار بود من هم ايشان را بيندازم به دام که يک بيل مکانيکی هم بگذاريد کنار بولدوزر مربوطه. ضمن اين که توی آن وضعيت هم که من يک مشت بيخودی خورده بودم اصولأ کوتاه بيا نبودم که. در نتيجه يک ربع ساعتی خدمت همديگر رسيديم تا بلاخره خود خانم منشی با جيغ و داد گفت من دروغ گفتم اين آقا مريض اينجاست و پسر خالهام نيست. دکتر هم که با عربده شهادت میداد که اين آقا مريض دندانپزشکیست و اصلأ پسر خالهای در کار نيست تا بلاخره ما را از هم جدا کردند.
خلاصه که دکتر و منشی افتادند به عذرخواهی که چه بلايی سرت آمده و ما شرمندهايم و اينها. جناب عاشق هم افتاد به گريه که من اصلأ حال خودم را نفهميدم و ببخشيد و حالا چه خاکی بريزم توی سرم اگر بروی شکايت کنی. من هم که درد دندان داشتم، درد فک هم اضافه شده بود، شده بود قوز بالای قوز. تازه سرباز هم بودم و تا میرفتم شکايت کنم میگفتند سرباز که دعوا نمیکند. قر و قاطی شده بود.
نتيجهی اين دعوا اين شد که جناب عاشق تشريف بردند برای من يک پيراهن خريدند از همان اطراف چون زده بود پيراهنم را پاره کرده بود. آقای دکتر هم مخارج معالجات را نگرفت. من هم برگشتم پادگان. تا يک ماه فکم درد داشت.
اما يک چيز خيلی خيلی جالبتر هم پيش آمد.
يک روزی مادرم زنگ زد که يک کارت دعوت عروسی عجيب و غريب برايت آمده. گفتم از کی؟ گفت روی کارت نوشته شده از طرف فلانی و فلانی برای پسر خالهی عروس، يعنی چی پسر خالهی عروس؟ گفتم آهان مربوط است به خواهر يکی از دوستانم، مثلأ خواستهاند لطف بيشتری بکنند. يعنی راه ديگری نداشت.
به هر زوری بود دو روز مرخصی گرفتم و رفتم عروسیشان. به نظرم ماجرا را به همهی فک و فاميلهایشان گفته بودند چون من بيشتر از عروس و داماد با مردم عکس گرفتم.
نظرات