واقعأ يک جای کار ما ايراد دارد

يک چيزی ببينيد که متوجه بشويد که ما با منابع فکری‌مان چه می‌کنيم و ديگران با آن‌ها چه می‌کنند. آن وقت خيلی‌های‌مان هم که چپ و راست به اهل فرنگ تهمت بيسوادی و بی فرهنگي می‌زنيم، و اصولأ که از عرش پايين‌تر را هم قبول نداريم.

يک مجله‌ای در استراليا منتشر می‌شود به نام Living Now. شايد ترجمه‌ی تحت اللفظی‌اش بشود برای امروز زندگی کردن. حالا شما هر ترجمه‌ی رساتری برايش داريد لطف کنيد و به من هم ياد بدهيد. ضمنأ که مجانی هم هست.


روی جلد مجله در توصيف محتوايش نوشته شده: خوشی، پرورش شخصی، محيط زيست، روابط، متافيزيک يا همان ماوراء الطبيعه‌ يا فراطبيعت خودمان. از سال 1989 هم دارد منتشر می‌شود که می‌بينيد روی جلدش.


مجله را که ورق می‌زنيد يک احساس دم غنيمتی بهتان دست می‌دهد. يعني توی هر صفحه‌اش يا درباره‌ی چطور از زندگی لذت ببريد هست يا غذای طبيعي بخوريد و تناسب اندام داشته باشيد و همينطور خوشی و خوشی و دوستی و مهربانی و از اين حرف‌ها. خنده‌تان می‌گيرد البته، چون برای همه جور فرقه و دسته‌ای هم همين تبليغات را دارند. مثلأ توی يکی از تبليغاتش برای گاوچران‌ها تبليغ کرده که خوب حالا شغل‌تان گاوچرانی‌ست ولی فلان آدم که خودش قبلأ گاوچران هم بوده و حالا شده است معلم خوشی، مثلأ، می‌تواند بهتان کمک کند که ياد بگيريد چطور متفاوت به زندگی نگاه کنيد. تبليغات هندی و چينی هم تا دلتان بخواهد تويش هست. از ماساژ و طالع بينی تا همينطور زل زل نگاه کردن توی چشم‌های‌تان که اگر کمبود محبت داريد رفع بشود.


توی اين شماره‌اش هم که يک بابايی تبليغ کرده که من اوضاع انرژی‌تان را درست می‌کنم که دست به مرده بزنيد زنده بشود، و دو تا هم تصوير هم گذاشته که قبل از انرژی و بعد از انرژی. لابد اين هم برای برقکارهاست که چطور با کابل فشار قوی حال کنند و خوش باشند.


خلاصه که من مانده‌ام که سردبير و تحريريه‌ی اين مجله چه کسانی هستند و خيلی دارم فکر می‌کنم بروم پيدای‌شان کنم و باهاشان شديد دوست بشوم. خدا را چه ديديد بلکه يک فرجی شد که راه باقی روزنامه نگارهای ايراني هم به اين مجله‌ی خوشحال باز بشود همه‌مان يک دلی از عزای خوشی دربياوريم.

حالا از اين شوخی‌ها گذشته آن قسمت جدی‌اش که آه آدم را درمی‌آورد اينجاست. يک تبليغی در اين شماره‌اش منتشر شده که صاف مربوط است به ما ايرانی‌ها. حالا می‌نويسم و می‌بينيد.

يک تبليغی گذاشته که بيايد به انجمن مولوی. همين مولوی خودمان. لابد سماع دارند و رقص صوفيانه. يعنی اين که اين حضرات مولوی ما را هم برای خوشی‌اش دوست دارند. اين که در يک مجله‌ی خوشی دارند درباره‌ی مولوی تبليغ می‌کنند يعنی زندگی کردن در روی زمين از راه مولوی، در حالی که ما از همين راه بيشتر به زندگی آن دنيا می‌رسيم، يعني تا جايی که من ديده‌ام. می‌شود تفاوت برداشت اين‌هايی را که من در ايران ديده‌ام از مولوی، که خودم هم يک وقتي جزوشان بوده‌ام، با اينجايی‌ها ديد. برداشت ما اوضاع زندگی زمينی‌مان را مختل می‌کند، برداشت اين‌ها به زندگی زمينی رونق می‌دهد.


يک وقتي محمد تقی جعفری توی یکي از سخنرانی‌هايش می‌گفت آدم حس می‌کند مولوی وقتی داشته بعضی از اشعار را می‌سروده در حال دويدن بوده و بهاالدين ولد هم در حال دويدن اشعارش را می‌نوشته. من این حرف محمد تقی جعفری را در خانه‌ی خودش هم از او شنيدم. يک وقتی از بس که هر جا می‌رفت برای سخنرانی من رديف اول نشسته بودم قيافه‌ام يادش مانده بود و خلاصه با چند تا آدم ديگر مثل خودم همه‌مان را دعوت‌ کرد خانه‌اش برای نهار. چقدر هم خوش گذشت مصاحبت با او.

خلاصه که ما با منابع فکری خودمان اصولأ از زندگی سير می‌شويم آنوقت اين حضرات تازه ولع زندگی کردن پيدا می‌کنند. بابا ما ايرانی‌ها هر چقدر هم که سرور عالم باشيم ولی يک جاهايی داريم عوضی می‌رويم. نمی‌شود که ما با منابع فکری‌مان دست به خودکشی فرهنگی بزنيم آنوقت باقی دنيا از همين منابع زندگی توليد کنند که! يک جای کارمان ايراد دارد.

نظرات

پست‌های پرطرفدار