اين دسته گل، آن دسته گل
اول اين عکسها را ببينيد تا بگويم:
بر خلاف سالهای گذشته، امسال برنامههای جشن کريسمس و سال نو از چند روز زودتر شروع شده. چراغانيها هم رنگ و لعاب جديدی دارند. سال گذشته هم که ميآمديد به همين محلي که عکسهايش را ميبينيد باز يک مراسم متفاوت ميديديد. اين کارها محصول فعاليت يک آدميست که من دو سال پيش خيلي اتفاقي با او آشنا شدم. اين جناب مسئول يک تشکيلاتيست که برنامههای فرهنگي شهر بريزبن را مديريت ميکنند و اگر ببينيدش باورتان نميشود که اين کار تقريبأ بزرگ را سپردهاند به چنين آدمي که هم سن و سال زيادی ندارد و خيلي هم شوخ و شنگ است. ولي اتفاقأ انتخاب درستي بوده و همين دو تا خصلت به او و تيمش کمک ميکند که هر بار برای يک مراسم جشن عمومي همه چيز خيره کننده از آب دربيايد. يک ويژگي خيلي جالب هم در کارهای او هست که عبارت است از اين که در زمينهی کاریاش همه جور کاری انجام داده و تا جايي که من هر بار با او حرف زدهام دستم آمده به اندازهی کافي در کارهای هنری تجربه دارد. جدأ خيلي دقيق انتخابش کردهاند برای مسئوليتي که دارد.
اين را داشته باشيد فعلأ تا بگويم.
سه ماه آزگار است که من و پلنگ صورتي داريم روی يک آزمايشي کار ميکنيم و همه جور تکنيکي را به کار بردهايم و نتيجهاش آن چيزی نشده که دلمان ميخواهد. يعني دقيق و درست نيست و مرتب مجبوريم کارمان را تکرار کنيم. البته همهی جای دنيا وضعيت همين است و آنهايي که توانستهاند نتيجهی دقيق بگيرند آدمهای با تجربهتری هستند و تکنيکها را بهتر اجرا ميکنند. داستان مربوط است به رديابي يک دسته سلول عصبي مشخص در نزديکيهای کورتکس مغز. اول هفته گفتيم خوب است از رئيسمان بپرسيم او راهي بلد است که ما را نجات بدهد يا نه؟ يک جورهايي هم به نظرمان رسيده بود که ممکن است او هم به راحتي از عهدهی کار بر نيايد. رفتيم گفتيم و او هم گفت فردا ميآيم و با هم آزمايش ميکنيم. فردايش آمد و من و پلنگ هم دست به سياه و سفيد نزديم و رئيسمان خودش تمام کارها را انجام داد. دست آخر در کمال ناباوریمان نتيجهی آزمايش کاملأ دقيق بود. ميگفت من در تمام اين دو ماه گذشته منتظر بودم خودتان راهش را پيدا کنيد و ميديدم اشکال کارتان کجاست. اين جناب رئيس ما پروفسور رشتهی عصب شناسيست و هفتهی پيش هم به عنوان رئيس دانشکده منصوب شد. هيچ آدمي منجمله ما که با او کار ميکنيم به مخيلهمان هم نميرسد که ايشان را از روی رفيق بازی منصوب کردهاند اگر هم چنين فکری داشتيم اين آزمايش آخری رویمان را به شدت کم کرد.
اين را هم داشته باشيد.
اين جناب آقای جعفری جلوه که الان معاون سينمايي وزارت ارشاد است يک وقتي مدير شبکهی يک راديو بود. البته ايشان سالهای سال مدير واحد نمايش راديو بود. در دورهی مديريت شبکه يک آقايي را از سازمان صنايع دفاع آورد و به عنوان مدير گروه دانش راديو منصوب کرد. اين جناب يک کلمه هم از کار در رسانه اطلاع نداشت و علاقهای هم به ياد گرفتنش نداشت. آن اول کار يک روزی خبر داد که بيا دو کلمه حرف دارم با تو. رفتم و تا شروع کرد به حرف گفت ميخواهم از تو خواهش کنم که کمک کني به من و دست برادری بدهيم و اينها. لابد همين حرفها را با ديگران هم زده بود. من هم ديدم وقتي يک آدمي اظهار دوستي ميکند خوب انصاف نيست که بگويي نه. يک مدتي گذشت و گفت من يک برنامهای در نظرم هست که موضوعش مربوط است به بهرهوری و ميخواهم تو آن را بسازی. گفتم اين موضوع در حيطهی کار گروه اقتصاد است و آنها تخصصش را دارند. گفت حالا بيا و کمک کن و اين کار اولي که من پيشنهادش کردهام خوب دربيايد. گفتم باشد ولي تا جايي که ميشود برنامه را به سمت علم و اينها ميبريم. خلاصه که يک چيزی درست کرديم و پخش شد. يک مدتي بعد آمد گفت من ميخواهم يک برنامهی 2 ساعته درست کنيم دربارهی امام محمد باقر که چون به او ميگويند باقرالعلوم و جابربن حيان هم جزو شاگردانش بوده بنابراين اصلأ همهاش علميست. گفتم اين را بايد بدهيد گروه معارف که باز تخصصشان در اين کارهاست و با يک کلمه جابربن حيان نميشود 2 ساعت برنامه ساخت. شروع کرد به اين که تو دست برادری دادی و بايد اين کار را انجام بدهي و اينها. من هم بزرگترين اشتباه زندگي حرفهایام را انجام دادم و رفتم سراغ موضوعي که در آن سررشتهای نداشتم. 2 ساعت برنامه ساختم که هر چه آدم توی حوزهی علميهی قم بود و يک کمي دربارهی حيان حرف بلد بود تلفني باهاشان حرف زدم. همه هم يک حرف را تکرار ميکردند. خلاصه فردايش که برنامه را پخش کردند من حتي حاضر نشدم خودم از راديو بشنومش. باز چند روز بعد يک مناسبت ديگری را علم کرد که بيا و برنامه بسازيم برايش. گفتم من نميسازم چون همان برنامهی قبلي به اندازهی کافي غيرحرفهای بود و دست برادریام را هم پس ميگيرم. جر و بحثمان شد و دست آخر گفت تو از گروه دانش اخراج هستي و بفرماييد بيرون. من هم رفتم. 6 ماه بعد همين آقای جعفری جلوه جناب مدير را عوض کرد و يک آقای ديگری را منصوب کرد و اول از همه خودش آمد و گفت من از شما ميخواهم برگرديد دوباره به گروه دانش و متأسفم از اين وضعي که پيش آمد. اگر کسي در اين حرفها شک دارد ميتواند از خود آقای جعفری جلوه بپرسد. مدير دوم هم پسر يکي از آقايان ائمه جمعه بود. ايشان هم يک سال ماند و با دعوا و مرافعه با خود همين آقای جعفری جلوه از راديو رفت.
حالا که من آمدهام استراليا و اصلأ کار و زندگيام رفته است به يک مسير ديگری ولي هر بار که اينجا نتيجهی کار يک آدمي را به عنوان مسئول يک تشکيلات ميبينم و با آن وضعيت مقايسه ميکنم خندهام ميگيرد که اصلأ چقدر بايد مثلأ دشمنان جمهوری اسلامي خرج کند که همين دست گلهايي که مسئولان کشور به آب ميدهند به ثمر برسد؟ اين دسته گل را مقايسه کنيد با آن دسته گل.
بر خلاف سالهای گذشته، امسال برنامههای جشن کريسمس و سال نو از چند روز زودتر شروع شده. چراغانيها هم رنگ و لعاب جديدی دارند. سال گذشته هم که ميآمديد به همين محلي که عکسهايش را ميبينيد باز يک مراسم متفاوت ميديديد. اين کارها محصول فعاليت يک آدميست که من دو سال پيش خيلي اتفاقي با او آشنا شدم. اين جناب مسئول يک تشکيلاتيست که برنامههای فرهنگي شهر بريزبن را مديريت ميکنند و اگر ببينيدش باورتان نميشود که اين کار تقريبأ بزرگ را سپردهاند به چنين آدمي که هم سن و سال زيادی ندارد و خيلي هم شوخ و شنگ است. ولي اتفاقأ انتخاب درستي بوده و همين دو تا خصلت به او و تيمش کمک ميکند که هر بار برای يک مراسم جشن عمومي همه چيز خيره کننده از آب دربيايد. يک ويژگي خيلي جالب هم در کارهای او هست که عبارت است از اين که در زمينهی کاریاش همه جور کاری انجام داده و تا جايي که من هر بار با او حرف زدهام دستم آمده به اندازهی کافي در کارهای هنری تجربه دارد. جدأ خيلي دقيق انتخابش کردهاند برای مسئوليتي که دارد.
اين را داشته باشيد فعلأ تا بگويم.
سه ماه آزگار است که من و پلنگ صورتي داريم روی يک آزمايشي کار ميکنيم و همه جور تکنيکي را به کار بردهايم و نتيجهاش آن چيزی نشده که دلمان ميخواهد. يعني دقيق و درست نيست و مرتب مجبوريم کارمان را تکرار کنيم. البته همهی جای دنيا وضعيت همين است و آنهايي که توانستهاند نتيجهی دقيق بگيرند آدمهای با تجربهتری هستند و تکنيکها را بهتر اجرا ميکنند. داستان مربوط است به رديابي يک دسته سلول عصبي مشخص در نزديکيهای کورتکس مغز. اول هفته گفتيم خوب است از رئيسمان بپرسيم او راهي بلد است که ما را نجات بدهد يا نه؟ يک جورهايي هم به نظرمان رسيده بود که ممکن است او هم به راحتي از عهدهی کار بر نيايد. رفتيم گفتيم و او هم گفت فردا ميآيم و با هم آزمايش ميکنيم. فردايش آمد و من و پلنگ هم دست به سياه و سفيد نزديم و رئيسمان خودش تمام کارها را انجام داد. دست آخر در کمال ناباوریمان نتيجهی آزمايش کاملأ دقيق بود. ميگفت من در تمام اين دو ماه گذشته منتظر بودم خودتان راهش را پيدا کنيد و ميديدم اشکال کارتان کجاست. اين جناب رئيس ما پروفسور رشتهی عصب شناسيست و هفتهی پيش هم به عنوان رئيس دانشکده منصوب شد. هيچ آدمي منجمله ما که با او کار ميکنيم به مخيلهمان هم نميرسد که ايشان را از روی رفيق بازی منصوب کردهاند اگر هم چنين فکری داشتيم اين آزمايش آخری رویمان را به شدت کم کرد.
اين را هم داشته باشيد.
اين جناب آقای جعفری جلوه که الان معاون سينمايي وزارت ارشاد است يک وقتي مدير شبکهی يک راديو بود. البته ايشان سالهای سال مدير واحد نمايش راديو بود. در دورهی مديريت شبکه يک آقايي را از سازمان صنايع دفاع آورد و به عنوان مدير گروه دانش راديو منصوب کرد. اين جناب يک کلمه هم از کار در رسانه اطلاع نداشت و علاقهای هم به ياد گرفتنش نداشت. آن اول کار يک روزی خبر داد که بيا دو کلمه حرف دارم با تو. رفتم و تا شروع کرد به حرف گفت ميخواهم از تو خواهش کنم که کمک کني به من و دست برادری بدهيم و اينها. لابد همين حرفها را با ديگران هم زده بود. من هم ديدم وقتي يک آدمي اظهار دوستي ميکند خوب انصاف نيست که بگويي نه. يک مدتي گذشت و گفت من يک برنامهای در نظرم هست که موضوعش مربوط است به بهرهوری و ميخواهم تو آن را بسازی. گفتم اين موضوع در حيطهی کار گروه اقتصاد است و آنها تخصصش را دارند. گفت حالا بيا و کمک کن و اين کار اولي که من پيشنهادش کردهام خوب دربيايد. گفتم باشد ولي تا جايي که ميشود برنامه را به سمت علم و اينها ميبريم. خلاصه که يک چيزی درست کرديم و پخش شد. يک مدتي بعد آمد گفت من ميخواهم يک برنامهی 2 ساعته درست کنيم دربارهی امام محمد باقر که چون به او ميگويند باقرالعلوم و جابربن حيان هم جزو شاگردانش بوده بنابراين اصلأ همهاش علميست. گفتم اين را بايد بدهيد گروه معارف که باز تخصصشان در اين کارهاست و با يک کلمه جابربن حيان نميشود 2 ساعت برنامه ساخت. شروع کرد به اين که تو دست برادری دادی و بايد اين کار را انجام بدهي و اينها. من هم بزرگترين اشتباه زندگي حرفهایام را انجام دادم و رفتم سراغ موضوعي که در آن سررشتهای نداشتم. 2 ساعت برنامه ساختم که هر چه آدم توی حوزهی علميهی قم بود و يک کمي دربارهی حيان حرف بلد بود تلفني باهاشان حرف زدم. همه هم يک حرف را تکرار ميکردند. خلاصه فردايش که برنامه را پخش کردند من حتي حاضر نشدم خودم از راديو بشنومش. باز چند روز بعد يک مناسبت ديگری را علم کرد که بيا و برنامه بسازيم برايش. گفتم من نميسازم چون همان برنامهی قبلي به اندازهی کافي غيرحرفهای بود و دست برادریام را هم پس ميگيرم. جر و بحثمان شد و دست آخر گفت تو از گروه دانش اخراج هستي و بفرماييد بيرون. من هم رفتم. 6 ماه بعد همين آقای جعفری جلوه جناب مدير را عوض کرد و يک آقای ديگری را منصوب کرد و اول از همه خودش آمد و گفت من از شما ميخواهم برگرديد دوباره به گروه دانش و متأسفم از اين وضعي که پيش آمد. اگر کسي در اين حرفها شک دارد ميتواند از خود آقای جعفری جلوه بپرسد. مدير دوم هم پسر يکي از آقايان ائمه جمعه بود. ايشان هم يک سال ماند و با دعوا و مرافعه با خود همين آقای جعفری جلوه از راديو رفت.
حالا که من آمدهام استراليا و اصلأ کار و زندگيام رفته است به يک مسير ديگری ولي هر بار که اينجا نتيجهی کار يک آدمي را به عنوان مسئول يک تشکيلات ميبينم و با آن وضعيت مقايسه ميکنم خندهام ميگيرد که اصلأ چقدر بايد مثلأ دشمنان جمهوری اسلامي خرج کند که همين دست گلهايي که مسئولان کشور به آب ميدهند به ثمر برسد؟ اين دسته گل را مقايسه کنيد با آن دسته گل.
نظرات