مثل بازی شطرنج

اين را که می‌نويسم واقعأ هيچ جوابی برايش ندارم. هيچ قضاوتی هم ندارم واقعأ. از هر طرف که نگاه می‌کنم يک چيزی از آب درمی‌آيد. يعني روزی که شنيدم هم هيچ جوابی برايش نداشتم و قضاوتی نکردم درباره‌اش، آن روز اول همينطور به چهره‌ی کسي که حرف می‌زد نگاه می‌کردم تا وقتی که اصلأ خودش حرف را کشاند به يک موضوع ديگری و من و خودش را از فشار فکری بيرون آورد.

حقيقتش الان می‌نويسم برای اين که بدانيد چه حرف‌های متفاوتی توی جامعه‌ی ما هست. حالا بلکه مشابهش را شنيده باشيد.

به قول ميرزا پيکوفسکي که می‌گويد "وحدت مي‌کنيم" حالا اين را می‌نويسم که ذهن‌تان را به يک سمت ديگری ببرم که خودتان با خودتان وحدت کنيد بلکه همگي با هم تمرين فکری کنيم با واقعيات اجتماعی.

خوب ... يک دوستی دارم که چند سال از من بزرگ‌تر است و کلی با تجربه‌تر، منتها آنقدر که آدم نازنينی‌ست هرگز دوستی‌اش را از من دريغ نداشته. يک بلاهایی هم به سرش آمده که انصافأ يکی‌شان برای ده تا آدم کافی‌ست.

اين دوست من آن اوايلی که همه راه افتاده بودند بروند ژاپن برای کار کردن، راه افتاد و رفت ژاپن. چند سالی بود که ازدواج کرده بود و آدم درس خوانده‌ای هم بود ولی هر چقدر که خودش و همسرش می‌دويدند به جايی نمی‌رسيدند، مثل باقی مردم. همين هم شد که بلند شد و رفت ژاپن. در واقع همسرش هم در اين ژاپن رفتن خيلی تشويقش کرد که بلکه از هزار گره‌ی زندگی‌شان يکي لااقل باز بشود.

خلاصه که رفت و دو سالي کار کرد و با پولی که فراهم کرد توانستند يک خانه‌ی کوچک بخرند در تهران. يک مقداری از پولش را هم گرفت و رفت به دنبال کار آزاد. حالا دارد زندگی می‌کند به هر حال.

يک روزی بعد از آمدنش از ژاپن به من زنگ زد و گفت بيا يک کمی گپ بزنيم چون دارم می‌ترکم از حرف. گفتم باشد و عصر همان روز رفتيم نشستيم توی يک پارک. و شروع کرد به حرف زدن.

گفت چند ماهی که از ماندنش در ژاپن گذشته بوده و مدام با همسرش تلفنی حرف می‌زده يک وقت يک نامه به دستش رسيده از همسرش. ظاهرأ همسرش نمی‌توانسته تلفنی حرفش را بزند و ناگزير موضوع را نوشته. خلاصه‌ی نوشته اين بوده که همسرش گفته من نمی‌دانم اوضاع زندگی تو در ژاپن چطوری‌ست ولی يک حدس‌هايی می‌زنم. خواستم به تو بگويم که من ناراحت نمی‌شوم که تو اگر ناگزير شدی بروی و با يک آدم ديگری نزديک بشوی.

می‌گفت من مانده بودم که چی بايد بگويم. زنگ بزنم تشکر کنم که تو چقدر خوبی که به فکرم هستی، يا زنگ بزنم بد و بيراه بگويم که تو چه فکری درباره‌ی من کردی. می‌گفت تنها کاری که کردم اين بود که طبق معمول هميشه زنگ می‌زدم و طبق معمول احوالپرسی می‌کردم، انگار نه انگار که اين نامه را ديده‌ام.

وقتی هم که برگشته بوده باز حرفی نزده از آن نامه. يعنی به قول خودش اصلأ نمی‌دانسته چه بايد بگويد.

به من می‌گفت من دارم می‌ترکم که نمی‌دانم جواب اين حرف چيست.

حقيقتش من هم هر بار مثل بازی شطرنج هی مهره‌های اين دوستم را می‌چينم و باز می‌بينم هزار تا بازی از تويش درمی‌آيد.

نظرات

پست‌های پرطرفدار