حرفهايی از ذهن
به نظر میرسد ... يعنی حقيقتش بايد بنويسم به نظر من میرسد که در بين ما آدمهای انقلاب زدهای که 30 سال است در رسانههایشان هيچ زنی صورت پسرش را نبوسيده، زن و شوهر هم که به کل تعطيل، و هيچ دو تا نامزدی دست همديگر را نگرفتهاند و غش غش به دار دنيا بخندند، در بين همين آدمها جای بعضی حرفها خالیست.
محتمل هم هست که در اين اوضاع و احوال اگر آدم يک روز شروع کند به حرف زدن دربارهی همين ناگفتهها، چهار نفر از اين طرف و آن طرف اعلام نظر کنند که "پناه بر خدا، اين يارو يه چيزیش ميشه".
ولي خوب مادامی که من آزادم برای نوشتن، آن پناه بر خدايیها هم هم آزادند برای اظهار نظر ديگر. در نتيجه حرف خودم را مینويسم که ...
... من خيلی سال پيش، در يک دورهای حدود 6 ماه، کلی نامهی عاشقانه نوشتم. نه برای در و ديوار و ادرکأسأ و ناولها و محبوب آسمانی و اينها ... صاف برای يک آدم زنده ... که او هم جواب میداد با همان سياق. از يک شهر به يک شهر ديگر ... چه وقت و کجا و به چه کسیاش خيلی خصوصیست، منتها مدتها بعد طرفين اين نامه نگاری به همديگر گفتيم عجب که ما از اين حرفها هم زديم بلاخره. يعني عجبش مال اين بود که اصلأ در فضای انقلابيگری جامعه و چپ و راست تعزير کردن مردم بابت يک نگاه و دو کلمه حرف، بلاخره آدم کمکم يادش میرود که اصولأ غير از آسه برو آسه بيا که گربه شاخت نزنه يک چيزهای ديگری هم هست.
خندهتان میگيرد اما ژنتيکیاش را هم که بپرسيد جواب میدهم آدم دستی دستی و به زور ژن حرف خوب زدنش را مغلوبه میکند و بعد اصلأ يادش میرود که يک چيزهایي را در پستو گذاشته.
يک مدتی که از شروع آن عاشقانه نوشتنها گذشت متوجه شديم که اصلأ واژه برای بعضی توصيفهایمان نداريم. جدی میگويم، باور میکنيد يا نه به خودتان مربوط است. يعنی واژههای قربان صدقه رفتن هم تمام شده بود ولی حسش بود که باز بگوييم اما واژهی تازه نبود توی ذهنمان. میشد هی بگوييم ايثار و ثار و اينها که واقعأ جور درنمیآمد. هر چه که زور میزديم برای بيان احساساتمان واژههایمان زيادی میرفت به آسمان و نصيب کائنات میشد و خودمان میشديم دست ما کوتاه و خرما بر نخيل. لابد ديدهايد که نويسندهها مجبورند چه چيزهايی بنويسند به جای واژههای عاشقانه که سانسورشان نکنند. خوب اينها نمینويسند، ما هم ياد نمیگيريم ديگر.
رسانهها هم که تعطيل، يعني اصولأ مبرا بودند از اين که يک کلمه ولو در فيلمهایشان دو تا آدم به هم يک چيزی بگويند که آدم به خودش بگويد آهان همين است. رفتيم جداگانه "خسرو و شيرين" را خريديم که بلاخره سردربياوريم از واژهها. ولی پردازش واژههايش به در ِ بستهی جامعه میخورد، يعنی ديديم خسرو و شيرين هم حرف روز نيست، يعني نمیچسبد به حال و روز ما که حالا گرفتار جامعهی انقلابی هم هستيم. چيزی هم که در خود جامعه توليد نمیشد، يا اگر میشد پنهانش میکردند مثل همين که نوشتم نويسندگان مدام واژهی بيخودی میتراشيدند که هنوز هم میتراشند و تقصيری هم ندارند.
حالا اصراری ندارم که بگويم ما دو نفر آدم خيلی ديگر غرق در انسانيت بوديم و باقي دنيا غرق در ديو و ددمنشي ولي متوجه شده بوديم که هی هر روز فقدان احساس اجتماعی ما را هم میبلعد، که بلعيد البته. لابد هزاران آدم ديگر را هم بلعيد.
اتفاقأ در جامعه هم به مناسبت کار و زندگیمان مجبور بوديم حضور شديد به هم برسانيم و اين مدلی نبود که من لم داده باشم زير سايهی درخت و حبه حبه انگور تناول کنم و ايشان هم کوزه به دوش هی خرامان خرامان راه برود در اطراف و دلبری کند. ولی از آن طرف هم زور میزديم که اين يک گله جای احساسی را نگه داريم که نگه داشتنش مدام سختتر میشد.
حالا تازگیها که پيه اين که "اين يارو يه چيزيش ميشه" را ماليدهام به تنم که ته و توی اين گرفتاری را دربياورم، برای خودم البته، متوجه شدهام که واقعأ انقلابيگری جامعهی ايرانی از همان اول و بعد هم که با انقلاب فرهنگی توأم شد درست شبيه شد به اين که برداريد يک سنگ بزرگ را بيندازيد سر راه آب يک نهر تميز و در نتيجه آبی که هميشه از آن مسير میرفته را به صد تا شاخهی کوچکتر و نامنظم تقسيم کنيد.
آب هر کدام از صد تا نهر را که میچشيد آن ته مزهاش يک حال مختصری از مزهی آن نهر بسته شدهی اصلی بهتان میدهد ولی برای اين که واقعأ مزهی يک کاسه از آن نهر اصلی دستتان بيايد بايد بشکه بشکه از اين نهرهای اطراف بنوشيد، و البته به جايی هم نمیرسيد.
میدانيد، جامعهی انقلاب زدهی ايرانی ِ همين حالا را هم که نگاه میکنيد، يعني حتی در زبان جوانهايش هم که فتيلهی انقلابيگریشان نزديک است به صفر، باز هم همين واژههای لطيف عاشقانه را کم میبينيد تويش. خوب مردم هم حق دارند، چون اگر حرفشان به چوب تعزير حکومت نخورد اما حتمأ برخوردش با ديوار بي احساس جامعه محتمل است. واقعأ هم که چه کسی طاقتش را دارد که مدام با ديوار حرف بزند؟
امروز فکر میکردم واقعأ سرخوشیی "رقصی ميانهی ميدانم آرزوست" اگر يک وقتی نشانهی منتهای احساس بوده اما آيا در زبان امروزیمان هم معنای عاشقانه دارد، يا نهايت معنايش میشود آی نفس کش؟
میدانيد، نظر شخصیام را مینويسم، به نظرم يک چيزهايی در جامعهی ايرانی ما کم است. يک حرفهای دلبرانهای از ذهن ما رفته است.
محتمل هم هست که در اين اوضاع و احوال اگر آدم يک روز شروع کند به حرف زدن دربارهی همين ناگفتهها، چهار نفر از اين طرف و آن طرف اعلام نظر کنند که "پناه بر خدا، اين يارو يه چيزیش ميشه".
ولي خوب مادامی که من آزادم برای نوشتن، آن پناه بر خدايیها هم هم آزادند برای اظهار نظر ديگر. در نتيجه حرف خودم را مینويسم که ...
... من خيلی سال پيش، در يک دورهای حدود 6 ماه، کلی نامهی عاشقانه نوشتم. نه برای در و ديوار و ادرکأسأ و ناولها و محبوب آسمانی و اينها ... صاف برای يک آدم زنده ... که او هم جواب میداد با همان سياق. از يک شهر به يک شهر ديگر ... چه وقت و کجا و به چه کسیاش خيلی خصوصیست، منتها مدتها بعد طرفين اين نامه نگاری به همديگر گفتيم عجب که ما از اين حرفها هم زديم بلاخره. يعني عجبش مال اين بود که اصلأ در فضای انقلابيگری جامعه و چپ و راست تعزير کردن مردم بابت يک نگاه و دو کلمه حرف، بلاخره آدم کمکم يادش میرود که اصولأ غير از آسه برو آسه بيا که گربه شاخت نزنه يک چيزهای ديگری هم هست.
خندهتان میگيرد اما ژنتيکیاش را هم که بپرسيد جواب میدهم آدم دستی دستی و به زور ژن حرف خوب زدنش را مغلوبه میکند و بعد اصلأ يادش میرود که يک چيزهایي را در پستو گذاشته.
يک مدتی که از شروع آن عاشقانه نوشتنها گذشت متوجه شديم که اصلأ واژه برای بعضی توصيفهایمان نداريم. جدی میگويم، باور میکنيد يا نه به خودتان مربوط است. يعنی واژههای قربان صدقه رفتن هم تمام شده بود ولی حسش بود که باز بگوييم اما واژهی تازه نبود توی ذهنمان. میشد هی بگوييم ايثار و ثار و اينها که واقعأ جور درنمیآمد. هر چه که زور میزديم برای بيان احساساتمان واژههایمان زيادی میرفت به آسمان و نصيب کائنات میشد و خودمان میشديم دست ما کوتاه و خرما بر نخيل. لابد ديدهايد که نويسندهها مجبورند چه چيزهايی بنويسند به جای واژههای عاشقانه که سانسورشان نکنند. خوب اينها نمینويسند، ما هم ياد نمیگيريم ديگر.
رسانهها هم که تعطيل، يعني اصولأ مبرا بودند از اين که يک کلمه ولو در فيلمهایشان دو تا آدم به هم يک چيزی بگويند که آدم به خودش بگويد آهان همين است. رفتيم جداگانه "خسرو و شيرين" را خريديم که بلاخره سردربياوريم از واژهها. ولی پردازش واژههايش به در ِ بستهی جامعه میخورد، يعنی ديديم خسرو و شيرين هم حرف روز نيست، يعني نمیچسبد به حال و روز ما که حالا گرفتار جامعهی انقلابی هم هستيم. چيزی هم که در خود جامعه توليد نمیشد، يا اگر میشد پنهانش میکردند مثل همين که نوشتم نويسندگان مدام واژهی بيخودی میتراشيدند که هنوز هم میتراشند و تقصيری هم ندارند.
حالا اصراری ندارم که بگويم ما دو نفر آدم خيلی ديگر غرق در انسانيت بوديم و باقي دنيا غرق در ديو و ددمنشي ولي متوجه شده بوديم که هی هر روز فقدان احساس اجتماعی ما را هم میبلعد، که بلعيد البته. لابد هزاران آدم ديگر را هم بلعيد.
اتفاقأ در جامعه هم به مناسبت کار و زندگیمان مجبور بوديم حضور شديد به هم برسانيم و اين مدلی نبود که من لم داده باشم زير سايهی درخت و حبه حبه انگور تناول کنم و ايشان هم کوزه به دوش هی خرامان خرامان راه برود در اطراف و دلبری کند. ولی از آن طرف هم زور میزديم که اين يک گله جای احساسی را نگه داريم که نگه داشتنش مدام سختتر میشد.
حالا تازگیها که پيه اين که "اين يارو يه چيزيش ميشه" را ماليدهام به تنم که ته و توی اين گرفتاری را دربياورم، برای خودم البته، متوجه شدهام که واقعأ انقلابيگری جامعهی ايرانی از همان اول و بعد هم که با انقلاب فرهنگی توأم شد درست شبيه شد به اين که برداريد يک سنگ بزرگ را بيندازيد سر راه آب يک نهر تميز و در نتيجه آبی که هميشه از آن مسير میرفته را به صد تا شاخهی کوچکتر و نامنظم تقسيم کنيد.
آب هر کدام از صد تا نهر را که میچشيد آن ته مزهاش يک حال مختصری از مزهی آن نهر بسته شدهی اصلی بهتان میدهد ولی برای اين که واقعأ مزهی يک کاسه از آن نهر اصلی دستتان بيايد بايد بشکه بشکه از اين نهرهای اطراف بنوشيد، و البته به جايی هم نمیرسيد.
میدانيد، جامعهی انقلاب زدهی ايرانی ِ همين حالا را هم که نگاه میکنيد، يعني حتی در زبان جوانهايش هم که فتيلهی انقلابيگریشان نزديک است به صفر، باز هم همين واژههای لطيف عاشقانه را کم میبينيد تويش. خوب مردم هم حق دارند، چون اگر حرفشان به چوب تعزير حکومت نخورد اما حتمأ برخوردش با ديوار بي احساس جامعه محتمل است. واقعأ هم که چه کسی طاقتش را دارد که مدام با ديوار حرف بزند؟
امروز فکر میکردم واقعأ سرخوشیی "رقصی ميانهی ميدانم آرزوست" اگر يک وقتی نشانهی منتهای احساس بوده اما آيا در زبان امروزیمان هم معنای عاشقانه دارد، يا نهايت معنايش میشود آی نفس کش؟
میدانيد، نظر شخصیام را مینويسم، به نظرم يک چيزهايی در جامعهی ايرانی ما کم است. يک حرفهای دلبرانهای از ذهن ما رفته است.
نظرات