آرمانی که به مغازه‌ی قفل سازی منتهی شد

امروز صبح که داشتم رانندگی می‌کردم به طرف دانشگاه ديدم يک ماشينی با چند تا نوشته و نشانه از کنارم رد شد. کلی خنده‌ام گرفت از نشانه‌‌های روی در و پيکر ماشين. به هر تقلايی که بود در حال رانندگی با دوربين موبايلم از بدنه‌ی ماشين عکس گرفتم که ببينيد.



يک روزگاری داس و چکش نشانه‌ی تفوق طبقه‌ی کارگر بود بر نظام سرمايه‌داری که بلاخره دارند آرمانشهرشان را يک جايی می‌سازند. اسم کا گ ب هم مساوی بود با وحشت. حالا هر دوی اين‌ها شده‌اند نشانه‌های يک مغازه‌ی قفل سازی و دستگاه‌های دزدگير. از اين تراژيک‌تر هم می‌شود که آرمانی که بابتش يک ملت تمام هستی‌اش را داد منتهی بشود به يک مغازه‌ی قفل سازی؟

خوب چرا آرمانگرايی و ايدئولوژی‌ به اين حال و روز می‌افتند؟ همين که حالا عکس چه‌گوارا هم شده است عامل فروش در دنيای سرمايه داری.

يک دليلش می‌تواند همين چيزی باشد که همين حالا در جمهوری اسلامی دارد اتفاق می‌افتد. خيلی هم بعيد نيست که يک روزگاری تمام نمادهای عقيدتی جمهوری اسلامی هم بشوند اسباب خنده و تفريح مردم. دليلش به نظرم اين است که اين جور نظام‌های مبتنی بر عقيده‌ی خاص دست آخر آدم‌های يک بعدی توليد می‌کنند که به محض اين که در موقعيت‌های متفاوت قرار بگيرند ديگر کارآيی ندارند و کارهای‌شان می‌شود اسباب دردسر خودشان و خنده‌ی ديگران.

فکر کنيد همين آدمی که در دانشگاه زنجان دسته گل به آب داده اصلأ خودش معلم دروس دينی هم بوده. از بس که در محتوای کاری‌اش هم افراط کرده که بلاخره برسد به يک مقامی اصولأ از زندگی عادی هم بريده شده. يعنی اگر يک روزی مثل يک آدم عادی می‌خواسته برود آدم مورد علاقه‌اش را پيدا کند باز از زور تحميل پذيری آن کار را هم نکرده و حالا که آمده سر حوض که آب بخورد افتاده و دندانش شکسته.

می‌دانيد جمهوری اسلامی از بس که همه‌اش در فکر تربيت خمپاره انداز و استشهادی بوده حالا که خبری از جنگ و شهادت هم نيست اين حضرات خمپاره انداز و استشهادی همينطور با مغز خودشان ور می‌روند که خمپاره را چطور پرتاب کنند و بروند زير کدام تانک. همين‌ها تا توی دنيای خودشان هستند چپ و راست نسخه می‌پيچند که بريزيد و بگيريد و همه دشمن هستند اما تا پای‌شان را از دنيای خودساخته‌شان می‌گذارند بيرون معلوم می‌شود اصول اوليه‌ی زندگی را هم بلد نيستند. نتيجه‌اش يا می‌شود رئيس پليس که کاری که کرده به درد فيلم فلان می‌خورد، يا می‌شود معاون دانشگاه زنجان که درماندگی و طنز سياهی که در کارش هست به طنزهای وودی آلن گفته تو درنيا که من هستم.

جمهوری اسلامی يک حکومت بيمار است که در تمام اين سه دهه‌ی گذشته همه‌ی ما را بيمار کرده. هر قدر که آدم‌ها به قدرت نزديک‌ترند شدت بيماری‌شان هم بيشتر است. اين را می‌شود از رفتار ناهنجار رئيس پليس که قرار است امين مردم باشد و معلمی که مدام به مردم سرمشق اخلاق می‌دهد فهميد. آن‌هايی که نزديکند و منصف، و بيماری حکومت را تشخيص می‌دهند از آن دور می‌شوند.

ما مردم عادی بايد زندگی کنيم تا بيمار نشويم. سخت است اما وقتی آدم بيمار است و نمی‌تواند غذا بخورد با سرم هم که شده به بدن او غذا می‌رسانند. حتمأ لازم نيست آدم خمپاره انداز يا استشهادی باشد تا از جريان زندگی دور بماند، حتی اگر خودش را غرق در شنيدن موسيقی کلاسيک هم بکند و چيز ديگری نشوند باز هم همانقدر از زندگی دور می‌شود.

بايد از خودمان و ديگران ياد بگيريم.

علاج بيماری‌ای که از جمهوری اسلامی به ما رسيده اين است که راه تفاهم را پيدا کنيم.

نظرات

پست‌های پرطرفدار