پلنگی که تند می‌خورد و صدا نمی‌دهد

از صبح تا الان دارم می‌ميرم از خنده. يعنی واقعيتش از ديروز تا به حال قدم به قدم اوضاع دارد خنده‌دارتر می‌شود.

خبر داريد که آقای دکتر پلنگ صورتی قرار است برود امريکا برای يک کنفرانس عصب شناسی. حالا آخر هفته‌ی گذشته مسئول آژانس مسافرتی يک لبخند به ايشان زده که انگار بليت دارد جور می‌شود. بنابراين پلنگ زده است به کار آماده سازی مسافرت. از قسمت خريد هم شروع کرده. حالا فکر می‌کنيد رفته چی خريده؟ انصافأ دنباله‌اش را نخوانيد و حدس بزنيد ... صد در صد هم حدس‌تان غلط است هر چه که باشد، تضمينی. خوب حدس بزنيد ...
.
.

آقای دکتر پلنگ رفته يک کلاه خريده، از اين کلاه‌های معمولی که جلويش نقاب دارد. از همين معمولی‌ها. خريدی کرده ها! اولين اشاره‌ی ايشان به کلاه هم اين بود که من اصولأ کلاه نمی‌گذارم سرم.

به ايشان گفتم حالا تو که کلاه به دردت نمی‌خورد خوب چرا خريدی؟ فرمودند خوب دارم می‌رم امريکا. از قرار طبق فرمايش ايشان همان دم در فرودگاه قبل از گذرنامه از ايشان می‌پرسند کلاه داری يا نه؟ دو سه باری هم کلاه را گذاشته سرش محض امتحان کردن و هر بار با کلی دری وری گفتن درش آورده و کوبيده روی ميز. حالا بايد چند روزی بگذرد ببينيم ربط کلاه خريدن پلنگ آقا با دارم می‌رم امريکای ايشان در چيست.

اين از اين.

از آن طرف هم ديروز همکار کره‌ای‌مان که هفته‌ی ديگر می‌رود برای مراسم عروسی‌اش يک ايميل فرستاده که خوب است اين هفته همه با هم برويم قهوه و شيرينی بخوريم چون اين ماه و ماه آينده خيلی‌های‌مان نيستيم. آن آخر ايميل هم نوشته اين روزهای آخری‌ست که من با عنوان دوشيزه فلانی شناخته می‌شوم.

خوب پلنگ آقا از آن طرفی افتاده است، همينطوری بي دليل. آمده به می‌گويد طفلک همکارمان که روزهای آخرش است، حتمأ حتمأ بايد برويم قهوه و شيرينی بخوريم. گفتم يعنی که چی که طفلک؟ خوب دارد می‌رود عروسی کند ديگر. گفت نه اين لحنی که ايميلش داشت خيلی دردناک بود و من فکر می‌کنم به عنوان همکار بايد حتمأ برويم قهوه و شيرينی بخوريم. گفتم حالا البته مناسبتش که نمی‌خورد ولی ما توی ايران با اين لحن تو می‌رويم يک چيزی می‌خوريم که اسمش حلواست. بلکه توی فرانسه در اين مواقع قهوه و شيرينی می‌خورند.

احتمالأ موقع قهوه و شيرينی خوردن، آقای پلنگ همينطوری دو سه قطره اشک بی دليل هم بريزد برای عروس خانم.

و اما امروز.

امروز صبح داشتم می‌آمدم دانشگاه سر راه رفتم يک جايی بيسکويت بخرم. وسط بيسکويت‌ها ديدم يک بسته‌ی خيلی تر و تميز گذاشته‌اند و رويش نوشته "بيسکويت افغانی". يک بسته‌اش را برداشتم که ده تا قطعه بيسکويت داشت. خود بيسکويت اصلأ شکلاتی‌ست و گرد و توپر، تويش هم مغز بادام هست و رويش دو تا تکه‌ی بزرگ مغز گردو. يک چيز اساسی‌ست.

صبح تا آمدم پلنگ آقا بسته را ديد که توی دستم گرفته بودم. هنوز نرسيده به ميزم گفت پس تو چه وقت اين بسته را باز می‌کنی؟ يعنی دو متر هم هنوز نشده بود که من از ايشان رد شده بودم. گفتم خدمت شما، خودت بازش کن. يعنی خدا پدر آبميوه گيری را بيامرزد که لااقل با صدا کار می‌کند. من نفهميدم چطور سه تا بيسکويت به آن بزرگی را خورد همينطور بی‌صدا! اصلأ من از سرعت عملش تعجب کرده بودم.

از سر صبح تا همين حالا که بسته‌ی خالی را انداختم دور من دو تا بيسکويت بيشتر نخوردم. باقی بيسکويت‌ها با دو تا بسته از کاپوچينوهای توی کمدم همه دود شدند رفتند هوا. امروز همه‌اش توی آزمايشگاه بودم و ايشان هم مشغول خدمت رسانی به بسته‌ی بيسکويت بوده.

حالا آمده به من می‌گويد می‌خواهم 50 دلار بدهم که همه‌اش را از همين بيسکويت‌های افغانی بخری برايم. می‌شود قريب به 10 بسته. احتمالأ فردا که بخرم پس فردا پلنگ آقا را می‌برند بيمارستان، از زور بيسکويت خوردن.

گفتم حالا اين پنج تا بيسکويت را که من نبودم ببينم چطوری خوردی اما آن سه تای اول را چطور خوردی که صدای خوردنت هم نيامد؟ فرمودند تند تند که بيسکويت بخوری صدا نمی‌دهد.

انصافأ تا به حال فکر می‌کردم آدم تند تند غذا بخورد خفه می‌شود، حالا معلوم شده آدم تند تند که می‌خورد صدا نمی‌دهد. يک چيزی ياد گرفتيم بلاخره.

نظرات

پست‌های پرطرفدار